Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

انگار از اول نبودند

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۵۵ ق.ظ


آن چیزی که حس می‌کردم، اسمش قطعا خشم بود. میل داشتم که ناسزا بگویم. انگشتم را فشار دادم شاید که له بشود زیر فشار انگشتم. چند وقت بود این احساس را سرکوب کرده بودم؟ حتی الان هم از داشتن چنین احساسی شرمگین‌ام. فقط همین یکی بود؟ قطعا نه. چندبار خط‌خطی کرده بودم و کاغذ پر شده بود از اسم‌هایی که هیچ دوستشان نداشتم؟ راستی به چه حقی دو نفرشان به خوابم آمده بودند چند شب پیش و من آنقدر عذاب کشیده بودم در حضور تهوع‌آورشان؟ چقدر یکی‌شان قیافه حق به جانب به خود گرفته بود. آن یکی اما با بی‌قیدی توضیح می‌داد آن شور آتشین را.
این خشم نباید بماند جایی. آن اسم‌ها، آن اتفاقات، آن دردهایی که هربار در گوشه‌ای از روح من جا خوش کردند، باید محو شوند، طوری که انگار از اول نبودند.



------------------------------------------------------------------------------------------------
شنبه، ۱۶ دسامبر، ساعت چهار: گوشی تلفن دستم است. نفس بلندی می‌کشم. می‌گویم راستش می‌خواهم راجع به چیزی حرف بزنم که حرف زدن در موردش سخت است ولی امیدوارم شما درک کنید و در آسان شدن این روند به من کمک کنید. با تعجب می‌گوید که سعی‌اش را می‌کند. دوباره نفسی می‌کشم و می‌گویم که چیزی که قرار است در موردش حرف بزنم فوق‌العاده محرمانه است و بین خودمان خواهد ماند. بعد توضیح می‌دهم که چرا به نظرم بی‌انصافی است آنچه دارد انجام می‌دهد. به طور خاص، از دو روز بعد می‌گویم. پیداست که جا خورده. شاید هم فکر می‌کند که دارد با یک روان‌پریش حرف می‌زند. بعد از کلی مکث می‌پرسد: «چه کسی اینها را به شما گفته؟ اصلا مگر شما چقدر مرا می‌شناسید؟» لبم را می‌جوم و آرام می‌گویم: خودتان. 
هنوز یک ربع هم نشده که با هم حرف می‌زنیم. حس می‌کنم از من متنفر شده. درد دارد، اما به خودم یادآوری می‌کنم که در طولانی مدت، این به نفع همه است. فقط باید آن دانسته‌ها از ذهنمان پاک شود تا همه چیز مثل سابق بشود. البته داستانی جایگزین لازم است که جای آن‌ دانسته‌ها را خوب بگیرد. صدایم را صاف می‌کنم و داستان جایگزین را که اصلا هم دور از واقعیت نیست، برایش می‌گویم. برای اینکه برایش راحت‌تر باشد، می‌گویم می‌تواند به بقیه بگوید که من مدل مسلمانی‌ام افراطی بوده تا بیشتر مورد سوال قرار نگیرد. حرفی نمی‌زند. به نظر می‌رسد که راضی است. یادم می‌آید که چیزی باید پاک کند دانسته‌ها را. به دستشویی می‌روم و سرم را زیر شیر آب می‌گیرم. 
من تلفن در دست چرا دارم سرم را خیس می‌کنم؟ داستان جایگزین در ذهنم پررنگ می‌شود. موهای خیس را کنار می‌زنم و می‌گویم پس با این حساب، خوب می‌دانیم که تفاوت‌ها جدی است و این راه به جایی نمی‌رسد. برای هم آرزوی موفقیت می‌کنیم و خداحافظی می‌کنیم. آرام حوله‌ای دور سرم می‌پیچم و بعد می‌روم سراغ تصحیح بقیه برگه‌ها.

  • ۹۷/۱۰/۰۵
  • دخترچه

نظرات (۱)

کاش واضح تر مینویشتی. فقط برای اینکه قصه تو ذهن من خیلی مبهمه
پاسخ:
بعضی نوشته‌ها قرار نیست قصه واضحی باشند، به خصوص وقتی با خیال آمیخته می‌شن. 
من اینجا نمی‌نویسم تا بقیه بخوان جزئیات زندگیم رو بدونن. اینجا جاییه که من حس‌هامو می‌نویسم، گاهی دوست دارم جزئیات وقایع را شرح بدم و گاهی فقط دلم می‌خواد حسم رو به کلمات بیارم، ولو مبهم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی