Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

زخم

سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ق.ظ

گاهی گله کرده بودم از کسالت زندگی­‌ام. اما، از یک جایی به بعد دیگر فهمیده بودم که آزمون زندگی­‌ام قرار است در سروکله زدن با تنهایی باشد. کاری نداشتم که بقیه چه می­‌کنند و کم کم یاد گرفته بودم که مدل امنی از روابط را برای خودم تعریف کنم و در آن میان٬ جای عظیمی هم به خودم و خلوتم بدهم. با همه کاستی­‌هایش و حتی لغزش­‌هایم٬ می­‌گذشت و من داشتم ماهرتر می­‌شدم در مدیریت زندگی تنها.

قرار نبود تصمیم­‌ها و اعمال آدمهایی که نمی‌شناختمشان٬ وارد زندگی من هم بشود. اما از جایی به بعد٬ به غیرمنتظره‌ترین وضع ممکن٬ درگیر داستان­‌ آدم‌هایی شدم که هیچ ربطی به من نداشتند. آدم‌هایی که راه­هایی را انتخاب کرده بودند که با ارزش­‌های من جور در نمی­‌آمد. چیزهایی که تا وقتی مربوط به غیر بود٬ ربطی به من نداشت و من خودم را دور می‌کردم از سر در آوردن از آنها. چیزهایی که قرار نبود هیچ وقت وارد حریم زندگی من بشوند. همه چیز خوب پیش می‌رفت٬ چون قصه زندگی آدمها قرار نبود بشود قصه من؛ بخشی از من٬ قلابی چسبیده به روح من. من خیلی هنر می­‌کردم٬ حواسم به ساحت زندگی خودم می‌­بود و حفظ حریم­‌هایش. می­‌دانستم آدم‌ها٬ ارزش­‌ها و رویه­‌هایشان با هم فرق دارند و تا وقتی کسی زندگی­‌اش به من گره نخورده بود٬ این تفاوت­ها اثری در من و دنیایم نداشت. نهایتا اگر کسی را خیلی دوست داشتم و تصمیماتش را دوست نداشتم٬ با خود می‌گفتم چه حیف که فلانی این تصمیم را گرفت. قرار نبود این تصمیم­‌ها که دیگرانی گرفته بودند٬ مثل خوره بیفتند به جان زندگی من، قلابی شوند به روحم و مدام بخراشند.

در آخرین ماه پاییز پارسال٬ پر از هیجان از امکان شروع یک کار جدید٬ منتظر قطار بودم که دیدم دوست قدیمی عزیزی پیامی داده. چند پیام رد و بدل شد و من با ور عاقل ذهنم٬ قدم گذاشتم به ورطه‌­ای که در دید من و دوست قدیمی قرار نبود داستان چندان پیچیده­‌ای باشد. به خیال خودم٬ همه چیز را با حساب و کتاب پیش برده بودم و کمابیش می­دانستم که در این ورطه٬ برای چه نوع اتفاقات غیر قابل پیش­‌بینی باید آماده باشم.

 ۲۲ اسفند بود. سوالی پرسیدم و داشتم خودم را برای چیزهایی آماده می­‌کردم که ممکن بود شنیدنش سخت باشد. چیزی که شنیدم اما سخت تکانم داد٬ بسیار سخت‌تر از آنچه برایش آماده بودم. نگاهم ثابت ماند به خیابان. همانجا دانستم که من دیگر آن آدم سابق نمی­شوم. حالم شبیه وقتی بود که ده ساله بودم و دخترکی برایم فاش گفت که آدمها چطور بچه­‌دار می­شوند. زخمی از بالا تا پایین روحم را شکافت.

دل لرزیده باشد و روح چنین زخم عمیقی دیده باشد؟ انصاف نبود خدایا. مگر کسی از تو آگاه­‌تر بوده به درد و رنجی که آن زخم با خودش حمل کرد؟ پس چرا فقط نگاهم کردی؟ نه آن زخم خوب شد و نه حتی ایستاد همانجا که بود. مُسری بود زخمش و هر چیز قشنگی که می­‌آمدم مزه­‌مزه کنم٬ خون و چرک زخم کهنه جاری می‌شد و آن لذت را پیدا می‌کرد و دست می‌انداخت دور گلویش و خفه‌­اش می­‌کرد! 

عهدشکنی کردم و بی­‌معرفتی. آنقدر که خودم هم دیگر نشناختم خودم را. حالم دیگر برنمی­‌گردد به آن حال خوشی که منتظر قطار باشی و در دل امید داشته باشی به آینده­‌ای بهتر که کار مورد علاقه­‌ات قرار است برایت رقم بزند. آن حال خوش بی­‌خبری بر نمی­گردد سر جایش. آن توانی که در تمام این سال­‌ها با من بود و من حتی ندیده بودمش هم جایی میان راه گم شد و معلوم نیست چه بر سرش آمده. آنچه ماند، دلی بود که سخت لرزیده بود و هیچ چیز نتوانسته بود آرامش کند.

فکر نکنی این­ها گله از توست خدایا! البته که گله دارم از تو٬ ولی دوست ندارم من را گله­‌گزار ببینی. من فقط خواستم یادآوری کنم آن روز تابستانی سال ۸۳ در مسجدالنبی را و حرف­های آن خانمی که بی‌مقدمه شروع کرد به حرف زدن و از دردهایش گفتن. تو شنیدی او چه گفت و می­‌دانی که من چه آرزو کردم. دلت آمد امتحان زندگی من را دقیقا در همان موضوع قرار دهی؟ واقعا دلت آمد؟

 

  • ۹۷/۰۷/۰۳
  • دخترچه

نظرات (۴)

میدونم از قصد به صورت کلی مینویسی. ولی شاید اگر دقیق تر بنویسی و حرف های بقیه را بشنوی، جوابی بگیری که اروم و قانعت کنه.
تو درهای گرفتن جواب ها را بستی. شاید یه نگاه جدید به داستان همه چیز را عوض کنه
پاسخ:
میدونی.. مدتی خواستم نگاه بقیه رو بدونم و رفتم دنبالش تا قانع بشم. تهش اما گیج ‌تر شدم و آروم نشدم. 
می‌دونم که نیاز دارم به حرف زدن. اما هنوز نمی‌دونم کی می‌تونه کمک موثری بکنه. از مشاور و روانشناس و اینها هم خیر چندانی ندیده ام تا حالا. الان هم که دسترسی ام به شدت محدودتره.
دکتر هلاکویی خوب هست.

ولی من شدیدا معتقدم حرف هات رو تو وبلاگ بزن. کامنت هایی که از سبک زندگیت خیلی دوره را نشنیده بگیر. چون چه درست و چه اشتباه، به کارت نمیاد. کامنت هایی که به سبک زندگیت نزدیکه را روش فکر کن. حتی اگه فکر نکنی، همین شنیدن و گفتن باعث میشه مغز راه جدید پیدا کنه
پاسخ:
مرسی. راستش اصلا از برخورد هلاکویی با مراجعینش خوشم نمیاد. حرفهاش  با مراجعانش رو شنیدم و بعضی اوقات به کارم هم اومده٬ اما هیچ دوست ندارم باهاش هم‌کلام بشم٬ به ویژه که نگاهش رو بالا به پایین می‌بینم.
فعلا٬ همین حد نوشتن در اینجا خیلی آرومم می کنه. سعی می کنم بیشتر بنویسم.
هاها. اره. موافقم. بعضی وقتا هم پرت و پلا میگه. مثلا خودش با پسرش حتی یه جا کار میکنن ها. به بقیه میگه شماها مشکل روانی دارین که نمیتونین قطع رابطه کنین با خانوادتون :)) یا مثلا میگفت مامانت برا چی سالی یه بار میاد اروپا دیدنت؟ مشکل عاطفی دارن ایرانیا :)) گاهی دری وری میگه
پاسخ:
آره٬ اونم دچار خودفرزانه پنداری مزمنه! :))
هر چه بیشتر می خونمت بیشتر عجیب نوشتی امیدوارم برگردی ایران و همه یاس ها و غمگینی ها رو دور بریزی و یا اگر اونجا هستی از یک روز صب به خودت بگو من دیگه اون ادم سابق نیستم غصه نمیخورم دیگه 
پاسخ:
مرسی عزیزم. امیدوارم بتونم از پس این دوره بربیام.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی