Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

برگشتنم سخت بود. شاید سخت‌تر از دفعه‌های پیش، شاید هم سختی‌های وداع‌های گذشته را فراموش کرده‌ام.
روز آخر، روز مادر بود و من فقط تبریک گفتم به مادرم. کلی حرف ناگفته داشتم. مادر حواسش بود که روز آخر به کارهایم برسم و مو کوتاه کنم و ناخن درست کنم. می‌دانستم که ته دلش فکر می‌کند موی خیلی خیلی کوتاه به من نمی‌آید، اما مثل همیشه همراهم بود. سبک شدم. تا به حال آنقدر موهایم را کوتاه نکرده بودم و حس تغییر خوبی دارد. بابا همیشه به موی کوتاه غر می‌زند. این بار به روی خودش نیاورد اما.
شب آخر از کتابخانه بابا دیوان حافظ را برداشتم و سه بار بازش کردم. تنها یکی از شعرها یادم مانده: «دردم از یارست و درمان نیزهم...».
خراب کرده بودم. خیلی چیزها را خراب کرده بودم و بودن در حریم امن خانه مرا به اصل خودم نزدیک‌تر کرده بود و همین باعث می‌شد خراب کردن‌هایم را بیشتر ببینم. اثر خرابی هنوز هست و من انگار ناتوانم از اصلاح.
فردا باید با دانشجوها سفر بروم و حوصله‌اش را ندارم.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۴۴
  • دخترچه

در این سفر، او تنها کسی بود که اشک‌هایم را آن‌طور دید و صدای لرزانم را شنید. شب آخر آمد در خانه. بعد از این همه سال،‌ بالاخره هم را دیدیم. یارش را هم آورده بود. برایش خوشحال بودم. بغلش همان‌قدر گرم بود که تصور کرده بودم. دستانم را محکم گرفته بود. اشکی لغزید روی گونه‌ام. سر انگشتانش را روی گونه‌ام کشید و انگشت اشکی را در دهانش گذاشت. شبیه دو دلداده به هم زل زده بودیم. رگ پیشانی‌ام را دید و رویش دست کشید. گفت جانت فرسوده‌تر شده. گفتم همین‌طور است.
تمام کتاب‌هایی که آورده بود را در چمدان جا دادم. کمتر از دو ساعت خوابیدم و خوابش را دیدم. حضورش اطمینان‌بخش بود. از پریشانی‌هایم فقط چند کلمه گفته بودم و او مرا فهمیده بود و آرامم کرده بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۲
  • دخترچه

موهایم را بالای سرم جمع کرده بودم. صورتم با ابروهای روشن باز شده بود. پیراهن یقه بسته با گردنبند بلند خوب به تنم نشسته بود. روبه‌روی آینه‌ی کمدم ایستادم. از دید خودم، زیبا بودم. کمتر از سی‌وسه سال نشان می‌دادم. چشمانم اما پر از حس‌های ناگفته بود.
بعد از این همه سال خوب می‌دانم که بین عقل و دل باید عقل را انتخاب کرد. دل و آنچه در آن است را باید برای خود نگه داشت. من تا آنجا که توانسته بودم جنگیده بودم. هرآنچه در توان داشتم را به میدان آورده بودم که بعدا جای حسرتی نباشد. تمام توان و نیرویم تمام شد و نشد. دلم تکه‌تکه شد و نشد. جانم ذره‌ذره آب شد و نشد. 
نباید می‌شد. چون لابد او که باید می‌خواست، جور دیگری خواسته بود. و او بهتر از من همه چیز را می‌دانست: حتی دلم را. بعضی چیزها باید در دل بماند، تا همیشه شاید.


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۰
  • دخترچه

دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیده‌ام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی می‌شد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی می‌کردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمی‌آمد که حتی بخواهم دقیق بخوانم‌شان. 
بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابان‌هایی که سالها بود گذرم بهشان نخورده بود و در بعضی آنها انگار زمان منجمد شده بود، به محله‌مان رسیدیم. از کنار خانه قدیمی رد شدیم. تابلوی بزرگی بالایش زده بودند. عجیب بود حس این که آنجا دیگر مقصدم نبود. به خانه جدید پدر و مادر رسیدم. زیبا بود. با این که هیچ خاطره‌ای از زندگی در آنجا نداشتم، پر از حس زندگی بود. مامان با شوق اتاقم را آماده کرده بود. منی که تا شب قبلش، حوصله سفر به ایران نداشتم، چند ساعت که گذشت، فکر کردم واقعا چرا خودم را از خوشی زندگی در ایران و کنار خانواده بودن محروم کرده‌ام؟ 
خاله همان روز اول آمد خانه‌مان و شب را پیشم ماند. دخترخاله کوچک از ایران رفته و برای من پذیرفتن نبودنش خیلی سخت بود. دیدن دایی روی تخت بیمارستان درد داشت. مرا که دید، بغض کرد. لعنت به دوری، لعنت ...
همان روز اول که رسیدم، مامان گنجینه نامه‌ها و مدارک پدر و مادر پدرم را گذاشت جلویم. هی خواندم و خواستم نامه‌ها را رمزگشایی کنم. بعضی نامه‌ها پاره شده بود. هیچ نامه‌ای از مادربزرگ نمانده بود. همه نامه‌ها از پدربزرگ بود: تاجری عاشق و پرتلاش و البته شاکی از روزگار و بوقلمون صفتی مردمانش. می‌خواندم و اشک می‌ریختم. بعضی از شعرهای عاشقانه‌ای که پدربرگ برای مادربزرگ نوشته بود را من زندگی کرده بودم. زمانی با بعضی از آنها عاشقی کرده بودم بی آنکه بدانم بیش از هفتاد سال پیش پدربزرگ و مادربزرگم هم با آنها عاشقی کرده‌اند.
من دوباره به گذشته‌ام در ایران وصل شده‌ام و سخت است، خیلی سخت است کندن از این گذشته ...


