خیلی حرف دارم اما نمی تونم بنویسم. نمی دانم چرا.
چرا انقدر گمم؟
- ۳ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۹
خیلی حرف دارم اما نمی تونم بنویسم. نمی دانم چرا.
چرا انقدر گمم؟
در این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده. استادم محترمانه مجبورم کرد که هر دو امتحان را بدهم. برایم تاکسی فرستادند که از در خانه ببرتم دانشگاه و برگرداند. در این شرایط درس خواندن و امتحان دادن سخت بود اما الان خوشحالم که راحت شدم٬ هرچند که از نتیجه امتحان اصلا مطمئن نیستم.
این مدت دوستان واقعی دانشگاهم را شناختم. یاکوپو و فَضَل و تیکا برام کم نگذاشتند. به خصوص تیکا که خیلی کمکم کرد. لوسیانا و وارون و تئودورا هم هوایم را داشتند. از خُوان انتظار بیشتری داشتم٬ ولی حق با یاکوپو بود٬ انگار دوستی خُوان با ما بیشتر منفعت طلبانه بود.
بعد از امتحان آخر مستقیما به ایران رفتم. پروازی که باید پنج ساعت و خرده ای می بود٬ حدود یازده ساعت طول کشید. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ما قرار بود تا ده دقیقه دیگر در فرودگاه امام بنشینیم که خلبان گفت دیدش خیلی ضعیف است و هیچ چیز نمی بیند. نهایتا هواپیما به اصفهان رفت و حدود شش ساعت در هواپیما نشستیم تا هوا روشن شد و مه کم شد و دوباره توانستیم به تهران پرواز کنیم. با وضعیت پای من و خستگی امتحانات٬ تحمل این شرایط خیلی سخت بود.
اقامتم در ایران کوتاه بود و بیشتر در تخت و اتاقم گذشت. در مجموع سه بار بیشتر بیرون نرفتم. حوصله معاشرت نداشتم. دوباره گم شده بودم بین زندگی ام در ایران و زندگی ام در اینجا. یادداشتهای ده دوازده سال پیشم را می خواندم و مدام سرگردان تر میشدم.
برای اطمینان٬ وضعیت پایم را در ایران چک کردم. خیلی نگران برخورد بد بیمارستانها و دکترهای ایران بودم. بیمارستان آتیه فراتر از حد انتظارم خوب بود. وقتی برخورد مهربان خانم دکتر اورژانس را دیدم٬ دلم میخواست بهش بگویم که چقدر ارزش دارد که کسی در مملکتی که استانداردهای برخورد پزشک و بیمار نه برای پزشکان درونی می شود نه برای بیماران٬ خودش با وجدان عمل کند.
یکی از بارهایی که بیرون رفتم برای سینما رفتن بود. با عصا در خیابانهای تهران راه رفتن هیچ آسان نیست. برخورد مردمی هم که من دیدم در دو سر طیف قرار می گرفت: عده ای از ایرانی ها مثل بیشتر مردم کشور محل زندگی من٬ هوایت را دارند و برایت راه باز می کنند و .... عده ای اما یا نمیبینند یا خود را به ندیدن می زنند. دم در سینما بودیم که دختر و پسری هم با فاصله کمی از ما به در ورودی رسیدند. پسر ایستاد تا من و پدرم رد شویم. دختر با عجله از کنار ما رد شد و خود را به جلوی ما رساند و بعد ناگهان چلوی ما طوری ایستاد که من ترسیدم با پاهایش بیاید روی پایم! بعد دستش را دراز کرد به سمت پسر که پشت ما بود و با صدای بلند گفت: «چرا وایستادییی آخه؟؟ بیاااا دیگه.» خنده ام گرفته بود. از قضا دوبار در آسانسور دیدمشان. دخترک مدام نگران بود که پسر ازش دور شود. وقتی از کنارشان رد شدیم تا خارج شویم با لحن عجیبی به پسر می گفت: «عزیزززم٬ بیااااا این ور». من باورم نمی شد اینها که میدیدم رفتار واقعی آدمها باشد.
برای برگشت مادرم را راضی کردم که نیاید. تیکا گفت می آید فرودگاه دنبالم. دم آخر سرمای بدی خوردم که هنوز درگیرم. تیکا آمد و شب هم پیشم ماند و برایم غذا درست کرد و حسابی پرستاری ام را کرد. بعد هم با هم رفتیم دانشگاه. مسیر دانشگاه خیلی خسته ام کرد٬ اما باید عادت کنم. تیکا راحت برایم حرف زد. گفت همه ما فکر می کردیم یاکوپو تو را دوست دارد چون توجه ویژه ای به تو داشت. برایش گفتم که رابطه ما یک دوستی ساده است و یاکوپو نه سال است که با دوست دخترش است. و من هم با دوست دخترش آشنا شده ام و خیلی هم دختر خوبی است. دیگر نگفتم که با توجه به پیشنهاد کاری خیلی خوبی که فدریکا در آمریکا گرفته٬ یاکوپو دارد به ازدواج با فدریکا و مهاجرت به آمریکا فکر می کند و روی کمک من حساب کرده برای راست و ریست کردن رزومه و سایر مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا. یک بار باید ماجرای دوستی ام با یاکوپو را بنویسم.
