Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

دوشنبه شب بود و فردایش بیست و نه ساله می شدم. تا چند ماه پیش می ترسیدم از گذر از بیست و هشت و نزدیک شدن به سی. گولو که سی را رد کرده، خیالم را راحت کرد که سی سالگی خیلی هم خوب است. من هم دیگر محل نگرانی هایم نگذاشتم.  داشتم می گفتم.... داشتم  با ویولت می آمدم خانه و تند تند پا می زدم. آن روز و روزهای پیشش خیلی به خودم سخت گرفته بودم. مدام سرزنش کرده بودم و توبیخ. خانه ام به هم ریخته بود. دوران نقاهت از سرماخوردگی را می گذراندم و حوصله هیچ چیز نداشتم. همین طور که رکاب می زدم چهره پستانک به دهان تنها کوچولو آمد جلوی چشمانم. دیدم چقدر معصوم است و مهربان. یادم آمد چقدر سرش داد زده ام، چقدر بی محلی کرده ام بهش. گاهی لگدی هم نثارش کرده ام. هوا تاریک بود و من با شدت رکاب می زدم. بغضم که ترکید انگار ویولت و من با هم بال در آورده باشیم.  همانطور که گریه می کردم، تنها کوچولو را محکم در بغلم فشردم.


به خانه که رسیدم، کارتی را که از چند روز پیش برای خودم خریده بودم برداشتم و درش نوشتم: از تنهای کوچک معذرت خواستم به خاطر همه ظلم هایی که از روی جهل به او کرده بودم. سفت بغلش کردم. نازش کردم.  بوسیدمش. دختر کوچولوی من، خنده های از ته دل می کرد و دلش هیچ کینه ای نداشت.


روز سه شنبه 19 فروردین، سعی کردم نگذارم هیچ چیز ناراحتم کند. هرچه پیش آمد را طوری رد کردم که ذره ای تنهای کوچک آسیب نبیند. حواسم بود که نگه داشتن ذره ای پریشانی در دلم، او را داغان می کند. شب که شد، بهترین تولد ممکن برایم رقم خورد. عزیزانم در یک اقدام غافلگیرانه به خانه ام آمده بودند و بهترین تولد ممکن را برایم ساختند.


بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...



  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴
  • دخترچه


بر خلاف مردم اینجا که دنبال روزهای آفتابی خیلی شفافند، من روزهای بهاری نیمه ابری را دوست دارم. امروز هم یکی از آنهاست، از آنها که هوا سرد نیست اما خنک است. نسیمش آرام شاخه ها را تاب می دهد و خورشیدش پشت ابرهای غیر تیره است. هوا نه خاکستری است و نه روشن. گلهای بهاری را در این روزها بهتر میبینم و بویشان سر می خورد در مشامم. آواز پرنده ها را هم بهتر می شنوم در این هوا. شاید دلیلش این است که چنین روزهایی مرا یاد اسفندهای ایران می اندازد.


امروز صبح خیلی سخت بود کندن از تخت و خانه. هزار و یک دلیل داشتم برای با خود کشیدن غم و گرفتگی دیروز به امروز. حتی بغض هم کردم. با اکراه لباس پوشیدم. سر تا پا خاکستری. می خواستم شالم را هم خاکستری بپوشم. اما از آنجا که خیلی کم پیش می آید که تیره بپوشم و رنگی رنگی های لباسهایم همیشه برای همکارانم جالب بوده، لحظه آخر شال را با روسری طوسی و صورتی عوض کردم.


از خانه که زدم بیرون و رکاب زدن را که شروع کردم تازه فهمیدم با چه روز زیبایی طرفم. انگار خیلی از غصه ها را همانطور که رکاب می زدم باد کند و برد. به محل کار که رسیدم، در حال پارک دوچرخه یکی از همکاران آقا را دیدم که در بخش دیگری کار می کند و کم با هم رو به رو می شویم. مرد خوش برخورد و مهربانی است. همیشه طوری احوال پرسی می کند که آدم دلش گرم می شود. همین طور که دوچرخه را پارک می کردیم، سلام وعلیک کردیم. لبخند زد و گفت: "تا حالا کسی به شما گفته است که چقدر شخصیتتان مثبت است؟"  همین طور نگاهش کردم. گفت:" یعنی انرژی تان مثبت است." خندیدم و گفتم: "نه، واقعا؟" گفت: "بله." بعد هم گفت اگر در هیچ موضوعی متخصص نباشد، لااقل در تشخیص این موضوع هست.


