روز آخر که از سر کار برمیگشتم و سوار قطار بودم، تا نیمه راه حالم خوب خوب بود. کم کم دیدم دارم میافتم توی باتلاق دردهای قدیمی و به طور خاص یادآوریِ رابطهای دوستی که با آنچه من فکر کرده بودم خیلی فرق داشت. دیدم چیزی که بیشتر از همه در هر رابطهای من را اذیت میکند، حس دور زده شدن است وقتی که طرف مقابل به خیال خودش دارد زرنگی میکند. سالهاست که آنقدر تجربه به دست آوردهام که در دوستیهای جدیدم، خیلی سریعتر از قدیمها، چنین ویژگیهایی را تشخیص میدهم و دوستی را عمیق نمیکنم و به تبعش ضربه هم نمیخورم. آن زمانها اما خیلی بیجا اعتماد میکردم. برای دوستیهایی انرژی میگذاشتم که نهایتا استاندارد یکرنگی و صداقتی که مورد قبول من بود را نداشتند. نمیدانم چرا اما گاهی آن زخمهای کهنه سر باز میکنند. این طور مواقع، هرچه سعی میکنم کمتر به باتلاق افکارم کشیده شوم، بیشتر غرق میشوم. زخمهای کهنه که باز میشوند، من سعی میکنم با انصاف باشم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم و بعضی رفتارهایش را توجیه کنم. سعی میکنم اشتباهات خودم را به یاد بیاورم و همه چیز را یکطرفه نبینم، اما چندان موفق نمیشوم و هیچ کدام از این تلاشهای مذبوحانه هم کمکی نمیکند به بهتر شدن حالم. بعدش کمکم در ورطهای میافتم که از آن متنفرم و خودِ در آن حالت قرار گرفتن، مرا شرمنده میکند. این ورطه زجرآور چیزی نیست جز مقایسه دستاوردها و موقعیت شغلی خودم با موقعیت فعلی آن دوستی که رقابت را به دوستی ترجیح داد. موقعیت فعلی آن آدم از راه دور خیلی رشکبرانگیز به نظر میآید. راه شغلی که برای من همیشه به بنبست خورده را او در عرض چند سال اخیر، طی کرد و الان به موقعیتی رسیده که به اندازه کافی تثبیت شده است. من شکی ندارم که او تلاش کرده برای رسیدن به آنچه دارد و میدانم که آدم نالایقی هم نبود. اما وقتی یادم میافتد که من چقدر در مشکلات و سختیهایش با تمام وجودم از او حمایت دوستانه کرده بودم و در مقابل، او از یک جایی به بعد، پیشرفت خودش را در رقابت سیاستمدارانه با من دیده بود، از خودم میپرسم که آیا واقعا من چیزی کم داشتم که به آنجا نرسیدم که او امروز رسیده؟ و بعد دقیقا همین جاست که از این که خودم را مقایسه کنم و حسی شبیه حسادت در من بیدار شود، از خودم متنفر میشوم.
میدانم که این فکرها رهزن است؛ مسموم است و پر از فریب. خوب میدانم که باعث میشود که داشتههایم را نبینم و من را در چرخه حس منفی و بیکفایتی و نهایتا احساس شرم گرفتار میکند. در این شکی نیست که من در سالهای آخر دانشگاهم در ایران، ارتباطاتی با آدمهایی ایجاد کردم که هیچ رقمه با من و نوع دوستی کردنم هماهنگ نبودند. من البته این ناهماهنگی را دیر فهمیده بودم و رفتارهای آن آدمها برایم غیر منتظره بود و همین غیرمنتظره بودن، زخمهایی به روح من وارد کرد. قسمت خوب ماجرا این است که من درسهایم را از آن روابط گرفتهام و سالهاست که در دام چنین روابطی نمیافتم و یا نمیگذارم عمیق شوند. فقط باید روزی یاد بگیرم که نگذارم زخمهای قدیمی آنقدر باز شوند که به آن ورطه چندشناک مقایسه بیفتم.