- ۲۰ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۵
بیش از یک سال پیش در پاسخ به نظر سمانه نوشته بودم:
«... راستش رو بگم٬ من اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود شاید رابطه عاطفی رو به رابطه مادام العمری محدود نمیدیدم و می رفتم دنبال روابط کوتاه مدت با همه سختی ها و زخم هایی که داره. ولی حالا چون اون شیوه که به نظرم با روحیه ام جورتره با اعتقادی که پذیرفتم (فارغ از اینکه تفسیر من از اون اعتقاد درسته یا نه)، جور نیست به نظرم بهتره خودم رو مجبور به متاهلی نکنم مگه اینکه شرایط خیلی خاصی پیش بیاد. ...»
باید اعتراف کنم که این یکی از اشتباهترین نظراتی بوده که در مورد روحیه خودم داده بودم! امروز٬ من خوب میدانم که فارغ از اعتقادات مذهبی، روح و جانم طاقت این را ندارد که مدام افرادی را به حریمش راه بدهم و بعد آنها بروند بیرون و آدم بعدی بیاید. بحث طاقت نداشتن نیست فقط. اصلا آن باز بودنِ مدامِ دل٬ به نظرم دل را از دل بودن میاندازد. من راستش بلد نیستم آن مدل رفت و آمد آدمها به حریم آدم را. اینکه تو بتوانی بعضی آدمها را دوست باشی و در محدودهای مشخص با آنها دوستی کنی٬ این را بلدم و فکر میکنم شیوه درست دوست داشتن آدمهای اطراف این است. اما اینکه آدمهایی را به حریم خاص دلت راه بدهی که قرار نیست یار عمرت باشند٬ این را بلد نیستم و به شدت حس عدم امنیت میدهد به من.
میدانم که این روزها٬ بخشی از اعتبار آدمها نزد اطرافیان را تعدد روابطشان میسازد و خیلیها معتقدند که این روابط تو را آماده میکند برای رابطه اصلیات. من انکار نمیکنم که در هر تعاملی٬ آدم چیزی یاد میگیرد. اما حداقل بر اساس تجربه خودم میگویم که بهایی که از ورود آدمها به حریم احساساتم میپردازم سنگین است. برای همین فکر میکنم برای کسی مثل من بهتر است که فقط وقتی رابطه عاطفی را شروع کند و فرد مقابل را به حریم دلش راه بدهد که احتمال معقولی میدهد که قرار است دو طرف یارِ جان هم باشند.
چند روز پیش به همکارم که دختری با سابقه روابط متعدد در زندگیاش است گفتم: میدانی٬ من هرچی فکر میکنم میبینم که کسی با روحیه من باید در همان اوایل دهه بیست سالگی٬ یارش را ببیند و تا آخر با او بماند. گفت که خب این آرزوی هرکسی است. گفتم که من اما فکر میکنم هستند کسانی که تنوع و تجربه را دوست دارند و ترجیحشان روابط متعدد است. گفت که به عنوان کسی که زمانی، در عرض سه ماه، با پنج پسر در ارتباط بوده میگوید که از آن تجربیات لذت برده ولی واقعیت این است که او هم اگر آن موقع، آدمِ درست زندگیاش را دیده بود٬ دیگر اصلا جایی برای این روابط وجود نداشت.
آدمها متفاوتند. احتمالا نمیٰشود نسخه کلی پیچید برای آدمها. هرکس باید راه خودش را پیدا کند با توجه به اولویتهایش. کاش ولی آدمها راهشان را آسان پیدا کنند.
مدتی است که مدام خواب ایران را میبینم. خانه جدید پدر و مادر که هنوز ندیدهام هم گاه در این خواب ها هست. دیشب هم بود و من خوشحال بودم در خواب. صبح که برای نماز پا شدم٬ دیدم مامان همین طور که در نشیمن خانه نشسته٬ فیلمی گرفته و برایم فرستاده. بعدش دوباره خوابیدم. خواب دیدم که همان حوالی سعادتآباد با مامان و فرد دیگری در ماشین هستیم. راننده وسط بود٬ من سمت راستش و مامان سمت چپش. هر سه هم راحت بودیم. در خیابان مجد من یکهو یک همکلاسی دبیرستان که سالهاست از او بیخبرم را دیدم که داشت از مجلس عزاداری محرم برمیگشت. با اینکه این طور مواقع٬ خیلی اوقات حوصله سلام و علیک ندارم٬ خودم دوست داشتم بروم جلو و سلام کنم. با ذوق پیاده شدم که بروم. مادرم و آن فرد دیگر مرا دوست داشتند٬ مرا میفهمیدند. هیج دغدغه و دلنگرانی نبود. همه چیز مرتب بود.
کاش اوضاع ایران مرتب بشود. کاش سایه جنگ و ترس و خفقان و تهدید برود از بالای سر این مملکت. کاش مثل خواب من یکهو همه چیز مرتب میشد.
میخواهم اوّاب باشم٬ اما بلد نیستم. تقلب نمی رساند خودش؟
باران های پاییزی اینجا شروع شده و مدتهاست که پاییز٬ فصل محبوب من نیست. صبح دیر از خانه راه افتادم. در راه٬ سرم را به شیشه پنجره قطار تکیه داده بودم و اشک ریخته بودم. خوبی زندگی در اینجا این است که مرا کاملا ایمن کرده نسبت به ترس از واکنش بقیه. صبح که آدمها را در ترام دیده بودم٬ با خودم فکر کرده بودم که هر آدمی دردی دارد٬ اما خب٬ روی پیشانیاش ننوشته دردش را. فکر میکردم اما غصه من دارد داد میزند خودش را و آدمها از چهرهام میخوانند که دردی هست.
شب دیر برگشتم. خسته بودم و پر از بغض. دختری باحجاب روبهرویم نشسته بود و در حال فرستادن پیام بود با گوشیاش. گاهی میخندید از ته دلش. توی دلم گفتم: همیشه دلت شاد باشد دختر جان.
عصر به نغمه پیام دادم که چقدر چهار سال پیش بچه بودم و چیزی را درد میدانستم که فاصله زیادی با درد واقعی دارد. بزرگسالی سخت است. نمیدانم که چهار سال بعد هم چنین چیزی خواهم گفت یا نه.
صبح مدام دلم میخواست حافظ بگوید که «غبار غم برود». نگفت اما. راه میرفتم و ذکر یونسیه را با صدایی لرزان زمزمه میکردم. به «انی» که میرسیدم٬ انگار نفسم میگرفت و چندبار میگفتمش. انگار که میخواستم مطمئن شوم که هیچ تردیدی در فاعل جمله نیست. شب به حافظ گفتم٬ دو نفرند که باید از هم ببرند. راهنمایی شان کن که چطور دل بکنند. حافظ گفت: «مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو». بعد هم گفت: «دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی/که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو». بااینکه معلوم بود که حافظ حرفهای محرمانه آن دو نفر را خوب دنبال میکرده٬ اما جواب سوال را نداد.
شماره ۱۷سهیلا را دیدم. خیلی وقت بود که یک فیلم اینقدر درگیرم نکرده بود. من٬ آدم فیلم بینی نیستم به دلایل مختلف. یکیاش این است که زود حوصلهام سر میرود از خیلی از فیلم ها. دیگریاش این است که اگر فیلمی را دوست داشته باشم٬ خیلی میتوانم درگیرش شوم و غرق شوم در دنیایش. گاه٬ مخل آرامش است چنین غرق شدنی. و البته یک سری دلایل دیگر هم هستند. این اواخر که کلا نمیتوانستم راحت فیلم یا سریال ببینم و تمرکز کنم. این فیلم اما آنقدر آرام کشید مرا با خودش که نفهمیدم دقیقا کی غرقش شدم. چیزی که از سهیلا به دلم نشست این بود که واقعی بود٬ ادا نداشت. عزت نفسش اصیل بود. البته تاکید بر چاق بودنش را دوست نداشتم. انگار القا میکرد که آدمهایی که تنها هستند٬ لزوما چیزی در ظاهرشان مطایق معیارهای زیبایی مورد پسند عرف نیست. دلیل تنهایی سهیلا اما چاقیاش نبود.
هنوز کلی ایمیل جواب نداده دارم. خانهام شده بازار شام دوباره. رقیه گفته هم را ببینیم و خیلی دلم برایش تنگ شده٬ اما انرژی از خانه بیرون رفتن ندارم. این روزها٬ قاعدتا باید خیلی حالم بهتر باشد. بالاخره باری از روی دوشم برداشته شده و تصمیم سختی را گرفته ام. اما نمی دانم چرا افکار آزاردهنده رهایم نمیکنند. میل عجیبی دارم که بر میگشتم به ۹ ماه پیش و خیلی چیزها را جور دیگر مینوشتم. کاش آن توان تصمیمگیری که در مورد کارم به دست آوردم را بتوانم در بقیه زندگی ام هم پیاده کنم.
دیشب خواب دیدم ایرانم. پدر و مادرم خانه کوچکی در شهری کوچک و خوش آب و هوا گرفته بودند. خانه٬ حیاط قشنگی داشت. خوشحال و آرام بودم در خواب. اوضاع ایران٬ نگرانم میکند. فکر این که چه قرار است بشود و مردم چه قرار است بکنند و استیصالی که در جواب به این سوالها دارم٬ شده بخش دائمی وجودم. من حتی اگر بخواهم هم بریده نمیشوم از ایران.
مدتی پیش٬ با مرور ایمیلهای قدیمی٬ افتاده بودم به دوره کردن خاطرات ده سال پیش. در همین واکاویها در اینباکسم٬ به پیشنویس یک داستان کوتاه برخوردم. تم کلیاش یادم بود. اما٬ نخواندمش. امشب٬ یادش افتادم. رفتم سر وقتش و شروع کردم به خواندن و البته٬ چند اصلاح جزئی هم کردم متن را. راستش٬ هم خندیدم از کودکانگیاش و هم ته دلم٬ لذت بردم از ایده داستان. آن روزها٬ من خودم را زن سوم داستان می دیدم. احتمالا تصویری که از خودم و رابطهام داشتم٬ کاملا دقیق نبوده. اما به هرحال٬ حسی بوده که در آن زمان داشته ام. شخصیت نویسنده خیلی چندش آور است. دختر راوی این قصه هم نسبتی با آن تصویر محبوب از زن قوی معاصر ندارد. کم آورده است و ابایی ندارد که استیصالش را نشان دهد؛ مثل ۹ سال پیش من٬ مثل امروز من!
خیلی چیزها سر جایشان نیستند. گاه فکر میکنم چیزی از درون زخم می زند به روحم و کم کم همه جایش را دارد خط خطی می کند.
دل گرمی ها اما هنوز هستند و وقتهایی سر راهت قرار می گیرند که انتظارشان را نداری. مثل اشکهای پنهانی که در قطار می ریزی و بعد خانم کناری٬ به فارسی می پرسد ایرانی هستی و بعد که ازش می پرسی از کجا فهمیده٬ می گوید از چشمهایت. و خیلی چیزهای دیگر.
سالهاست که محرم ها٬ جایی نمی روم. سالهاست که وسواس دارم برای شنیدن دعا یا عزاداری٬ سراغ هر صدایی نروم. محرم را با گزیده ای از دعاها و نوحه های قدیمی می گذرانم. توی قطار یا اتوبوس٬ یکهو دلم می گیرد و اشکم روانه می شود. صدای حسین فخری سوز دارد. ایران که بودم٬ اهل شنیدن نوحه و اینها نبودم. به نظرم اینها چاشنی حرفهای اصلی باید می بود. حالا نه اینکه همه سخنرانی را هم با دقت گوش کنم یا قبول داشته باشم حتی. الان اما دوست دارم فقط صدای نوحه ای در گوشم باشد یا دعایی. فقط همین. حوصله عارف و عابد و روحانی و مکلا و روشنفکر٬ هیچ کدامشان را ندارم. خلاصه که فعلا خوب و آرام بخش است چنین محرم های تک نفره ای.
گولو نوشت: یادته زمانی وصیت های خودخواهانه ام را به تو گفته بودم؟ قرآنی که در مراسم ختمم می گذارند٬ لطفا تلاوت مزمل حسب الله باشد: قاری اندونزیایی است که تیکا به من شناساندش. به طور خاص٬ سوره الرحمانش را خیلی دوست دارم. نمی دانم چرا مزمل سوره مزمل را نخوانده. یعنی من هرچی می گردم٬ نیست. با اینکه خوب یادم می آید که تیکا قرائت مزملش را برایم فرستاده بود. خلاصه٬ اگر آن را پیدا کردی که چه بهتر که مزمل باشد! بید مجنون را هم که یادت مانده.
اینکه آدم حتی چند هفته هم نتواند سر حرفش بماند٬ یعنی لابد چیزیش است. هنوز هم نمی دانم چه خواهم کرد با اینجا. انگار دیگر به هیچ چیز در مورد خودم مطمین نیستم.
این روزها خیلی از چیزهای زندگی روزمره و حتی کار بر وفق مراد است. یکی از مقاله ها بعد از این همه سال در ایران چاپ شد و از پایان نامه پارسال هم یک مقاله در یک ژورنال بین المللی چاپ شد. اینها چیزهایی بود که روزگاری فکر می کردم اگر به ثمر برسند٬ لابد کمی زندگی ام آرام می شود. و البته که دغدغه های جدید منتظر نمی مانند تا تو نفس راحت بکشی و بعد بیایند سراغت. اما همه اینها جای گله و شکایت ندارد. زندگی است دیگر و کاش سختی هایش محدود بود به همین چیزها.
دردهایی اما هست که هیچ ربطی ندارد به اینکه چه کاره ای و دستاوردهایت چه بوده و روابط خوبی با اطرافت داری یا نه. این دردها را لابد باید بچشی تا به درکی برسی از خودت و اینکه هیچ نیستی و قابلیت این را داری که به راحتی اصولی که درست می دانی را زیر پا بگذاری و هر آنچه خود را از آن مبرا میدیدی٬ گرفتارت کند. همان داستان تکراری عجب و غرور و بعد امتحان شدن و رو سیاه بیرون آمدن. به همین سادگی٬ به همین تلخی.
این یکی از آن گردنه هایی در زندگی بود که با همه اطمینانی که به خودم داشتم٬ بدجوری سقوط کردم ته دره. آنقدر که گاه شک می کنم که بشود دوباره سرپا شوم یا نه. نیمه پر لیوان اما این است که فرصتی پیش آمد برای شناخت خودم و درک ضعف هایم. که کاش البته بهای این فرصت انقدر گزاف و تجربه اش آنقدر تلخ نبود.
با همه سرگشتگی هایم٬ هنوز هم آستانی هست که می توان شکایت از خود را به آنجا برد٬ و چه خوب که هست و چه خوب که گفته است که نباید از رحمتش ناامید شد...