Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

قرار بود نامجو گوش ندهم، همانطور که بسیاری چیزهای دیگر را هم بر خودم حرام کرده بودم. نمی‌دانم چه شد که «گذشتم ازو ...» افتاد در سرم. عهد شکاندم و گوش دادم. و بعدش «ای ساربان» را هم گوش کردم.
سبکم. و دوست دارم این سبکی را. این سبکی خشم را خاموش می‌کند، درد را آرام می‌کند. حتی سرخوشی می‌کارد در دل آدم. 
 قبض و بسطِ مداوم این روزهایم، ناشی از تفاوت در نگاه است. آن لحظاتی که ته دلم ایمان دارم که کسی هست که «جان» است و «جهان» و همو زخمش هم «خوش» است، آن لحظات که «بیگانه» شدن از «خود» را سعی می‌کنم بفهمم، در آن لحظات است که بسط را مزه‌مزه می‌کنم. کاش بشود همان‌جا ماند، تا ابد.

  • دخترچه
  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۹:۳۳
  • دخترچه

مایه رنجش دوستی شدم. خانه من برای پذیرایی از یک زوج برای مدت یک هفته-ده روز چندان مناسب نیست. رفیق هم البته حق دارد. به دلیل مشکلاتی، نمی‌تواند شوهرش را در تعطیلات تنها بگذارد و مهم‌تر اینکه ویزایش از نوع احمقانه وابسته به همسر است. من شاید باید بهتر حرفم را می‌زدم. من گفتم من و رقیه برنامه ریخته‌ایم که در این تعطیلات، برویم و اطراف را بگردیم. فقط منظورم این بود که تنها بیا تا مثل قدیم سه تایی با رقیه برویم و خوش بگذرانیم.
من البته قبول دارم که سخت‌گیرم و اگر کسی قرار است بیش از چند ساعتی را در خانه‌ام بگذراند، ملاحظات زیادی پیدا می‌کنم. ولی مطمئن بودم شوهر دوستم هم راحت نخواهد بود. حالا اما مانده‌ام با رفیق دلخور چه کنم؟

  • دخترچه

پارسال در چنین شبی برف می‌آمد. در این کشوری که من هستم، آن برف شدید چیز رایجی نبوده در چند سال اخیر. شرکتی که در آن کارآموزی می‌کردم عملا مجبورمان کرد که زودتر ترک کنیم محل کار را. من از قضا با منشی رئیس هم‌مسیر بودم و با هم به سمت ایستگاه قطار رفتیم. روزهای اول اسم منشی را اشتباه گفته بودم (اسمش درین بود و من از خودش پرسیده بودم دنبال کسی به اسم دریس می‌گردم و او با چشم‌های گرد نگاهم کرده بود.) و هنوز از این بابت شرمنده بودم. راه رفتن در آن برف سخت بود. من تازه فهمیدم باید روی چکمه‌ها اسپری ضد آب زد و منشی تعجب کرد که بعد از چند سال زندگی در اینجا، این را نمی‌دانم. بالاخره به ایستگاه رسیدیم و قطاری را سوار شدیم که ظاهرا آخرین قطاری بود که در آن مسیر حرکت می‌کرد. توی مسیر حرف زده بودیم و همزمان منشی با اعضای خانواده‌اش در تماس بود که مطمئن شود همه‌شان تا اوضاع بحرانی‌تر نشده، می‌رسند به خانه. ضمن حرف‌هایمان، بهش گفتم که مشتاقم با رئیس حرف بزنم در مورد آینده شغلی‌ام، اما سرش خیلی شلوغ است و نمی‌توان تنها پیدایش کرد. او‌ ‌هم گفت که باید کمتر خجالتی باشم و مثلا وقتی می‌بینم یوخِم می‌رود به اتاق رییس و از آنجا در نمی‌آید، باید خودم بروم داخل و نادیده‌اش بگیرم و حرفم را به رئیس بزنم. من البته می‌دانستم هیچ کدام از این کارها برای من عملی نیست. منشی گفت سعی می‌کند هر طور شده وقت ملاقاتی برایم جور کند. در همان قطار بودم که از شماره‌ای ناشناس پیامی گرفتم. فرستنده در همان خط اول پیام، خودش را معرفی کرده بود. داستان برمی‌گشت به تماس یک هفته پیش دوست. پیام را باز نکردم تا در خانه سرفرصت بخوانمش و پاسخ فکر شده‌ای بدهم. اولویتم رسیدن به کار مورد علاقه‌ام بود، اما آن موضوع هم مهم بود.
چقدر زمان چیز غریبی است، چه نادانسته‌ها که دانسته می‌شوند با گذر زمان. امروز می‌دانم که برای آن رئیسِ سرشلوغ، من و آینده‌ام هیچ جدی نبودیم؛ آنقدر که به راحتی پیشنهادی همکاری که روز آخر کارآموزی داده بود را فراموش کند و یا نظرش عوض ‌شود بی‌آنکه زحمت این را به خود بدهد که مرا مطلع کند. بعد از یک سال، متوجهم که با همه تاکیدم بر اینکه هیچ پیشنهادی را تا مطمئن نشدی نمی‌توان جدی گرفت، من باز هم آدم‌ها و برنامه‌هایشان را جدی‌تر از آنچه واقعا بودند فرض می‌کردم. البته همیشه این‌طور نیست که کسی الکی حرفی بزند و بعد عمل نکند. گاهی آدم‌ها  هیچ فریبی در کارشان نیست و اتفاقا صادقانه حرف می‌زنند، اما دنیای گوینده و مخاطب، یکی نیست و همین پای کلی مفروضات اشتباه را به داستان باز می‌کند.
طعم گسی دارد این دانستن، اما برای بعضی آدم‌ها چشیدن مداوم این گسی لازم است تا شاید زمانی یاد بگیرند که این جهان بی‌بنیادتر از این حرف‌هاست.

  • دخترچه

بعضی از ذکرهای توبه و استغفار، از اسراف بر نفس می‌گویند. آیه ۵۳ سوره زمر هم اشاره می‌کند به اسراف بندگان بر خود. 
آن رد شدن از حدود، آن پرده‌هایی که به تدریج دریده می‌شوند و منتهی می‌شوند به عادت به زیاده‌روی، آن‌جایی که حرص، یکه‌تاز میدان می‌شود و تو مغلوب از پی‌اش می‌روی، این‌ها تجربیات من از اسراف بر خود است.
سرمایه‌ای هدر می‌رود با اسراف. دوباره ساختن سخت است، آدم فکر‌ می‌کند خانه‌ای که ویران شد را که دیگر نمی‌توان سرپا کرد. شاید همین‌جاست که آدم حتی بگوید حالا که خراب شده، بگذار خراب‌تر شود. این گذرگاه‌ها سخت است. شاید برای همین باشد که گفته‌اند از ابتدا اجتناب کنید از موقعیت‌هایی که زمینه خطا و لغزش را فراهم می‌کنند. دورِ چیزی را از اول خط کشیدن و سراغش نرفتن، آسان‌تر است از پا به ورطه نافرمانی گذاشتن و بعد غرق نشدن. پرده حرمت که یک بار دریده شد، کار سخت می‌شود. با همه این‌ها باز هم صریحا به ما گفته که ناامید نشویم از مهربانی‌اش. حتی گفته یَٰعِبَادِىَ: ای بندگان «من»؛ طوری که انگار هنوز آن بند اتصال قطع نشده، هنوز رانده نشدی. بعد هم انگار بخواهد ته دل را قرص کند می‌گوید: یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا. آن «جَمِیعًا»، همان یک کلمه کافی است تا آدم را شرمنده کند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

 عنوان‌نوشت: خواجه عبدالله انصاری هم کم رندی بلد نبوده:
«الهی! ما در دنیا معصیت می‌کردیم، دوست تو محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ غمگین می‌شد، و دشمن تو ابلیس شاد.
الهی! اگر فردای قیامت عقوبت کنی، باز دوست تو محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ غمگین شود، و دشمن تو ابلیس شاد، دو شادی به دشمن مده، و دو اندوه بهر دل دوست مَنِه.»