همه این مقدمه ها را گفتم تا فرار کنم از داستان داخل هواپیما. سخت است گفتنش. کنار کسی نشسته بودم که از همان اول کمکم کرد. بعد ٬ از جریان پایم پرسید و برایش گفتم. سر حرفمان باز شد. مدتها بود که این طور به دل نشستن را تجربه نکرده بودم. در آمریکا درس می خواند و فعلا ساکن کشوری بود که من در آن هستم. دروغ چرا٬ مدتها بود که پسری که مهربانی و متانت و هوش و منش اجتماعی اش یک جا به دلم بنشیند ندیده بودم. وقتی فهمیدم شش سال از من کوچکتر است خیلی جا خوردم. من کی انقدر سنم بالا رفته بود که آدم شش سال کوچکتر از من مردی باشد برای خودش؟ موقع پیاده شدن وسایلم را آورد پایین و خداحافظی کردیم و رفت. من به دلیل عصا و وضعیت پایم باید منتظر می ایستادم و آخرین نفر پیاده می شدم. ریسک نکردم که راه تماسی برقرار کنم. او هم چیزی نپرسید. فقط در میان حرفهایش اسم کوچکش را فهمیده بودم و دانشگاهش. پیدا کردن علی نامی که در فلان دانشگاه معروف آمریکا درس می خواند در اینترنت نباید آسان باشد. اما پیدا شد. پیدا شد بی آنکه من بخواهم راه تماسی برقرار کنم. دیشب به یاکوپو گفتم که بعد از سالها کسی به دلم نشست. گفت:
“Wow! I wish I could have pushed you!”
برایش گفتم که فایده ای ندارد حتی اگر من قدمی بردارم. دوران عجیبی است. من خسته ام از گچ پا و از سرماخوردگی. زود آزرده می شوم. می دانم که خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته و آنطور که باید شکرگزار نیستم. رفتار آدمهای بی اهمیت زندگی مثل «خوان» آزارم می دهند و آز آدمهای مهم زندگی ام غافل شده ام. و در کنار همه اینها فکر می کنم نداشتن دوست پسر٬ شریک یا همسر همانقدر که دوستان خارجی ام فکر می کنند عجیب است٬ لابد عجیب است دیگر و من دارم خودم را گول می زنم که همه چیز عادی است.
حدود چهار سال پیش، وقتی هنوز ماهی کوچولو توی دل مامانش بود، و من در انتظار عمه شدن، یکی بهم گفت عمه ها مهربونن اما هیچ وقت برادرزاده ها اونا رو به اندازه خاله ها دوست ندارن. خب من خودم عمه نداشتم اما دیده بودم که خیلی از آدمها با عمه هاشون خوب نیستند. به هرحال، چون مامان و خاله خودم، عمه های خیلی محبوبی هستند برای برادرزاده هاشون، سعی کردم این حرفها روم اثر نذاره.
ماهی کوچولو ما بالاخره به دنیا اومد و من در کل سالی یک نوبت (از چند روز تا یکی دو هفته) می بینمش. با اینکه من اوایل، از همون راه دور، خودم را هلاک می کردم براش و این میزان شیفتگی در خاله اش وجود نداشت و حتی علنا می گفت که بچه دوست نداره، وقتی بالاخره خاله اش دیدش، شد طرفدار پر و پا قرص پسر کوچولو. و همه هم، از جمله برادر خودم، با شگفتی زیادی از عشق بی بدیل خاله به خواهرزاده می گفتند و تحسین می کردند این عشق رو. خب منم کم کم به حاشیه رفتم و خودم هم به مرور دوست داشتنم رو کنترل شده تر کردم. چون نمی خواستم برایم توقعی ایجاد بشه که بعدا توی ذوقم بخوره. به مرور یاد گرفتم دوست داشتنم رو مشروط نکنم به واکنش ها و محبت هایی که دریافت می کنم. برادرزاده پسر مهربونیه، اما به دلیل کمتر دیدن من، من رو کمتر می شناسه. خب من هم از بعضی چیزها دلم می گیره. مثل اون بار که من ایران بودم و داشت با مامان بابا اسکایپ می کرد، من رو که دید اسم زن دایی اش رو گفت (به جان خودم هم اسمم رو بلده هم قیافه ام رو میشناسه!). یا همین دیروز که از معدود مواردی بود که تو بغلم نشسته بود و ورجه وورجه نمی کرد و یهو محبتش گل کرد و دست گردنم انداخت و من گفتم: آخیششش حال اومدم. و اونم یکهو نگاهم کرد و اسم زن دایی اش رو گفت! گفتم من عمه دخترچه ام. خندید و با لحن شیطونی گفت عمه+ اسم زن دایی! شاید خودش هم خوب می فهمید که لج من در میاد!
اینا هیچ کدوم به این معنا نیست که من برادرزاده ام رو دوست ندارم. برعکس، خیلی هم دوستش دارم و سلامتی و عاقبت به خیریش برام خیلی مهمه. به این معنا هم نیست که برادرزاده ام با من بده، بلکه برعکس، خیلی هم با محبته ولی خب من رو قطعا نزدیکتر از زن دایی یا زن عموش نمی دونه (حالا نمی گم دورتر می دونه!). من البته نمی گم این عنوان ها به خودی خود تعیین کننتده است. ولی وقتی آدم کسی رو با این نسبت نزدیک داره (بچه برادر یا بچه خواهر)، دلش می خواد رابطه ای متفاوت نسبت به روابطی که با بچه دیگران داره، تجربه کنه. شاید هم این احساس از ناپختگی منه. نمی دونم. به هر حال، من هم دارم تمرین می کنم که دوست داشتنم رو در یه چارچوبی قرار بدم که در آینده توقع برام ایجاد نشه. و دروغ چرا؟ این کار اونقدرها هم آسون نیست.
لازمه در اینجا یک اشاره ای هم به برادرزاده دوم بکنم، که از قضا راهش خیلی ازم دور نیست! آلوچه خان فعلا روابط حسنه ای با من داره (البته این طور که فهمیدم رابطه اش با من با رنگ لباسم نسبت مستقیمی داره) و خنده های خیلی خوشگلی تحویلم میده. اما با همه اینها، برای این یکی از اول دارم تمرین می کنم دوست داشتن در چارچوب و در عین حال، بدون توقع رو.
امروز روز اول سی و یک سالگی است. البته به تقویم میلادی هنوز سی ساله ام، اما تقویم هجری شمسی میگوید که همین امروز سی و یک ساله شدم. دروغ چرا؟ تا همین دیشب نام سی و یک سالگی بیشتر از سی سالگی می ترساندم. یک جور واقعی تری توی چشمم می کرد دهگان سه را. دوست داشتم به تاخیر بیفتد آمدنش. اما خب، از صبح که پا شدم، دارم عادت می دهم خودم را به این ترکیب سی و یک.
امسال اولین روز تولدی را تجربه می کنم که باید تنها و بدون هیچ کدام از اعضای خانواده بگذرانم. سه سال پیش وقتی در هشتم آوریل به این کشور سفر کردم تا کارم را شروع کنم، لااقل صبح تا قبل از پرواز، پدر و مادرم پیشم بودند. دو سال پیش هم فکر می کردم قرار است تنها باشم در روز تولدم، اما خانواده ام غافلگیرم کردند و خودشان را تا شب رساندند. و پارسال هم خدا رو شکر روز تولد در کنار خانواده گذشت. امسال، اما خودم هستم و انتظار برای آخر هفته ای که انشاالله بعد از یک سال و نیم همه اعضای خانواده را دور هم جمع خواهد کرد. برادرزاده ای که یک سال و نیم است ندیدمش و تا به حال در هیچ کدام از تولدهایم نبوده و البته برادرزاده جدیدی که دارد اولین بهار زندگی اش را می بیند. خدایا شکرت به خاطر همه اینها. اما به هر حال امروز (19 فروردین) و فردا (8 آوریل)، تنها خواهم بود. آنقدر رابطه ام با محیط کار صمیمانه نیست که بخواهم در اینجا تولد بگیرم. بماند که در اینجا هم اگر کسی یادش باشد تولدم را فردا را می داند.
با اینکه سرما خورده ام و بی حوصله ام، از دیروز تصمیم گرفتم که روز تولد را متمایز از روزهای عادی کنم. دیشب که رفتم سوپر مارکت که میوه و شکر و چای و... بخرم، دسته گل رز شیری رنگ با لبه های سرخابی چشمم را گرفت. با اینکه دستم پر بود، خریدمش. موقع خرید پنیر هم، آن پنیر گران تر را، که مدتی بود نمی خریدم، برداشتم. شب هم برای شام ماهیچه درست کردم که طبق معمول اصلا خوشمزه نشد.
صبح که پا شدم، آفتاب در خانه پهن شده بود. دیگر باید باور می کردم سی و یک سالگی را. فکر کردم برخلاف چند مدت گذشته که مدام بی حوصله لباس پوشیدهام، کمی با سلیقه تر لباس بپوشم. ژیله بلند قرمز طرح ایرانی را در آوردم. بلوز و شلوار مشکی و روسری مشکی و قرمز را کنارش گذاشتم. همه را اتو کردم. حالم بهتر شد. بعد از مدتها حوصله کردم برای سر کارم خوراکی بردارم: شیرموز و نارنگی و آناناس و موز!
امروز اما پیش از آنکه از تخت بیرون بیایم، وقتی هنوز بی حوصله و غمگین بودم، به طور کاملا اتفاقی گذارم افتاد به صفحه خانه ای بی (مرکز رسمی حمایت از کودکان پروانه ای). انگار نشانه ای باشد در پس این اتفاق درست در روز سی و یک سالگی.
حالا من می خواهم یک خواهش کنم از همه کسانی که
گذارشان به اینجا می افتد و ممکن است به خاطر لطفی که به من دارند بخواهند تبریک
تولدی بگویند. اگر دوست دارید، به این صفحه بروید و هرچقدر که در توانتان هست، کمک
کنید. داستان این کودکان واقعا رنجنامه است...
صبح جمعه برسی و وقتی همه خوابند وارد حیاط بشی و سروی که دوست قدیمی ات بوده رو از بعد از مدتها نوازش کنی. سروی که هفده هجده سال پیش کاشته شده و از بازسازی کامل خانه و حیاط سالم عبور کرده...
هنوز بوی عید رو نفهمیدم اما شکوفه های دلفریب رو جسته و گریخته دید زدم...
الحمدالله به خاطر همه چیز.
اما خدا جان، میگذاری گله کنم از جان یاری که خیلی بی وفاست، خیلی زیاد؟
سال هشتاد و هفت را در حرم امام رضا تحویل کردم و آرزویی کردم که برایش زمان هم گذاشتم: آخر فروردین! روز بیست و نهم فروردین، آرزوی من برآورده شده، اما... آنچه بعدا پیش آمد فاصله زیادی داشت با آنچه من خیالش را بافته بودم. با این حال، شک ندارم که حکمتی در پس آن واقعه زندگی ام بوده.
از آن سال به بعد، دیگر هیچ سال تحویلی را در ایران نگذراندم. امسال، اما عروسی رفیق جانم- که انشاالله خوشبخت شود- مایه خیر شد و اگر خدا بخواهد، عید را در ایران خواهم بود. سفرم خیلی کوتاه است. روز دوم فروردین باید برگردم تا در نبود همکار، اینجا خالی نباشد. بازی های همکار سر مرخصی را هم بهتر است ناگفته بگذارم.
قبل از رفتن دستی به سر و روی خانه کشیدم. البته هنوز خرده کاری ها مانده.
هنوز نرفته، دچار همان حس دوگانگی شدم که به خاطر تفاوتهای زندگی در اینجا و آنجا سراغم می آید. جواب منفی آقای خواستگار را هم انشاالله حضوری میدهم.
دعا میکنم سال جدید برایمان برکت بیاورد، و سلامتی و شادی و دل رحمی و دوستی با خدا. سال نوی همگی پیشاپیش مبارک. اگر دوست داشتید، بعد از خواندن این پست، برای درگذشتگان همه مان فاتحه ای بخوانیم، به ویژه برای آنها که بازماندگان یادشان نمی کنند.
راستی بی صبرانه منتظرم برم ایران نرگس بو کنم.
-حدود شش الی هفت سال پیش، زمانی که کارآموز وکالت بودم، از یکی از دادگاهها که بیرون آمدم، پیرزنی به سمتم آمد و گفت خانه دخترش در فلان خیابان است و با زبان روزه باید پیش دخترش برود اما پول همراهش نیست و از من خواست مبلغی برای کرایه اش بدهم. کم نشنیده بودم از سناریوهای مختلفی که متکدیان می چینند. با این حال، مبلغی کمک کردم و رفتم. چند ماهی گذشت. این بار حوالی خانه خودمان، همان پیرزن را دیدم که داستانش را هم تغییر نداده بود. طبیعتا کمک نکردم. انکار نمی کنم که با وجود اینکه احتمال زیادی داده بودم که داستان منزل دختر واقعیت ندارد، دیدن دوباره اش با همان داستان، حس بدی داشت برایم. امسال، دی ماه که ایران بودم، برای کاری اداری به حوالی منزل خودمان رفته بودم. پیرزن آمد جلو، داستان منزل دختر را که تعریف کرد، ماجرا یادم آمد. حس عجیبی بود. خیلی عجیب. این همه سال گذشته بود، اما داستان عوض نشده بود. این بار هم کمک نکردم. دو راهی بدی است این طور مواقع. از طرفی نمی خواهی مشوق تکدی گری شوی، از طرفی فکر می کنی که لابد طرف محتاج است دیگر.
- حدود همان شش- هفت سال پیش، قبل از ماجرای دیدن پیرزن، عصر یکی از روزها که با ف – که آن زمان، با وجود بعضی جرقه ها در رابطه مان، دوستم بود هنوز- در دانشگاه مانده بودیم، دخترکی که تا به حال ندیده بودیمش آمد و به نحو مشکوکی گفت پول ندارد و می خواهد آژانس بگیرد از دانشگاه که برود خانه و اگر ما کمکش کنیم، بعدا پس می دهد بهمان. گفت سال اولی است. گفتیم خب چرا با تاکسی یا اتوبوس نمی روی، ما به اندازه پول آن کمکت کنیم، گفت بلد نیستم و شهرستانی هستم. یادم می آید حتی بهش گفتم که می تواند کدام تاکسی را سوار شود و برود یا اینکه آژانس را نگه دارد و برود از خانه پول بیاورد. به هر حال، ما هرکدام مبلغی کمک کردیم که فکر کنم به حساب آن موقع کارش را راه می انداخت. آن شب، یک جلسه دفاع پایان نامه در دانشکده برگزار بود. رفتیم در جلسه بنشینیم که دیدیم همان دختر جلوی یک خانم دیگر را هم گرفته. وقتی آن خانم آمد بنشیند ازش پرسیدم که آیا از شما هم پول خواست و جریان خودمان را گفتم که ما کمکش کرده ایم در حدی که کارش راه بیفتد. آن خانم هم گفت که برایش عجیب بوده درخواست دختر و پولی نداده. بعدش هم من به ف گفتم که احتمالا این شگردش است و اصلا معلوم نیست دانشجوی اینجا باشد. ف هم تکذیب نکرد و تا جایی که یادم هست او هم فرضیه من را تایید کرد. فکر کنم یک یا دو هفته ای گذشت. ف هم کم کم رفتارش داشت با من تغییر می کرد و وارد فازی شده بود که مدام از من و رفتارم ایراد می گرفت. یک روز آمد و مبلغی که به آن دختر داده بودم را گرفت جلویم و گفت دختر را در دستشویی دیده و پول را پس داده. بعد هم با لحن سرزنش گری گفت که من چقدر زود قضاوت کرده ام و باید بروم از آن دختر حلالیت بطلبم. طبیعتا اشاره ای هم نکرد که خودش هم خیلی متفاوت از من قضاوت نکرده بود. من خیلی عذاب وجدان گرفتم. و البته از حس اینکه نقد ف هم بیشتر از اینکه جنبه دوستانه داشته باشد جنبه حال گیری داشت، دلخور بودم. به هر حال، من آدمی نبودم که در بند پولی باشم که حدس زده بودم بهم پس نمی دهد، بلکه با اینکه فردی با سر هم کردن داستان سعی کند پولی ازم بگیرد، مشکل داشتم. اما ظاهرا، علی رغم ظاهر مشکوک ماجرا، تمام حدس های من غلط از آب در آمده بود. خب، هیچ وقت رویم هم نشد که از آن دختر حلالیت بطلم. من هنوز عذاب وجدان این ماجرا را با خود حمل می کنم، به خصوص از اینکه با آن خانم دیگر هم فرضیه ام را در میان گذاشتم، بیشتر ناراحتم. فکر می کنم این علنی کردن حدسم، کثیف ترین قسمت اشتباهم بود. این ماجرا برای من دو درس بزرگ داشت: یکی اینکه واقعا سعی کنم جلوی قاضی درونم را بگیرم و انقدر سریع حکم صادر نکنم. دوم اینکه، حواسم باشد که بعضی نظراتی که ما می دهیم، حتی اگر جنبه نقد هم داشته باشد، و شنونده هم با ما همداستان شود، بعدا به راحتی می تواند علیه مان استفاده شود. از آنجا بود که فهمیدم حتی اگر کسی قبح اخلاقی غیبت یا عیب جویی برایش بازدارنده نباشد، باید یه این فکر کند که در بهترین حالت، شنونده همان حرفها به راحتی بعدا می تواند خصائل بدگویی، بدبینی، غر زدن، منفی نگری و.... را به گوینده نسبت دهد. طبیعتا معما که حل شد هم کسی نمی بیند که فلان قضاوتی که گوینده به اشتباه کرده، شاید پیش زمینه ای هم داشته. همه آن موقع نتیجه نهایی را که همان قضاوت اشتباه است می بینند.
-چند ماه پیش که دوستم از ایران آمد دیدنم، یک سفر با ماشین به بلژیک رفتیم. به مقصد که رسیدیم، مشکل پیدا کردن جای پارک وجود داشت. یک جا موقتا نگه داشتیم که یک بررسی کلی کنیم که چه باید کرد. از قضا جایی که ایستادیم رو به روی یک مرکز اسلامی بود. خب بلژیک و به طور خاص بروکسل هم معروفند به وجود گروههای سلفی تندرو و ناامنی در محله های مسلمان نشین. همانطور که ایستاده بودیم مردانی مسلمان جلوی مرکز رفت و آمد میکردند. قیافه های بعضی ها دقیقا منطبق بود بر تصویر مسلمانان خطرناکی که این روزها در رسانه ها می بینیم: صورتی اخم آلود با ریش های بلند. به دوستم گفتم اوه اوه اینا رو نگاه کن از اون سلفی های افراطی هستند! مسیر را که بررسی کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راه بیفتیم که شاید جای پارک مناسبی پیدا شود، ماشین روشن نشد. هر کار کردیم، روشن نشد. به شماره شرایط اضطراری شرکت اجاره دهنده ماشین زنگ زدم، اما تماسم ناموفق بود. یکهو دیدیم کسی به شیشه می زند، از قضا یکی از همان آقایان با قیافه مخوف بود. یکی از دوستانش هم نزدیکش ایستاده بود. پرسید چه شده. و ما مشکل را گفتیم و با یک راهنمایی ساده مساله حل شد. گفت از کدام کشور هستید؟ من که هنوز هم پیش داوری ام داشت در ذهنم جولان میداد، با خودم فکر کردم این تا بفهمید ما ایرانی هستیم و طبیعتا شیعه، حالمان را جا می اورد! با این حال گفتم ایرانی. لبخندی زد و گفت خواهران من از ایران! به گرمی خداحافظی کرد و ما راه افتادیم. این بار خدا چنان سریع نشانم داده بود که قضاوت هایم بی مبنا و غلط است که بدجوری شرمنده شده بودم.
- حدود شانزده- هفده سال پیش، همسایه دیوار به دیوار ما یک سگ بزرگ آورده بود و در حیاط خانه اش بسته بود. آن موقع ها نگهداری سگ در خانه های آپارتمانی خیلی رایج نبود. سگ هم شبها خیلی پارس می کرد. یک شب، سگ پارسهای بلند و عصبانیش را شروع کرد. یک بند پارس می کرد و آرام نمیشد. همه خانواده در هال بودند و من در اتاقی که به حیاط همسایه دید داشت، درس می خواندم. برادرم که آن موقع ها دبیرستانی بود آمد در اتاق و پنجره را باز کرد و با هم سگ را از بالا نگاه کردیم. به اقتضای شر و شیطنت نوجوانی، برادرم کمی از پنجره خم شد و دستش را از همان بالا به حالت مشت سمت سگ گرفت. سگ که توجهش به ما جلب شده بود کمی آرامتر شد. ما هم خندیدیم و پنجره را بستیم. شاید چند ثانیه نگذشته بود که صدای مهیب شکستن چیزی از بیرون و بلافاصله صدای پارس سگ آمد. رفتیم سمت پنجره، انگار چیزی به حیاط همسایه پرت شده بود. فکر کردیم شاید خود صاحبان سگ کلافه شده اند و این کار را کرده اند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر همسایه در خانه مان را زد و شروع کرد به فحش و ناسزا که به چه حقی به سمت سگ من چیزی پرتاب می کنید. اهالی کوچه سرها را از پنجره در آورده بودند و هرچه خانواده من می گفتند که علی رغم اذیت های صدای سگتان ما هیچ وقت چنین کاری نکرده ایم، باور نمی کردند و می گفتند جهت پرتاب از سمت خانه شما بوده و چراغ اتاق هم که روشن است. مستاجر طبقه بالایمان که پیرمرد شناخته شده ای در محل بود سرش را از پنجره در آورد و سعی کرد وساطت کند که قائله بخوابد. همسایه آن شب رفت خانهاش، ولی تقریبا مطمئنم که تا امروز هم مطمئن است که ما آن کار را کرده ایم! طبیعتا چون خانواده ما به خاطر نمود حجاب مادرم، مذهبی قلمداد می شد، فرضیه همسایه هم تقویت میشد. این معما همیشه برای ما لاینحل ماند که قضیه چه بوده، اما خب یک احتمال این بود که مستاجر طبقه بالایمان یک آن از کوره در رفته و این کار را کرده. هرچند، این هم فقط در حد احتمال است. به هر حال چیزی پرتاب شده بود، ولی ما خوب می دانستیم که هیچ یک از اعضای خانواده ما این کار را نکرده است.
- دوم راهنمایی بودم و بغل دستی ام خواهرزاده مدیر مدرسه بود. از مدرسه ام و سخت گیریهایش بیزار بودم. از دید مدرسه هم من، دانشآموز ناهنجاری بودم. مدتی بهم بند کرده بودند که کارهای خارج از حد و حدود مدرسه میکنم و من معنی این عبارت را نمیفهمیدم. فکر می کردم فهمیدهاند که مثلا در فلان امتحان، کمی تقلب کردهام! اما منظور آنها چیزی فراتر از این حرفها بود! دلیل پیشداوری منفیشان به من دقیقا نمیدانم چه بود اما حدس میزنم این بود که میدانستند در کودکی چند سالی خارج از ایران بودهام. البته یک دانشآموز مشکل دار هم در مدرسه بود که ظاهرا در یک مقطعی رفته بود و حسابی پشت سر من حرفهای بی سر و ته زده بود. خب وقتی هم کادر یک مدرسه حرفهای نباشند، خودشان را وارد بازیهای کودکانه میکنند. خلاصه من به شدت با مدرسه و مشاورش که هر روز دنبال بهانه جدیدی از من بود، درگیر بودم. اما، خواهر زاده مدیر مدرسه که بغل دستی ام بود، دختر با شخصیت و بااخلاقی بود و گاهی قبل از امتحان ها با هم درسها را دوره میکردیم. یک روز، آخر وقت آمدند و گفتند مسابقات درسهایی از قرآن یا چیزی شبیه آن را منطقه فرستاده. برای اینکه جواب سوالها را بدهیم باید جزوههایی را که قبلا داده بودند میخواندیم. که خب طبعا من لایش را هم باز نکرده بودم! پاسخنامه ها را دادند و من با خودم فکر کردم من که جواب این سوالها را نمیدانم، همینطور الکی گزینه ها را پر کنم. خلاصه خوانده و نخوانده پاسخنامه را پر کردم و دادمش به مشاور کذا که به عنوان مراقب آمده بود. خواهرزاده مدیر که فکر کنم جواب سوالها را بلد بود با حوصله گزینه ها را انتخاب کرد و یکی از آخرین نفرهایی بود که برگه اش را داد به مشاور. خانم مشاور که پاسخنامه خواهرزاده مدیر را گذاشت روی بقیه پاسخنامه ها که قبلا مرتب کرده بود، یکهو حس کارآگاهی اش گل کرد که: "صبر کنید ببینم اینجا دو پاسخنامه به اسم خانم گ (همان خواهرزاده مدیر) هست. کی این شوخی بی مزه رو کرده؟ خودش بگه؟" من با خودم فکر کردم یعنی کی این وسط همچین کاری کرده؟ چه حوصله ای داشته! مشاور گفت: "هرکی هست خودش بگه وگرنه من خودم می فهمم کی بوده." بعد شروع کرد دانه دانه اسمهای روی پاسخنامه ها را خواندن تا بفهمد اسم چه کسی کم است! وقتی دانه دانه اسمها را میخواند من که مطمئن بودم بالاخره به اسم من هم میرسد و می فهمد من مجرم نیستم، یک آن با خودم گفتم نکند واقعا اسم همه را بخواند و اسم من نباشد آن وسط!! و خب، خانم مشاور همه اسمها را خواند و اسم تنها کسی که نبود، من بودم!! خودم داشتم شاخ در میآوردم! پاسخنامه را نشانم داد، با دست خط خودم جلوی نام و نام خانوادگی نوشته شده بود: زهرا گ. مشاور که احتمالا از خوشحالی اینکه دوباره بهانهای از من به دست آورده سر از پا نمیشناخت، ژست عصبانی گرفت و من را از کلاس بیرون کرد. من هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. همانطور که در راهرو قدم میزدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده: همان موقع که خواهرزاده خوش خط مدیر داشته اسمش را روی پاسخنامه مینوشته و من نگاهش میکردم در حالی که فکرم پیش این بوده که چطور این مسابقه کذایی که هیچ ازش نمیدانم را جواب دهم، ناخودآگاه دستم بدون اینکه مغزم بفهمد چه میکند به تکرار نوشته بغل دستی پرداخته. این موضوع برایم آشنا بوده و هست. بارها شده که با کسی حرف میزنم و برگه کاغذی جلویم هست. آن موقع اصلا نمیفهمم چه مینویسم روی کاغذ، اما بعدا که کاغذ را نگاه میکنم از دیدن کلمات جسته و گریخته ای که از خلال یک گفت و گو و یا یک درگیری ذهنی درونی انتخاب کرده و ناخودآگاه روی کاغذ آورده ام، خودم جا می خورم. یعنی اصلا خودم یادم نمیآید همچین چیزهایی را نوشته باشم. حالا مگر میشد چنین چیزی را برای آن مشاور توضیح داد؟ امکان نداشت باور کند. به خصوص که من جوابها را الکی زده بودم و طبیعتا نمره افتضاحی در مسابقه میگرفتم. مشاور هم مطمئن بود که من برای خراب کردن خواهرزاده مدیر، دست به این نقشه شوم زدهام لابد. خیلی بیپناه بودم. هیچ مدرکی نداشتم. به جرم نکرده متهم شده بودم و هیچ کس حرفم را باور نمیکرد. در این بین خواهرزاده مدیر از کلاس بیرون آمد. بهش گفتم باور کن من نفهمیدم چی شد. گفت من می دانم چه شده. من اول اسمم را نوشتم روی پاسخنامه و تو حواست نبوده و برش داشتی. بعد من هم حواسم نبوده و دوباره اسمم را روی آن یکی پاسخنامه نوشتم. گفت به خانم مشاور هم میگوید. راستش بعید میدانم که نفهمیده بود که اسمش روی پاسخنامه من با دست خط خودم نوشته شده بود. با موقعیتی که داشت، هرچه می گفت برای کادر مدرسه حجت بود. رفت و به مشاور گفت اشتباه شده و خودش اسم رو دو بار نوشته. قائله ختم به خیر شد و ادامه پیدا نکرد، اما من هنوز به دختر سیزده ساله ای فکر می کنم که به راحتی میتوانست من را با مدرک دست خط خودم محکوم کند، اما ترجیح داد این کار را نکند.
همه اینها را گفتم تا یادم بماند که گاهی شواهد به هیچ وجه کافی نیستند برای فهمیدن آنچه در واقع اتفاق افتاده. من البته مشکل دارم با این اصطلاح که انقدر هم فراکیر شده و همه در هر موقعیتی میگویند قضاوت نکنیم. اتفاقا قضاوت کردن بخشی از عملکرد ناگزیر مغز است. مثلا برای تشخیص حق و باطل، طبیعی است که قضاوت کنیم. حتی گاهی قضاوت نسبت به یک عمل، بخشی از مسئولیت اجتماعی افراد است. یعنی مثلا من وقتی میبینم از خانه همسایهام، هر شب صدای ضرب و شتم میآید و کودک همسایه روزها با صورت کبود از خانه میآید بیرون، به نظرم موظفم که قضاوت کنم که جایی از کار می لنگد و در نتیجه قضیه را به پلیس گزارش کنم. با قضاوت نکن، قضاوت نکن، من باید دست روی دست بگذارم لابد.
به نظرم آنچه نباید انجام دهیم حکم صادر کردن در مورد اشخاص است، نه اعمال. که البته همان قضاوت ناخودآگاه اشخاص را هم واقعا نمیشود کامل حذف کرد. مثلا وقتی کسی چهار بار رازمان را نگه داشت، طبیعی است که بار پنجم، به دلیل قضاوتمان به او اعتماد نکنیم. خلاصه که خودم هم دقیق نمیدانم برای تعیین مرز خطا بودن قضاوت و درست بودنش، چه ملاکهایی می توان داشت. اما این را به خوبی میدانم که بارها شده که آنچه شواهد و قرائن نشان میداده کاملا خلاف چیزی بوده که در واقع صورت پذیرفته. برای همین من ترجیح می دهم که به جای نفی کلی فعل قضاوت کردن که یکی از عملکردهای طبیعی مغر است، از ترمینولوزی دینی و لفظ اجتناب از "ظنّ"* استفاده کنم. به نظرم کمترین کاری که می توانیم بکنیم این است که فرضیاتی را که بر اساس شواهد در ذهنمان پیش می آید را جار نزنیم لااقل. اگر موضوع در حدی است که نیاز به اقدام پیش گیرانه دارد، خب راه حل منطقی در جریان گذاشتن پلیس است تا آنها تحقیقاتشان را – با همه کاستیهایش- بکنند. اگر هم نه، به نظرم بهتر است ما نه تجسس کنیم، نه اعلام عمومی حدسیات. که البته کار سختی است.
