دوشنبه شب بود و فردایش بیست و نه ساله می شدم. تا چند ماه پیش می ترسیدم از گذر از بیست و هشت و نزدیک شدن به سی. گولو که سی را رد کرده، خیالم را راحت کرد که سی سالگی خیلی هم خوب است. من هم دیگر محل نگرانی هایم نگذاشتم. داشتم می گفتم.... داشتم با ویولت می آمدم خانه و تند تند پا می زدم. آن روز و روزهای پیشش خیلی به خودم سخت گرفته بودم. مدام سرزنش کرده بودم و توبیخ. خانه ام به هم ریخته بود. دوران نقاهت از سرماخوردگی را می گذراندم و حوصله هیچ چیز نداشتم. همین طور که رکاب می زدم چهره پستانک به دهان تنها کوچولو آمد جلوی چشمانم. دیدم چقدر معصوم است و مهربان. یادم آمد چقدر سرش داد زده ام، چقدر بی محلی کرده ام بهش. گاهی لگدی هم نثارش کرده ام. هوا تاریک بود و من با شدت رکاب می زدم. بغضم که ترکید انگار ویولت و من با هم بال در آورده باشیم. همانطور که گریه می کردم، تنها کوچولو را محکم در بغلم فشردم.
به خانه که رسیدم، کارتی را که از چند روز پیش برای خودم خریده بودم برداشتم و درش نوشتم: از تنهای کوچک معذرت خواستم به خاطر همه ظلم هایی که از روی جهل به او کرده بودم. سفت بغلش کردم. نازش کردم. بوسیدمش. دختر کوچولوی من، خنده های از ته دل می کرد و دلش هیچ کینه ای نداشت.
روز سه شنبه 19 فروردین، سعی کردم نگذارم هیچ چیز ناراحتم کند. هرچه پیش آمد را طوری رد کردم که ذره ای تنهای کوچک آسیب نبیند. حواسم بود که نگه داشتن ذره ای پریشانی در دلم، او را داغان می کند. شب که شد، بهترین تولد ممکن برایم رقم خورد. عزیزانم در یک اقدام غافلگیرانه به خانه ام آمده بودند و بهترین تولد ممکن را برایم ساختند.
بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا، برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...
- ۰ نظر
- ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