روزمره
-مامان هی می گفت آهن و ویتامین های گروه ب را دوباره شروع کن و من می گفتم لازم نیست، آخرین بار که آزمایش دادم، دکتر گفت همه چیز عادیه. الان چند روزی میشه که شروع کردم و باید بگم، تا حد زیاد کسالت و رخوتم بهتر شده. یعنی تا هفته پیش، رسما کل روز در حال چرت بودم.
-با رئیس صحبت کردم و بحث برگشت رو به نحو خیلی جدی مطرح کردم. به وضوح از این بحث خوشحال نشد، اما گفت نمی خواد مانع تصمیم گیریم بشه. آرزو کرد که سبک زندگی تنهایی ام تغییر کنه و لااقل به اون دلیل از برگشت منصرف شم. منم البته توی دلم گفتم زهی خیال باطل! من تازگی به یه نتیجه انقلابی هم رسیدم، اگه احیانا کسی وارد زندگی ام بشه، عمرا دیگه من اینجوری فول تایم کار کنم، تازه می خوام بشینم استراحت کنم! والا!
-امروز صبح داشتم پیاده می اومدم سر کار (ویولت رو دیشب در محل کار گذاشته بودم، شبهایی که کلاس می رم دیگه ویولت رو نمیبرم و از تِرَم استفاده می کنم.) که یهو دیدم یه دونه های سفیدی افتاد جلو پام. با خودم گفتم حتما یه بچه شیطون داره از پنجره خرده یونولیت پرت می کنه پایین. بعد دیدم نه انگار دارن زیاد می شن و خلاصه فهمیدم تگرگه! البته خدا رو شکر اون موقع رگباری نشد بارشش، اما بعد از چند ساعت، یه تگرگ حسابی تند بارید. جایی که من هستم سرده با بادهای وحشتناک، اما برف کمتر میاد. امسال هم یه بار اومده دقیقا زمانی که که من ایران بودم.
-از کلاس نقاشی خیلی راضی ام. هفته پیش یه دفعه ای اونقدر پیشرفت کردم که معلمم گفت از پشت تابلو بلند شو، پشتت رو بکن به تابلو و دور شو بعد یکهو برگرد سمت تابلو! تازه فهمیدم چقدر دوست دارم تابلوی گل زنبق بنفشم رو.
- ۹۳/۱۱/۰۹