  • دخترچه

«یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ شِفَاءٌ لِمَا فِی الصُّدُورِ وَ هُدًى وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ» آیه 57 سوره یونس

 

دو چیز در این آیه دل مرا گرم می‌کند. یکی آنجا که می‌گوید: جَاءَتْکُمْ. آن «کُمْ» انگار تاکید می‌کند که این‌ها برای شماست. حالش شبیه آنجایی است که محبوب می‌گوید برای تو این کار را کردم‌ها! یا این مخصوص تو بودها! دیگری آن بخش از آیه که از «شِفَاءٌ لِمَا فِی الصُّدُورِ» می‌گوید. آن چیزهایی که در سینه است و شاید خودت هم ندانی چیستی‌شان را، همان‌ها که نه می‌توانی جایی روی زمین بگذاری‌شان و نه می‌دانی چه کارشان باید بکنی. برای آنها از جانب خودش چیزی فرستاده که آرامشان کند.

 


  • دخترچه

"Chez nous le mot amour ne se dit pas. [...]

Le mot amour, il faudrait un événement considérable pour qu'il vienne une seule fois à nos lèvres – et cela ne présagerait rien de bon. 

Des savants ont écrit que, moins un mot était prononcé, plus il se faisait entendre, car, assuraient-ils,

 

Ce qui ne peut danser au bord des lèvres

s'en va hurler au fond de l'âme

 

Peut-être.

 

Des religieux ont écrit aussi que le silence où dort le mot amour était en nous comme un reste de paradis, un vestige de ce temps où les choses brillaient de n'être pas encore nommées, où l'ombre d'un nom ne couvrait pas encore l'éclat des choses.

 

Peut-être.

 

Un poète a écrit : Qui appelle son amour s'apprête à le tuer.

Peut-être, peut-être, peut-être."

چپ نویس



«نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی‌شود. [...]

باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند-- و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.

فرزانگان نوشته‌اند که هرقدر واژه‌ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش می‌رسد، زیرا به باور آنان :

 آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را می‌سوزد.

شاید.

دین‌باورانی نیز نوشته‌اند که سکوتی که واژه عشق در آن رمیده است، مانند بازمانده‌ای از بهشت در ماست، باقی‌مانده‌ای از زمانی که اشیا از نداشتن نام می‌درخشیدند، زمانی که هنوز سایه نام تلالوی اشیا را مکدر نساخته بود.

شاید.

شاعری نوشته: آن کس که عشق خود را به نام می‌خواند، آماده میراندش می‌شود.

شاید، شاید، شاید.»

چهره دیگر، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار-- که انصافا ترجمه‌اش عالی است.


  • دخترچه

صریح و بی‌پرده حرف‌هایم را گفتم، از موضع نیاز و کمی هم قلدری البته. مگر اینطور نیست که در عالم خیال، جمع اضداد ممتنع نیست؟ این جهان شاید تنگ باشد و پر از محالات، اما در عالم دیگری که فراخی‌اش را حدی نیست، محالی نباید باشد. حتی اگر حافظ اصرار کند که «ای دل خام‌طمع این سخن از یاد ببر»، من هم‌چنان طمع دارم که «پیر گوید مر ترا ای‌ سست‌ حال‌/ آنچه‌ فوق‌ عقل‌ توست‌ آمد محال‌». 

  • دخترچه

بعد از مدت‌ها رفتم خرید. هوا سرد بود و باد به گونه‌هایم می‌خورد. حوصله دوچرخه‌سواری در سرما را نداشتم. پیاده می‌رفتم و چرخ خرید را دنبال خودم می‌کشیدم. چیزی تغییر کرده بود: اسیر زندان درونم نبودم. با جهان خارج بعد از مدت‌ها ارتباط برقرار کرده بودم. خوب‌تر می‌دیدم اطرافم را. هوا خاکستری بود اما آدم‌ها و ماشین‌ها و درخت‌ها و اجناس فروشگاه، خارج از من و ذهنم، وجود داشتند. این‌ها واقعی‌تر از هیولاهای ذهن بودند. همین‌ها دورم را می‌گرفتند و مرا با خودشان می‌رقصاندند. انگار که بخواهند ریتم زندگی را دوباره یادم بدهند. شبیه معلم اسکیت که می‌گفت حالا می‌خواهم یادت بدهم که کمی ریتم داشته باشی و من ناشیانه ریتم را تقلید می‌کردم و لبخند به لبم می‌آمد.



  • دخترچه