چیزی یادم آمده بود که تلخ بود یادآوریاش. فکر کرده بودم فایده این تلخی این است که رفتن را هموار میکند برایم. یک جورهایی بندهای اتصال را شل میکرد. دلم را سرد میکرد آن یادآوری.
- ۰ نظر
- ۱۹ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۸
چیزی یادم آمده بود که تلخ بود یادآوریاش. فکر کرده بودم فایده این تلخی این است که رفتن را هموار میکند برایم. یک جورهایی بندهای اتصال را شل میکرد. دلم را سرد میکرد آن یادآوری.
برگشتهام به خوابهای تکرار شوندهای که میبرندم به دوران مدرسه: امتحان ورزش، جلسهای از کلاسی را از دست دادن و دنبال جزوه بودن، کنکوری که با اینکه میدانم یک بار دادهام باید دوباره بدهم.
کمابیش میدانم دلیلش چیست.
------------------------------------------------------------------------------
تسلیم. کاش یادش بگیرم.
نیسـت جـز تـسـلـیم سـاحـل عـالـم پـرشـور را ...
چندتا جعبه جلویم گذاشت و ازم خواست که سریعتر همه چیز را بریزم داخل جعبهها که او بتواند درشان را ببندد و بعد هم دورشان را چسب بزند. من تکان نخوردم و نگاهش کردم. شروع کرد که «قبلا هم یک بار دیر جنبیدی برای جمع و جور کردن و دیدی که ...» . به چشمهایش زل زدم و گفتم این بار فرق دارد. جعبهها را با پا به کناری هل دادم و محکمتر از قبل گفتم که هیچ چیز جمع نمیشود و همهاش جلوی چشمم میماند. انتظار نداشت اینطور مقاومت کنم. لحنش را ملایم کرد و گفت: «میدانی معنی این کار چیست؟ اثرش بر روی خودت چیست؟» گفتم میدانم و اتفاقا به خاطر معنا و اثرش است که میخواهم این کار را بکنم.
شاید ولی آدم باید گم شود گاهی، تا لذت پیدا شدن را بچشد. یا اصلا دیگر یادش نرود راه را، تا دوباره گم نشود.
شبها گاهی از خواب میپرم و نمی فهمم چه کردهام و چطور نوشتهام داستانم را. چند روزی است که یادم میآید که کسی هست که «واسع» است. یک معنای واسع، دربرگیرنده است. انگار پیچیده باشد دورم. خیالم راحت میشود و آرام میخوابم.
دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتم سعی میکردم مسالهای را حل کنم. گفتم راه حلش در به کار بردن فعل گذشته است. و بعد، در مورد ساختار دستوری و نفش فعل گذشته، حرف زدم. شاید هم واقعا راهحل در توجه به زمان گذشته فعل باشد، نمیدانم.
یک زمانهایی بود که محبتم بلد بود که سرریز کند. در خیابان راه میرفتم و بلد بودم آدمهای ناشناس را دوست داشته باشم و از ته دل لبخند بزنم بهشان. باید اعتراف کنم که این خصلت، از وقتی ایران را ترک کردم، پرورش پیدا کرد. اما، مدتی است که یادم رفته چنین محبتی را. باید دوباره یاد بگیرم دوست داشتن آدمها را، لبخند زدن در کوچه و خیابان را، برای بچهها دست تکان دادن را.
--------------------------------------
چیزی داشت میکشاندم به ورطهای که دوست نداشتنی بود و مرا در آسیبپذیرترین وضعیتم قرار میداد. پس چرا داشتم کشیده میشدم؟ نمیدانم. ندانستن درد بود و دانستن دردتر. بین این دو حیران شده بودم. تنها بودم و دیو افسار گسیختهای داشت بیرحمانه زخمیام میکرد. حداقل، ده تیغ تیز داشت و خوب میدانست از هرکدام چطور استفاده کند. از پس تنهایی جنگیدن بر نمیآمدم. کسی باید مواظبم میبود. از یک جایی به بعد، شاید در جنگیدن کم آوردم، اما پناه گرفتن را یاد گرفتم. اگر ساعاتی در روز، تیغها میتازند و زخمیام میکنند، ساعاتی هم هستند که من در غارم پناه گرفتهام و فقط صدای غرش دوری از یک دیو کلافه میشنوم.
