Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

حال خوش اشک‌آلود

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۴۹ ب.ظ

کابوس‌های عجیبی می‌بینم. چند شب پیش وافل و نادیا به خوابم آمده بودند و هیچ حضورشان خوشحالم نکرده بود. وافل جاسوسی من را می‌کرده و حرف‌های من را ضبط کرده بود! خوابم خیلی درهم برهم بود، ولی به شدت درگیرش شده بودم. نکته‌اش این بود که حضور آنها در خوابم انگار داشت موقعیت فعلی‌ام را پیش همکارهایم متزلزل می‌کرد. استرس‌های این مدت هنوز در وجودم است و خوب نمی‌خوابم.
خوشبختانه وقتی سر کارم به شدت درگیر کار می‌شوم و مجالی برای چیز دیگری نیست. موقع خواب است که همه آنچه پس زده‌ام، پدیدار می‌شود. با همه این‌ها، برخلاف یک سال گذشته صبح‌ها با انگیزه بلند می‌شوم. گاهی موقع صبحانه، از یادآوری احساسی که بخشی از وجودم بود (و هست)، اشک‌ها می‌‌لغزند روی گونه‌ها و من حتی نمی‌توانم با کلمات حالم را توصیف کنم. آن اشک‌ها هرچه هستند، اشک های تلخی نیستند. بعدش، شیشه آبم را پر می‌کنم، با سلیقه و وسواس لباسم را انتخاب می‌کنم و اجزایش را هماهنگ می‌کنم و راهی ایستگاه می‌شوم. سکوهایی که فطارهای شهر محبوب در آن می‌ایستند در آن سر ایستگاهند. درست برعکس قطارهای شهر خاکستری که در سکوی اول می‌ایستند. اصلا انگار این دو سوی ایستگاه هم حال‌و‌هوایشان فرق دارد. انگار روی سکوی اول را یک ابر خاکستری گرفته! سکوهای آخر اما روشن اند.
دیروز به محل کار اولم سر زدم. دیدن همکارهای سابق خوب بود. ولی هیچ دوست نداشتم برگردم به آن سه سالی که آنجا کار می‌کردم. به موقع خودم را از آن کار کنار کشیدم. رییس‌های سابقم که همه خودشان استاد هم هستند، خوشحال بودند که کار دانشگاهی را دوست دارم. یکی از همکارهای سابق که اعتماد به نفس زیادی خوبی دارد، پرسید: دستیار شده‌اید؟ من البته نمی‌فهم منظورش دستیار استاد بود یا چه. به روی خودم نیاوردم که قصد احتمالی‌اش چیست. عنوان دقیق شغلم را گفتم. بعدتر خنده‌ام گرفت. جالب است که آنقدر برای بعضی آدم‌ها مهم است که خودشان همیشه بالاتر باشند. این بنده خدا اتفاقا آدم خوبی است. ولی به نظرم، اعتماد به نفس زیادی خوبش باعث شده زیادی درگیر خودش باشد و ناخودآگاه موقعیت و توانایی‌های بقیه را پایین‌تر درنظر بگیرد و این را به روی‌شان بیاورد.
نباید یادم برود که روزگار فعلی‌ام قطعا از پارسال در چنین روزهایی بهتر است و احتمالا بتوانم بگویم که دانش و توانایی‌هایم هم بیشتر است. دانشجویمان که سخت دارد تلاش می‌کند برای قبول شدن و من هم قرار است در این راه کنارش باشم، نمی‌داند وقتی ایمیلش را می‌خوانم که:
Your help is giving the confirmation that life gives us what we need in every moment
آنقدر احساساتی می‌شوم که اشک می‌ریزم!


  • ۹۷/۱۱/۰۶
  • دخترچه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی