خانه
چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۵۱ ب.ظ
دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیدهام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی میشد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی میکردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمیآمد که حتی بخواهم دقیق بخوانمشان.
بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابانهایی که سالها بود گذرم بهشان نخورده بود و در بعضی آنها انگار زمان منجمد شده بود، به محلهمان رسیدیم. از کنار خانه قدیمی رد شدیم. تابلوی بزرگی بالایش زده بودند. عجیب بود حس این که آنجا دیگر مقصدم نبود. به خانه جدید پدر و مادر رسیدم. زیبا بود. با این که هیچ خاطرهای از زندگی در آنجا نداشتم، پر از حس زندگی بود. مامان با شوق اتاقم را آماده کرده بود. منی که تا شب قبلش، حوصله سفر به ایران نداشتم، چند ساعت که گذشت، فکر کردم واقعا چرا خودم را از خوشی زندگی در ایران و کنار خانواده بودن محروم کردهام؟
خاله همان روز اول آمد خانهمان و شب را پیشم ماند. دخترخاله کوچک از ایران رفته و برای من پذیرفتن نبودنش خیلی سخت بود. دیدن دایی روی تخت بیمارستان درد داشت. مرا که دید، بغض کرد. لعنت به دوری، لعنت ...
همان روز اول که رسیدم، مامان گنجینه نامهها و مدارک پدر و مادر پدرم را گذاشت جلویم. هی خواندم و خواستم نامهها را رمزگشایی کنم. بعضی نامهها پاره شده بود. هیچ نامهای از مادربزرگ نمانده بود. همه نامهها از پدربزرگ بود: تاجری عاشق و پرتلاش و البته شاکی از روزگار و بوقلمون صفتی مردمانش. میخواندم و اشک میریختم. بعضی از شعرهای عاشقانهای که پدربرگ برای مادربزرگ نوشته بود را من زندگی کرده بودم. زمانی با بعضی از آنها عاشقی کرده بودم بی آنکه بدانم بیش از هفتاد سال پیش پدربزرگ و مادربزرگم هم با آنها عاشقی کردهاند.
من دوباره به گذشتهام در ایران وصل شدهام و سخت است، خیلی سخت است کندن از این گذشته ...
- ۹۷/۱۲/۰۱