پستی که در ادامه مطلب می آید از آن پستهایی است که چند ماه است که در صف انتظار نشسته. وقتی نوشتنش رو به اتمام بود، بلاگفا خراب شد و بعدش هم حال و هوای خودم چندان سازگار نبود با این پست. تا اینکه این اواخر، وقتی دوباره حس کردم شاید هنوز درست و حسابی عبور نکرده ام، سری زدم به این نوشته و با دید جدیدی که به دست آورده بودم، بعضی قسمتهایش را تکمیل کردم. فکر می کنم الان مناسب باشد برای انتشار، به این امید که برای کسانی مفید باشد خواندن این راهکارهایی که حاصل مطالعات پراکنده و البته رصد کردن تجربیات شخصی خودم و برخی آشنایان و دوستان بوده است.
جایی حول و حوش ده-یازده سالگی ام، پسرک شیطان ولی مودب توجهم را جلب کرد. چرا؟ یادم نیست! بچه بودم و احتمالا دقیق نمی فهمیدم هیجانِ علاقه به جنس مخالف را. چیز زیادی هم یادم نیست از این که این حس دقیقا کی شروع شد و تا کی ادامه پیدا کرد. اجمالا می دانم که دوران زیادی نبود. تنها یک صحنه در ذهنم مانده. روزی سر سجاده، هنگام نماز مغرب و عشا، تصور کردم چه می شد اگر مجبور نبودیم تا بزرگسالی صبر کنیم و او همین الان با خانواده اش، که آنقدر هم با هم دوست بودیم، می آمد خواستگاریم و من عروس می شدم!
سالها بعد بارها به این تصورم خندیدم. در عرض بیست سال گذشته علیرغم رفت و آمد خانوادگی و دوستی مادرم با مادرش، هم را ندیده بودیم. این سفر که ایران رفتم، بعد از مدتها، همه اعضای خانواده شان آمدند خانه مان. ناخودآگاه با خودم فکر کردم پسر خوبی است، بیست سال اما زمان کمی نبود برای محو شدن آرزوها. چند روز بعد که فهمیدم خواسته با من بیشتر آشنا شود، حالم گرفته شد. می دانستم که پسر خوبی است، اما می دانستم این آشنایی راه به جایی نمی برد.
با این حال، دیدمش. بار اول مطمئن بودم که آدمِ هم نیستیم. بار دوم، موش چاق خیابان شریعتی به من فهماند که می توان روی حمایتش حساب کرد- میدانید که موش ها در زندگی من رُل مهمی بازی میکنند-! بار سوم و چهارم، داشتم فکر می کردم که او ،با توجه به انعطاف و حمایت گریش، شوهر خوبی می تواند باشد، حتی اگر لزوما زبانمان مشترک نباشد. روز آخر فال حافظ گرفتم و حافظ گفت: "هاتف آن روز به من مژده این دولت داد/ که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند".
اما، اینجا که آمدم، حواسم را جمع تر کردم. دیدم من دارم تلاش می کنم که خودم را متقاعد کنم به پذیرفتن او. فهمیدم یک جای کار می لنگد. نمی شود این روابط انقدر کوششی باشد، پس جوشش چرا نیست؟ بعد دیدم که ادامه رابطه با او مستلزم تغییرات زیادی در من است: تغییر محل زندگی، تغییر سبک زندگی، کنار گذاشتن برنامه ریزی با دست باز برای آینده و.... نه اینکه من نخواهم برگردم به ایران. اما من همیشه به بازگشت با این دید نگاه کرده ام که محصورم نکند. ازدواج با کسی که همه کار و زندگی اش در ایران است یعنی مطمئن بودن به اینکه نمی خواهی برگردی. من مطمئنم به این موضوع؟ مطمئن نیستم!
از همه اینها که بگذریم شخصیت به شدت عمل گرای او تفاوت دارد با انواعی از شخصیت که من معمولا جذبشان می شوم. نه اینکه عمل گرایی اش را تحسین نکنم که اتفاقا خیلی هم می کنم اما من دلم می خواهد همسفری داشته باشم که بتوانم با او از دغدغه های ذهنی ام هم بگویم. در این میان، اتفاق دیگری هم افتاد. دیدن تقریبا اتفاقی فیلم کوتاهی از رهگذر، به من فهماند که هنوز شنیدن صدایش می تواند من را درگیر کند. مسخره است؟ می دانم. خواب و خیال بازگشت او را دارم؟ نه. نباید در گذشته ماند؟ کاملا موافقم. اما می دانم که وقتی این درگیری حسی نسبت به کسی در گذشته، درست یا غلط، جایی در اعماق وجودم هست، اشتباه است پذیرفتن آدمی که علی رغم تمام احترامی که برایش قائلم، حس عاطفی بهش ندارم.
دادن این پاسخ منفی آنقدرها هم آسان نیست. می دانم همسانی خانوادگی مان یک جورهایی بی بدیل است. می دانم که خانواده اش دوستم دارند و خانواده ام دوستش دارند. می دانم که برخلاف خیلی از پسرهای امروزی، جبهه نمیگیرد در مقابل تفاوتهای طرف مقابل. می دانم که این قابلیت را دارد که یک شوهر خوب برای همسرش شود. اما عمیقا شک دارم که من این توانایی را داشته باشم که او را خوشبخت کنم، مگر اینکه تصویری که از جانیارم دارم را دگرگون کنم. کاری که در حال حاضر دلیلی برای آن نمیبینم.