کودکانه است، اما صبحم را این جمله زیبا کرد! در حالی که از دیروز افکار مسموم احاطه ام کرده بود و دوباره مشغول به وظیفه خطیر "خود له کنی" شده بودم، این جمله انگار تمام خستگی ها را به در برد. وارد اتاقم شدم، پرده را کنار زدم و بعد از ماهها صبح کاری را با باز کردن پنجره شروع کردم.


 


خدایا شکرت و ممنون از هدیه بهاری که لای این هوای عالی پیچیدی و به من دادی. 





  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۰
  • دخترچه


هنوزم تنم یهو یخ میشه وقتی میرم دنبال آنچه که نباید.. دستهام و بالاتنه ام یخ یخ می شن.

 

ماهها بود که در مقابل این وسوسه مقاومت کرده بودم. اما امروز بهانه ای برای شکستن مقاومتم پیدا کردم و رسما گند زدم به حال خودم.

خب البته اگر بخواهی دقیق فکر کنی، تاریخ امروز هم بی تاثیر نیست.

....

نشسته ام پشت میز...نان نخودچی های رسیده از ایران را گاز می زنم و به خودم می گویم بی خیال... اما کاش با این گفتن ها می شد واقعا بی خیال  شد.

 

 

به جای در خود لرزیدن، بهتر است از صاحب امروز بخواهم که فکری به حالم کند... که لایقم بداند لحظه ای سر در آغوشش بگذارم... که من هیچ نگویم و او همه را بخواند... 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • دخترچه


مردمِ اینجا از ذوق هوای خوش بی سابقه برای این فصل سال، سر از پا نمی شناسند. دیروز سر ظهر، ویولت را برداشتم و رفتیم خرید. من روی همان بلوز آستین بلند نخی که پوشیده بودم، پالتو پوشیدم و راه افتادم. به خیال خودم سبک هم پوشیده بودم. اما یک مقدار که رکاب زدم دیدم نه انگار جدی جدی فصل پالتو پوشی سر آمده! بعضی ها را دیدم با آستین کوتاه آمده بودند بیرون از هولشان! این بود که امروز بارانی که از ماه سپتامبر که از خشک شویی گرفته بودمش و نشده بود بپوشمش را در آوردم و جایگزین پالتویش کردم. اما هنوز جرات نمی کنم دستکش ها را کنار بگذارم.

یک چیزی بگویم؟ مدتی است که من هم مثل مردمان این سوی کره زمین، حرفهایم حول آب و هوا می چرخد. با این تفاوت که در نود درصد مواقع خود آب و هوا موضوعیتی ندارد برایم. بلکه، هر وقت موضوعی برای حرف زدن ندارم، هروقت می خواهم سکوت کنم، و یا هروقت می خواهم بحث نکشد به مواردی که دوست ندارم، راجع به آب و هوا حرف می زنم.


تیتر نوشت: عنوان از م. امید


فردا نوشت: آقا ما اشتباه کردیم! امروز بازگشتیم به پالتو پوشی!




  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • دخترچه


 می دانی آقای ...! من تو را دوست دارم. دوست داشتنی که گاه فکر می کنم عمیق هم هست. تا به حال راستش این چنین دوست داشتنی را تجربه نکرده بودم. آنچه عشق می دانستمش از جنس هیجان بود و شور، غلیانی که حتی حالم را هم خیلی خوب نمی کرد. آنچه در دلم جوانه زد برای تو قطعا عشق نبود. مگر می شود ندیده عاشق شد؟ می دانی؟ محبتت در دلم آرام آرام  نشست، بی آنکه تو را دیده یا شنیده باشم. آن اوایل، مثل داستانی کودکانه بود. کم کم بیشتر از تو دانستم، اما تو از من ای بسا هیچ ندانی. هرچه بیشتر از تو دانستم، بیشتر تحسینت کردم.  من عاشقت نبودم اما. من محبت داشتم به تو، محبتی زیاد. می دانستم که این محبت قرار نیست هیچ وصلی در پی داشته باشد. خوب می دانستم این را. با این  حال خیال کنار تو بودن شیرین می نمود.  از یک جایی به بعد به خودم اجازه ندادم که خیال در کنار تو بودن را هم پرورش دهم. می دانی ؟ این جنگیدن و مقابله با حس- بر خلاف آن تجربیات به اصطلاح عاشقی و تلاش های ناکامم برای سرکوب عشق- درصدد محو تو و خوبی های تو نبود. تو همانجا که بودی ماندی، همانقدر خوب، همانقدر نجیب و پاک که هستی، که مطمئنم هستی، اما من نمی خواستم که کنارت باشم. نه اینکه من لیاقتت را نداشته باشم یا تو لیاقتم را. تنها به این دلیل که فهمیدم هر مجبتی قرار نیست با وصل شکوفا شود، ای بسا اصلا آن محبت جنسش آن نباشد که از دلش رابطه عاطفی دو نفره در بیاید. راستش را بخواهی این محبت که من به تو دارم آرام است و ساکت، بدون های و هوی و بی ادعا.


خواستم بگویم که امروز که فهمیدم از پایان نامه ات دفاع کرده ای و خوشحالی از این بابت، اشک به چشمانم آمد! عجیب است نه؟ تو حتی فکرش را هم نمی کنی که کسی که نه تو او را دیده ای و نه او تو را، از شنیدن خبر موفقیتت پنهانی اشک شوق بریزد.  تو برای من نه اسطوره هستی، نه شاهزاده سوار بر اسب سفید، تو تنها آدم خوبی هستی که نا خواسته یادم دادی که باید دل به پاکی و خوبی کسی بست. ... عزیز! تو بی آنکه خود بدانی به من فهماندی که اگر روزی هم خواستم شریکی انتخاب کنم برای زندگی ام، دنبال چه باید باشم. چیزهایی که آن دفعه بدجور ندیده بودمشان. 


این یک نامه عاشقانه نیست! چون من خوب می دانم که من و تو نه قرار است شریک زندگی هم باشیم و نه صلاح! راستش همیشه از ته قلبم دعا کرده ام که بهترین شریک نصیبت شود. تو شاید هیچ گاه مرا نبینی، اما خدایت خوب می داند که دعای خیرم بدرقه ات است. 


* تیترنوشت: پل الوار


  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۹
  • دخترچه

 دیوونه ام می کنه این کار جدید چارتار! اشکام قلمبه میریزه روی میز. از اون اشکهاست که حال آدمو خوب می کنه و سبکه، نه از اونا که پر از دردهای خفه کننده است.

- صبح داشتم با ویولت می آمدم سر کار، همین طور که رکاب می زدم نمی دونم چی شد که یاد این افتادم که مامانم چقدر از نامززد سابق حمایت می کرد و هواشو داشت. حالم گرفته شد از یادآوری زحمتهای مامانم و حرصهایی که خورد. فکر کردم من که مدتها بود از بادآوری مسائل مربوط به اون ماجرا حرص نمی خوردم. بعد یادم آمد که انگار این ته مونده های رسوب شده ته دلم که مدتها بود نمی دیدمشون هم باید بیایند بیرون تا کامل محو بشوند. دسته های ویولت رو محکم فشار دادم و پا زدم. حالم اصلا بد بود. از اینکه یاد گرفتم خودم و احساساتم رو سرکوب نکنم خوشحالم. قدیم ها شاید فکر می کردم آدم باید به زور به خودش تلقین کند که خوب است. اما این مدت به مدد مطالعاتی که داشتم فهمیدم که باید بگذارم تنهای کوچک درون احساساتش را بیان کند و منعش نکنم.

