Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

کلید

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ


آخر هفته رفتم سفر. یکشنبه عصر شد و موقع خداحافظی. به رسم این چند سال، باز باید من جدا می شدم از جمع و تنها راه می افتادم. کوله به پشت و به امید رسیدن به خانه و دوش گرفتن و آماده کردن لباس فردا، سوار قطار شدم. طبق معمول، قطار وسط راه برنامه اش عوض شد و مجبور به تعویض قطار شدم. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و به تنهایی فکر می کردم. به ارمغان هایش برایم و البته سختی هایش. اولین تجربه های سرگردانی موقع خراب شدن های پی در پی قطار را مرور کردم. اولین روزهای دانشجویی در کشور جدید، اولین روزهای کار در کشور دیگر. تمام مشکلاتی که آمدند و رفتند. بعد با خودم فکر کردم که اگر تنها نبودم شاید بعضی چیزها فرق داشت. از خودم پرسیدم تا کی باید آدمهای اشتباهی وارد زندگی آدم شوند؟ تهش همه شان اشتباهی اند، چه آنکه آزارم داد و چه آنکه رهگذر بود و سعی کرد انسانی رفتار کند. دیدم همه شان، فارغ از خوبی و بدی شان، اشتباهی اند. به ایستگاه رسیدم. قدم می زدم و فکر می کردم همه اش تقصیر اویی است که معلوم نیست کجاست. کمی باهاش دعوا کردم و از اینکه تلاشی نمی کند برای پیدا کردنم گله کردم! سوار اتوبوس شدم. در اتوبوس ایستادم و ایستگاهها را شمردم و به رسیدن فکر کردم. از اتوبوس که پیاده شدم،  خیلی آرام بودم و آرام قدم بر می داشتم. دستم را در جیبم کردم. عادت قدیمی است. در هر شهری که باشم تا به محله ام می رسم،  دنبال کلید می گردم، ولو اینکه هنوز چند خیابان فاصله داشته باشم. کلید نبود. یادم آمد که موقع پیاده شدن از قایق برای باز کردن یک گره داده بودمش به همراهانم تا تیزی اش مثلا به کار بیاید. در آن میانه یادشان رفته بود کلید را به من برگردانند. 9 شب یکشنبه بود و من دو خیابان مانده به خانه ام فهمیدم کلید ندارم. بی جهت کیفم را زیر و رو می کردم. دیدم نه، چاره ای نیست، باید تسلیم شد. یک شکلات نصفه در کیفم پیدا کردم و شروع کردم به گاز زدن. نهایتا شب را در خانه یک همکار گذراندم. 
همه چیز در عرض یک ثانیه عوض شد. دوش گرفتن و انتخاب لباس دوشنبه دیگر بی معنی بود. الان هم پشت میزم نشسته ام با لباسی که دیروز باهاش قایق سواری کرده ام و تن دوش نگرفته. آنقدرها هم وحشتناک نیست وضع فعلی. پذیرفته ام و نه حرص می خورم و نه غصه! الان هم فهمیدم صاحبخانه کلید اضافه دارد و باید بروم ازش بگیرم.
دیشب که از خانه ام به سمت خانه همکار راه افتادم با خودم فکر می کردم الان دیگر خانه خالی از کسی که منتظرت باشد و تنهایی و... هیچ کدام معضل نیست. لبخند کجی زدم و به خدا گفتم: دوست داری هیچی نگویم؟ تا ناله کردم از نبودن همراه (+)، کسی را فرستادی که فکر کردم می تواند همسفر باشد، بعدتر شک کردم که شاید فقط هم مسیر باشد. تا اینکه دیدم نه... او مسافر بود .بعدها البته فهمیدم که رهگذری بیش نبود! بعد کمی غر زدم که این چه  وضعش است؟ من همسفر خواستم و تو مسافرش کردی؟ تو هم یک موش برایم فرستادی! این بار هم که شروع کردم به گلایه از دیر کردن گم شده، پشت در بسته ماندم! 
باشد! من دیگر نه همسفر می خواهم و نه دعوا می کنم با آن گم شده ای که اصلا نمی دانم وجود دارد یا نه. اما تو همیشه هوای کلید طلایی ته جیبم را که انگشتانم دورش حلقه شده، داشته باش. نگذار گمش کنم. حتی اگر من گمش کردم، بیندازش جلویم تا ببینمش و دوباره دست دراز کنم که برش دارم.
 


  • ۹۳/۰۷/۰۷
  • دخترچه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی