Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

پسرک نشسته بود جلوی گوشی، غذا خورده بود و من در صفحه گوشی‌ام نگاهش کرده بودم. کودکی به سن او احتمالا خنده‌های دروغین را تشخیص نمی‌دهد و اشک‌هایی را که ناشیانه پنهان می‌شوند، نمی‌بیند.

در زندگی، لحظاتی وجود دارند که ناگهان پیکر‌ه‌ای مهاجم مقابلت عریان می‌شود و شروع می‌کند به بی‌وقفه رقصیدن و بر هم زدن همه آنچه اندوخته‌ای. انگار که بخواهد به سخره بگیردت و با طعنه بگوید بس است دیگر جنگیدن. هرچه بیشتر جنگیده باشی، عریانی مهاجم رقصان بیشتر در ذوقت می‌زند و رقصش نفرت‌انگیزتر می‌شود و صدایش گوش‌خراش‌تر. یک جایی دیگر توان جنگ را از دست می‌دهی. تسلیم می‌شوی. می‌افتی آن گوشه و می‌گذاری مهاجم بی‌شرم، یکه‌تازی کند.

تو می‌توانی آن‌طور خلع سلاح شده گوشه‌ای افتاده باشی و نای هیچ کاری نداشته باشی، اما به پسرک دوست‌داشتنی لبخند بزنی تا نگران نشود. تو می‌توانی بارها از پشت گوشی ببوسی‌اش اما حرفی نیاید بر زبانت. شاید دروغین بودن لبخندت را نفهمد، اما کم‌کم حوصله‌اش سر می‌رود از سکوت تو و خداحافظی می‌کند.


  • دخترچه

دلم برای استیصالش سوخت. رفته بود به گذشته و مقایسه کرده بود. فکر کرده بود چرا آن سالها نه از روی جهل که از روی غفلت، پی چیزهایی را نگرفته بود که شاید دنیایش را بزرگ‌تر می‌کرد. همیشه این‌طور بود که در این موقعیت‌ها، مقایسه می‌کرد. گاه، این مقایسه انگیزه تغییر می‌داد و گاه، رنج می‌آفرید. نوزده ساله بود و با اینکه اهل رقابت نبود، در آن بعدازطهر خرداد، خودش را با آدمی مرموز مقایسه کرده بود و خواسته بود در نمره، که دم دستی‌ترین وسیله سنجش بود، رقابت کند. فایده‌اش لااقل این بود که بعد از چهار سال، هم نمره‌هایش خوب بود و هم در رشته‌اش متخصص. 

دوباره سخت شده بود با خودش. محاکمه شروع شده بود و مدعی‌العموم، یک‌ریز حرف می‌زد. تنهایی‌اش دلم را سوزاند. می‌دانستم که این‌طور موقع‌ها، به رفیق آن سال‌ها هم فکر می‌کند که بی هوا، دوستی را منکر شد. چقدر در بیست سالگی سعی کرده بود موشکافی کند و دلیلی پیدا کند؟ حیف زمان از دست رفته نبود؟

دلم برای سرگشتگی‌اش سوخت.


  • دخترچه

سال گذشته پر بود از فراز و نشیب و ناامیدی و تنهایی و حتی ناتوانی. بارها به چیزی امید بستم که راه به جایی نبرد. سی‌و سه ساله شدم در حالی‌که فکر می‌کردم که در زندگی حرفه‌ای‌ام باید موفق‌تر می‌بوده‌ام و تکلیف زندگی شخصی‌ام باید روشن‌تر می‌بود. طعم خوش موفقیت‌های سال قبلش کم‌کم رنگ باخت و  شک کردم که آیا اصلا من آدم قابلی بوده‌ام زمانی؟ آدم‌های خوبی دورم بودند و سعی می‌کردند که هوایم را داشته باشند، اما چیزی سر جایش نبود و من ناآرام بودم. 

جایی در میانه راه، دلداده شدم و این بار چیزی چشیدم نه از جنس جرقه‌های آتشین ناگهانی. آنچه ناگهانی اتفاق افتاد، عریان شدن حقیقتی بود که مرا لرزاند. همانجا انگار دانستم که زندگی من به پیش و پس از آن اتفاق تقسیم خواهد شد. بعد از آن، دو نگاه به هم گره خورد و محبتی ردوبدل شد. شاید کمی رهزنی دل کرده بودم، اما هنوز پای دلدادگی من در میان نبود. ذره ذره چیزی نشست در جان و دلم. ذره‌ذره نشست و سوزاند. دل‌دادگی شاید حتی از دل‌داری جلو زد. با همه زیبایی‌اش، رنج داشت و بی‌تابم می‌کرد. من ضعیف بودم و حتی لغزیدم. لغزش درد داشت و دردش بر اعماق جان می‌نشست. اشک‌ها بی‌وقفه می‌ریختند و من مستاصل بودم. 

گلایه کردم به خدایم. گشایش خواستم. خواهش کردم. نه آن تلاطم جانکاه جایی رفت و نه درد این که عهد نگه نداشته بودم، محو شد. اشک‌ها آنقدر می‌ریختند که سخت شده بود پنهان کردنشان. 

سخت است گفتن از این که چه شد که ناگهان خودم را در حریم امن «دوست» دیدم. چیزهایی یادم آورد  «دوستی‌اش» را. نه فقط دوستی، که حتی اشتیاقش را. یادم آورد که دلداری و دل‌دادگی‌های اینجایی، جلوه‌ای است از آن اشتیاق بی‌حد که ما بلدش نیستیم حتی. اشتیاقی که می‌خواهی نیست شوی در آن، تا شاید یادش بگیری. حریم امنی بود. حریم امنی است. نه فقط برای خودم که دلم را هم قرص کرده که اگر بنده‌ای را سخت دوست می‌داری، بهترین راه این است که به حریم امن دوست بسپاری‌اش. او قطعا بیشتر از تو دوستش دارد.

  • دخترچه