یاد آن افسانه کردی عاقبت
چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ
لبم را رویش کشیدم. بوی خاک میداد و من تا به حال نمیدانستم. اشک لغزید روی گونهها. باز بوی خاک را فرو دادم و لبها را فشار دادم رویش.
دستم را دراز کردم که بگذارمش سر جایش. دستم لرزیده بود یا شاید هم خوب سر جایش محکمش نکرده بودم؛ برگشت و افتاد روی همان طاقچه. صدف و ستاره دریایی جلویش که هدیه همکاری از یونان بود، نقش زمین شدند. همه را برگرداندم سرجایشان. چیزی اما سر جایش نبود، از اول هم نبود.
- ۹۷/۱۱/۱۰