 

- شبها که با شباهنگ "تکست" رد و بدل می کنیم، گاهی با خودم فکر می کنم نکنه این دختر همون "آهویی" است که از بچگی باهاش حرف می زدم و موهای بلند داشت و چشمهای درشت؟ اون که همیشه مواظبم بود؟ 

 

* قسمتی از قطعه هندسه چارتار

  • دخترچه

درونگرایی من چیزی نیست که بر خودم و اطرافیانم پوشیده باشد. این درونگرایی همان است که وقتی خیلی شدید می شود می روم داخل غارم و دیگر به اینجا هم نمی آیم. البته در کنار این موضوع، کمال گرایی هم باعث می شود وقتی حس کنم که نوشته ام آنطور که دوست دارم نمی شود، اصلا بالکل بی خیال نوشتن بشوم. در این میان چیز دیگری هم کشف کرده ام: وقتی در اف-بی زیاد فعال می شوم، ناخودآگاه حضورم در اینجا کم می شود. خودم خوب می دانم که اینجا برایم خیلی عزیزتر است تا آنجا. اما نمی دانم  که چرا با حضور پررنگ تر در آنجا، عملا در اینجا کمرنگ می شوم.  آنجا را  برای وقت گذرانی و رفع تنهایی سر می زنم. بعد، این سر زدن می شود یک اعتباد مهلک اعصاب خرد کن. آنجا آنقدر رنگ و ریا دارد که خیلی وقتها نفسم را تنگ می کند. آنجا اینکه دیگری نوشته یا عکسم را لایک کند یا نکند، می شود مسئله! اینجا اما می نویسم در درجه اول برای دل خودم. و در درجه بعدی برای کسانی که مرا شناخته اند با نوشته هایی که موقع نوشتنشان ترس از قضاوت خواننده خیلی کم بوده و گاهی اصلا وجود نداشته.


بارها شده که اکانت اف-بی را غیر فعال کرده ام و فضای ذهنی ام به نحو مثبتی خالی شده است. اما خب نمی شود انکار کرد که بعضی ارتباطات فقط در آن فضا دوام می آورد. یعنی بعضی دوستانت ممکن است وقت نکند برایت ایمیل بزنند اما آنجا با کامنتی، لایکی، چیزی اظهار دوستی می کنند. در عین حال، غیر فعال کردن آنجا این نتیجه را دارد که از برخی اتفاقات و اخبار دور می مانی. مثل پارسال که زمانی که اکانتم غیر فعال بود یکی از هم کلاسی های خارجی سابقم برای یک کنفرانس مرتبط به رشته ام به ایران سفر کرده بود و من بعدتر که برگشتم عکسش را دیدم و کلی تعجب کردم که رفته ایران و من حتی از وجود این کنفرانس خبر نداشتم.. (البته این را هم بگویم که حتی اگر آن موقع هم می فهمیدم، احتمالا این فهمیدن فایده ای برایم نداشت. کما اینکه وقتی بعد از چند ماه که برگشتم و فهمیدم آن همکلاسی ایران بوده، بهش پیام دادم که مثلا چه جالب که ایران رفتی، چطور بود سفرت؟ که او هم نکرد حتی یک جواب خشک و خالی بدهد و اصلا به روی خودش نیاورد!)


 داشتم می گفتم... خلاصه نبودن در آنجا آدم را از بعضی اخبار- اعم از خاله زنکی یا مهمتر و در حوزه دانشگاه و کار- دور می کند. اما وقتی بالا پایین می کنم می بینم انگار باید خودم را دوباره بکشم کنار از آنجا. البته فعلا تدریجی شروع کرده ام. فعلا دسترسی های صفحه ام را به شدت محدود کرده ام. فکر کنم تا یک هفته دیگر هم ببندمش. وقتم را خیلی می گیرد. وقتی مثل آدمهای علاف تمام روزم را معطل پای فیس بوک می گذرانم و از این زمان شصت -هفتاد درصدش می شود خواندن حرفهای صد من یک غاز بقیه، حالم از خودم بد می شود. از این همه ظواهر به تنگ می آیم اما جالبی اش این است که باز هم وقتم را صرفشان می کنم. خلاصه اینکه ذهنم و روحم نیاز به خانه تکانی اساسی دارد.


