جا مانده
روزها تند تند قل میخورند و من هی عقب میمانم و انگار دارم سرگردان دور خودم میچرخم. کار کردن در دو محل کار، استرسزاست و کار در خانه باعث میشود دیگر حریمی بین ساعات کاری و غیر کاری نباشد.
در میان این همه دویدنها و درگیریها، شنیدم که همسر داییام --همان دایی که چند وقت پیش فوت کردند-- بیمارستانند. همه امید به بازگشت داشتند و من هم. خواب بدی دیدم شبی و صبح که پا شدم نگران شدم برای زنداییام. انگار ذهنم نمیخواست حتی به احتمالش فکر کند، خواب را پس زدم. حتی دیکر یادم نیست چه بود. نشد آنطور که باید و شاید دعا کنم برای بهبودیاش. مدام میدویدم و کارهایم باز تمام نمیشد.
شنبه صبح که در همان تخت پیام تسلیت خاله به پسرداییها را در گروه خانوادگی دیدم، هنوز پر از انکار بودم. باورم نمیشود این دور تند آنقدر از همه چیز غاقلم کرده.
باورش سخت است که دیگر زندایی آرام و صبورم را نخواهم دید. انگار بعد از دایی دیکر انگیزهای برای ماندن نداشت.
- ۹۹/۰۵/۲۸