در نیمه اول دهه بیست زندگیام، آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری را زیاد گوش میکردم. بعدتر، در خوشی و حتی گیرودار اختلاف با نامزد سابق هم زیاد گوشش میکردم. او هم گاهی سربهسرم میگذاشت و میگفت: «دلت از اون دلاست؟»*
مدتی پیش اتفاقی شنیدمش و هنوز هم گاهبهگاه در لیست پیشنهادی یوتیوب میآید. هنوز هم دوستش دارم و هنوز هم احساسات نابی در من ایجاد میکند.
در دوران دبیرستان هم آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری را خیلی دوست داشتم. بعدترها، نه که نشنیده باشمش یا دوستش نداشته باشم، اما کمرنگتر بود حس و حالش. مدتی پیش در پی یک دلشکستگی، بدجوری هوایش در سرم افتاد و تا امروز هم مانده.
دیشب خواب عجیبی دیدم. دنبال جایی گشتن برای نماز خواندن یا نگران وقت نماز بودن، عنصر تکرار شونده بسیاری از خوابهایم است. لابد کلی تحلیل روانکاوانه میشود از این خوابها داشت. این موضوع برای من اما یادآور بعضی خاطرات خوش و بعضی خاطرات تلخ از نماز خواندنهایم در موقعیتها و جاهایی عجیب است. گاه همه چیز دست به دست هم داده و حتی آدمهایی که فکرش را نمیکردم، شرایط را برایم فراهم کردهاند و آخرش، خاطرهای آرامشبخش به جا مانده. و گاه کلی سختی و دردسر داشته و حتی کمی احساس طردشدگی بابت سرسختی و کلهشقیام که کوتاه نیامدهام و خواستهام هرجوری هست نمازم را بخوانم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
* این احتمالا اولین باری است که جملهای در مورد آن زمان مینویسم بدون هیچ احساس بغض و خشمی. روایتی که در عین تهی بودن از خشم، حس دلتنگی گذشته را ندارد. هفت سال طول کشید تا به این نگاه برسم. در این میان، کسی بود که معاشرت با او، رهایی از این خشم را به من یاد داد و فکر میکنم همیشه مدیونش باشم.
دلم برای استیصالش سوخت. رفته بود به گذشته و مقایسه کرده بود. فکر کرده بود چرا آن سالها نه از روی جهل که از روی غفلت، پی چیزهایی را نگرفته بود که شاید دنیایش را بزرگتر میکرد. همیشه اینطور بود که در این موقعیتها، مقایسه میکرد. گاه، این مقایسه انگیزه تغییر میداد و گاه، رنج میآفرید. نوزده ساله بود و با اینکه اهل رقابت نبود، در آن بعدازطهر خرداد، خودش را با آدمی مرموز مقایسه کرده بود و خواسته بود در نمره، که دم دستیترین وسیله سنجش بود، رقابت کند. فایدهاش لااقل این بود که بعد از چهار سال، هم نمرههایش خوب بود و هم در رشتهاش متخصص.
دوباره سخت شده بود با خودش. محاکمه شروع شده بود و مدعیالعموم، یکریز حرف میزد. تنهاییاش دلم را سوزاند. میدانستم که اینطور موقعها، به رفیق آن سالها هم فکر میکند که بی هوا، دوستی را منکر شد. چقدر در بیست سالگی سعی کرده بود موشکافی کند و دلیلی پیدا کند؟ حیف زمان از دست رفته نبود؟
دلم برای سرگشتگیاش سوخت.
قدیمترها یکی از تفریحاتم، تصور زندگی آدمهایی بود که در قطار، ترام یا اتوبوس میدیدم. حتی وقتی که حوصله خیالپردازی نداشتم، لااقل لبخند میزدم به آدمهای اطرافم. نمیدانم چرا چند وقت است که دیگر نه خیالی مانده که پرواز کند و نه رمقی برای لبخند به غریبهها. بیحوصله شدهام. وقتی آدمها زیاد سروصدا کنند، جایم را عوض میکنم. حالوهوای عاشقانه آدمها، دلم را به هم میزند. آدمها را دیگر دوست ندارم انگار. هنوز ولی با مسنها مهربانم. چند وقت پیش که در اتوبوس، بلند شدم تا زوج پیری راحت کنار هم بنشینند، نگاه گرم پیرزن تا مدتها حالم را خوب کرد. یا آن پیرمرد که به بازویم زد و خواست که کارتش را جلوی کارتخوان بگیرم، انگار در نگاهمان چیزی ردوبدل شد که ماندنی بود.
بخش قابل توجهی از سالهای پیش از دبستان من کنار مادربزرگی گذشت که کلی قصه و شعر بلد بود. مادربزرگی که پسر محبوبش چندین سال پیش به بهانه معالجه دختر کوچکش رفته بود آمریکا و مادربزرگم هنوز چشم به راه بود که حال دختردایی خوب شود و دایی رضا برگردد. من دو ساله بودم که دایی و خانوادهاش ایران را ترک کرده بودند و من طبعا هیچ خاطرهای ازشان نداشتم، هنوز کوچک بودم که روزی برادر بزرگم پرده از حقیقتی که خودش کشف کرده بود، برداشت: دایی رضا که دیگه برنمیگرده. ولی مامانبزرگ نمی دونه ... . مادربزرگم همان شعرها که برای من میخواند را در نامه برای دختردایی مینوشت، البته خودش که نه، او میگفت و بقیه مینوشتند. آن روزها دختردایی خیلی عزیز بود و شاید هم بعضی شعرها فقط مخصوص او بود. مثلا این یکی:
الا دختر که چشم زاغ داری
سبد در دست و میل باغ داری
سبد بنداز و میل باغ ما کن
سرم را بشکن و دردم دوا کن
بالاخره، بعد از حدود ده-یازده سال، دایی و خانوادهاش سفری به ایران کردند. فکر کنم مامانبزرگ آن موقع دیگر فهمیده بود که برای دایی و خانوادهاش، برگشتی در کار نخواهد بود. آن سال، ما سفر بودیم و من خانواده داییام را ندیدم. حدود دو سال بعدترش، مادربزرگم فوت کرد. برای مراسم چهلم، داییام و خانوادهاش هم ــ البته بدون دختر دایی ــ آمدند ایران. من بالاخره پسر محبوب مادربزرگم را دیدم. مهربان بود و میدانستم همدم مادرم بوده در روزگار جوانی. بعدترها، اختلاف در عقیده، دورشان کرده بود از هم. دایی مهربان بود و جوانتر از بقیه داییهای مسن من. اما برای من چهارده ساله، غریب بود که ناگهان کسی را به عنوان دایی بپذیرم که هیچ خاطرهای از او نداشتم. الان دیگر آسانتر شده. گاهی پای تلفن یا در فیسبوک، ابراز محبت میکند و من هم خجالت نمیکشم دیگر. خلاصه، همان سالی که مامانبزرگ فوت کرده بود، دختردایی خودش هم سفری تنها به ایران کرد. من بالاخره دختردایی که مادربزرگم آنقدر در فراقش غصه خورده بود را دیدم. دیدار خیلی سردی بود و خاطره بدی شد. بعد از آن هیچوقت ندیدمش و ارتباط مجازیمان هم هیچوقت گرم نشد. مادربزرگ مادری دختردایی که در آمریکا زندگی میکرد، چند وقت پیش فوت کرد. و من میبینم که دختردایی، که خودش الان یک پزشک متخصص است و مادر یک دوقلو، دختر با محبتی است و هنوز به آن مادربزرگش فکر میکند و برایش ابراز دلتنگی میکند. او فقط احتمالا درست نمیداند که مادربزرگ پدریاش تا مدتها، چشم انتظار بازگشتشان بود.
این روزها اگر کسی در فامیل بپرسد که نوههای دردانه مامانبزرگ کدامها بودند، احتمالا تعداد قابلتوجهی اسم مرا هم میآورند. و من فکر میکنم هیچکس به اندازه من نداند که مادربزرگم چقدر دلتنگ سفرکردهاش بود. امروز نوزده سال از رفتنش میگذرد و من هنوز گریههایم تمام نشده ...
بیش از یک سال پیش در پاسخ به نظر سمانه نوشته بودم:
«... راستش رو بگم٬ من اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود شاید رابطه عاطفی رو به رابطه مادام العمری محدود نمیدیدم و می رفتم دنبال روابط کوتاه مدت با همه سختی ها و زخم هایی که داره. ولی حالا چون اون شیوه که به نظرم با روحیه ام جورتره با اعتقادی که پذیرفتم (فارغ از اینکه تفسیر من از اون اعتقاد درسته یا نه)، جور نیست به نظرم بهتره خودم رو مجبور به متاهلی نکنم مگه اینکه شرایط خیلی خاصی پیش بیاد. ...»
باید اعتراف کنم که این یکی از اشتباهترین نظراتی بوده که در مورد روحیه خودم داده بودم! امروز٬ من خوب میدانم که فارغ از اعتقادات مذهبی، روح و جانم طاقت این را ندارد که مدام افرادی را به حریمش راه بدهم و بعد آنها بروند بیرون و آدم بعدی بیاید. بحث طاقت نداشتن نیست فقط. اصلا آن باز بودنِ مدامِ دل٬ به نظرم دل را از دل بودن میاندازد. من راستش بلد نیستم آن مدل رفت و آمد آدمها به حریم آدم را. اینکه تو بتوانی بعضی آدمها را دوست باشی و در محدودهای مشخص با آنها دوستی کنی٬ این را بلدم و فکر میکنم شیوه درست دوست داشتن آدمهای اطراف این است. اما اینکه آدمهایی را به حریم خاص دلت راه بدهی که قرار نیست یار عمرت باشند٬ این را بلد نیستم و به شدت حس عدم امنیت میدهد به من.
میدانم که این روزها٬ بخشی از اعتبار آدمها نزد اطرافیان را تعدد روابطشان میسازد و خیلیها معتقدند که این روابط تو را آماده میکند برای رابطه اصلیات. من انکار نمیکنم که در هر تعاملی٬ آدم چیزی یاد میگیرد. اما حداقل بر اساس تجربه خودم میگویم که بهایی که از ورود آدمها به حریم احساساتم میپردازم سنگین است. برای همین فکر میکنم برای کسی مثل من بهتر است که فقط وقتی رابطه عاطفی را شروع کند و فرد مقابل را به حریم دلش راه بدهد که احتمال معقولی میدهد که قرار است دو طرف یارِ جان هم باشند.
چند روز پیش به همکارم که دختری با سابقه روابط متعدد در زندگیاش است گفتم: میدانی٬ من هرچی فکر میکنم میبینم که کسی با روحیه من باید در همان اوایل دهه بیست سالگی٬ یارش را ببیند و تا آخر با او بماند. گفت که خب این آرزوی هرکسی است. گفتم که من اما فکر میکنم هستند کسانی که تنوع و تجربه را دوست دارند و ترجیحشان روابط متعدد است. گفت که به عنوان کسی که زمانی، در عرض سه ماه، با پنج پسر در ارتباط بوده میگوید که از آن تجربیات لذت برده ولی واقعیت این است که او هم اگر آن موقع، آدمِ درست زندگیاش را دیده بود٬ دیگر اصلا جایی برای این روابط وجود نداشت.
آدمها متفاوتند. احتمالا نمیٰشود نسخه کلی پیچید برای آدمها. هرکس باید راه خودش را پیدا کند با توجه به اولویتهایش. کاش ولی آدمها راهشان را آسان پیدا کنند.