در راستای جمله اول این پست و درونگرایی بگویم که شروع به خواندن کتابی کرده ام به نامQuiet: The Power of Introverts.   خوبی این کتاب این است که یاد می گیری خودت را بپذیری. می فهمی که درونگرا بودن، عیب نیست. اگر جامعه امروز بیان و مطرح کردن خود را فضیلت می داند، بدین معنا نیست که توی درونگرا باید خودت را کاملا دگرگون کنی یا اینکه عذاب وجدان داشته باشی از خوب نبودنت. نویسنده کتاب یک TED Talk هم در این رابطه دارد که خیلی خوب است. می توانید در اینجا ببینیدش.


حالا بعدا ان شاالله بیشتر خواهم نوشت در مورد این درونگرایی و تجربیات جدیدم باهاش. اینکه دارم سعی می کنم دوستش باشم به جای اینکه انکارش کنم.

  • دخترچه

شب آخر است و منِ مسافر، پر از شورم و البته  کمی هم دلهره سفر دراز.

چمدانم جمع شده و گوشه نشیمن است. فقط قرار است صبح هرچه در یخچالم مانده را بریزم درش و با خودم بیاورم ایران! دلیلش چیزی نیست جز اینکه مادر عزیزم که چند هفته پیش بهم سر زده بود، یخچال را پر کرده بود و من هم در این مدت نتوانستم این همه سبزیجات و میوه را تمام کنم. از آنجا که از اسراف خیلی بدم می آید و کسی را هم ندارم که خوراکی هایم را ببخشم، و هوا هم سرد است و قسمت بار هواپیماها هم معمولا به غایت سرد است، تصمیم بر این شد که هرچه مانده را هم در بقچه کرده و با خودم بیاورم!

کمی دلهره دارم. دیشب طوفان سختی گرفت. وقتی باد شدید باشد هم تراموا و هم قطار از کار می افتند.  شهر من هم که فرودگاه ندارد و یک ساعت راه است تا فرودگاه، یعنی اول باید با تراموا تا ایستگاه قطار بروم و بعد از آنجا سوار قطاار شوم تا فرودگاه. خلاصه همه اش دارم دعا می کنم که فردا باد شدید نباشد. از آن طرف، شش ساعت هم در استانبول توقف دارم که خودش داستانی است. اما دارم سعی می کنم خوش بین باشم.

کار خوبی که کردم این بود که سعی کردم قبل از سفرم، خانه در حالت تمیز و مرتب باشد که وقتی بر می گردم حالم گرفته نشود. الان فقط آشپزخانه مانده که تمیز کنم و یک مقدار مختصری ظرف که بشویم. امروز، یک کار خوب دیگری هم کردم و آن این بود که سعی کردم مقاله فارسی از پایان نامه را کمی دست به سر و رویش بکشم. البته هنوز خیلی کار دارد، اما می خواهم این بار با مقاله نوشته شده یا حداقل در مراحل نهایی نوشتن، پیش آن استاد بد ادا بروم! دکتر «ع» توصیه کرد که حتما این کار را بکنم و در مقابله بدقلقی های آن استاد هم صبوری کنم. راستش می خواستم از شنبه روی مقاله کار کنم، اما آنقدر کارهای دیگر پیش آمد که عملا فقط امروز ماند. حالا سعی می کنم در این ساعات باقی مانده هم کار کنم. شاید اگر جانی مانده باشد، در فرودگاه استانبول هم بتوانم کمی کار کنم. هرچند، با شناختی که از خودم دارم و سردرد و تهوع حین سفر، بعید می دانم.

جز دیدار با استاد کذا که برایم استرس زاست، امیدوارم باقی برنامه های سفرم پر از آرامش و خوبی باشد. می خواهم کلی سینما، کافی شاپ، رستوران و استخر بروم. تازه کوه هم حتما باید بروم. این مملکتی که من درش هستم تپه هم به زور دارد، چه برسد به کوه!! دوستان زیادی را باید ببینم. به لطف خدا قرار است اعضای خانواده ام دور هم جمع شوند. بهشت زهرا باید بروم، به دیدن مادربزرگم. ان شاالله سفر کوتاهی به مشهد هم خواهم داشت. بازار تهران هم اگر بشود دوست دارم بروم. حالا اگر یکی بیاید به من بگوید:« در این 19-18 مگر می شود این همه کار کرد؟»، من در جواب می گویم، حتی اگر نشود خیالشان که شیرین است.

از دیشب خیال سفر به کاشان همراه با شباهنگ هم اضافه شده. با خودم مدام می گویم: یعنی می شود؟ کمی سخت به نظر می آید. مضافا به اینکه دلم نمی خواهد مزاحمتی برای خاطره ایجاد کنیم. با خودم می گویم اگر صبح زود برویم و عصر بیاییم شاید بشود. نمی دانم. از طرفی، سارا و نوشا هم که شمال هستند و فکر کنم دیدارشان ناممکن باشد. از غزل هم که فعلا خبری نیست. راستش به نشانه یادبود برای هرکدامتان یک چیز خیلی خیلی کوچک گرفتم. یک چیزی که فقط سمبل حضور شما در زندگی ام باشد. فکر کنم همه را باید به شباهنگ بسپارم تا به دستتان سپارد.

وای من چقدر ذوق دارم امشب، چقدر دست و دلم به هیچ کاری نمی رود جز خیال بافی!

  • دخترچه

خدا جون!


اگه یه زمانی من ازدواج کردم، لطفا یه پدر شوهر خوب با ویژگی های اخلاقی آقای... نصیبم کن!


ممنونم ازت.


دوستدار تو،


تنها


پی نوشت: خدایا! این به این معنا نیست که مادر شوهرم برام مهم نیست ها!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۷
  • دخترچه

نمی دانم واقعا نمی دانم چرا در کسری از ثانیه انقدر احمق شدم که بخواهم فکر کنم توان این را دارم که عکس منحوسش را ببینم و حالم بد نشود؟ ماهها بود که قولم را نشکانده بودم و هیچ رقمه دنبال این جست و جوها نرفته بودم. از همه بدتر وقتی است که می بینی دوستان مشترک، چقدر راحت با او می گویند و می خندند....


مگر قرار بوده نگویند و نخندند؟


درسته! من الان یک موجود کاملا غیر منطقی ام و حالم بد می شود از هر چیزی و هرکسی که یک سرش به او وصل باشد. حتی اگر آن افراد بارها دوستی شان را  به خودم ثابت کرده باشند.


من آنقدر غیر منطقی ام که فکر می کنم آن دوستی که لایکش پای صفحه من می خورد، نباید گذارش به هر چیز مرتبط به او بیفتد...


بگذارید برای چند ساعت همین قدر غیر منطقی بمانم، که این تاوان حماقت خود خواسته ام است.


عمیقا امیدوارم هیچ وقت پایت به اینجا باز نشده باشد. اما این را می نویسم تا اگر به هر دلیل رد این خانه را پیدا کرده ای، بدانی که برایم "هیچ" نیستی. اگر من احمق شدم و نامت را جست و جو کردم نه به این دلیل که ذره ای برایم ارزش داری، بلکه تنها به این دلیل بود که فکر کردم خیلی قوی شده ام، که می توانم تو را مثل هزاران آشنای غریبه ای که زمانی از کنارم رد شده اند نگاه کنم و ککم هم نگزد. یادم نبود حجم دردی را که می کارد در دلم آن نقاب دروغین ات.


روزی می رسد که بر این انزجار کهنه هم غالب می شوم. می دانم.


*************


بعدا نوشت: حال من خوب است. آرامم. نهارمم را گرم کردم و خوردم. همکاری را در آشپزخانه دیدم، سلام کردم. بعد از چند دقیقه دوباره در اتاق ظرف شویی کسی را دیدم. سلام کردم. تازه وقتی خوب نگاهش کردم فهمیدم این که همان است. در دلم به خودم خندیدم. از آشپزخانه بیرون آمدم. همکار دیگری را دیدم. احوال پرسی کرد. می داند در آشپزی تنبلم. می گوید این روزها آشپزی نمی کنی و ناخن هایت هم نمی شکنند... مرد مهربانی است. هوایم را دارد.


از پله ها بالا آمدم. لبخند محوی روی لبانم بود. از خودم راضی ام. عمر به هم ریختن های این طوری ام به کمتر از یک ساعت رسیده است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳
  • دخترچه