  • ۲ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۱
  • دخترچه

روزهای شلوغی بودند روزهای دو هفته گذشته. هنوز وقت نکرده‌ام درست و حسابی راجع به تحقیق خودم کاری کنم و این موضوع کمی مضطربم می‌کند. رابطه با همکارها و دانشجوها خوب است. چند روز آخر، گاهی احساس می‌کردم که با وجود این که با سمیر خیلی خوب کار می‌کنم، گاهی حسی به من می‌دهد که آن حس را دوست ندارم. نمی‌دانم دقیقا چه حسی است، ولی حسی شبیه این که او دارد به من می‌گوید که من به اندازه او مدریت‌م خوب نیست. مساله این است که من هیچ ادعایی ندارم و از اول هم کاملا صادقانه به او گفتم که دارم از او خیلی یاد می‌گیرم و همیشه هم تحسینش کرده‌ام. او هم همیشه رفتارش خیلی متواضعانه بوده. اما گاهی در مقابل بعضی پیشنهادات، سوال‌ها، یا نظرات من واکنشی دارد که کمی برایم آزاردهنده است. دفعه آخر از دست یک سری آدم شاکی بود که برنامه‌ای که او خیلی خوب پیش برده بود را بد اطلاع‌رسانی کرده بودند. برای من مکالمات رد و بدل شده را فرستاد و بعد شفاهی توضیحی داد. من تایید کردم که کار آن‌ها عجیب بوده. بعد دلیلی که برای این کار به نظرم می‌رسید را گفتم؛ گفتم به نظرم آنها فقط می‌خواهند خودی نشان دهند. واکنشش عجیب بود و با دلخوری گفت برای چه؟ گفتم هیچی می‌خواهند خودشان را به تو اثبات کنند، همین. با ناراحتی گفت چه اثبات کردنی؟ بعد گفت اصلا در موردش حرف نزنیم، ولش کن. راستش خوشم نیامد از این برخوردش. من از کسی دفاعی نکرده بودم، فقط دلیلی که برای رفتاری عجیب به ذهنم رسیده بود را برایش توضیح داده بودم. با این حال، نمی‌گذارم این چیزها روی حسم نسبت به محیط کار اثر بگذارد. به هر حال سمیر هم یک آدم است و در کنار همه خوبی‌هایش لابد چیزهایی هم دارد که من و امثال من خیلی خوشمان نیاید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
شب سختی است. من راستش آماده نیستم. نزدیک یک سال می‌گذرد و من این بار خیلی بی‌حوصله‌ام برای ۱۰ روز پیش رو. چرا؟ نمی‌دانم. شاید هم کمابیش می‌دانم ریشه‌های این حس را. 
جز خانواده‌ام کسی نمی‌داند. شک دارم که اصلا حوصله معاشرت داشته باشم. شاید فرصتی باشد که کمی روی موضوع تحقیقم متمرکز شوم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه‌هایم را دوست دارم. همه‌شان را دوست دارم. اما خوب می‌دانم که نباید بهشان دل بست. چند ماه دیگر فارغ‌التحصیل می‌شوند و تمام ...
-------------------------------------------------------------------------------------------------
اجتناب می‌کنم. از خیلی چیزها اجتناب می‌کنم که مضطربم می‌کنند. گاهی اما در معرض شان قرار می‌گیرم و روز به روز حتی کمتر از قبل می‌فهمم‌شان. امروز داشتم مستندی را می‌دیدم که یکهو کلمه «شریک جنسی» به گوشم خورد. چه ترکیب غریبی بود. شراکت؟ شراکتی که تصمیم به عملی کردنش انگار برای بعضی (شاید اکثر)  آدم‌ها راحت‌تر است تا مثلا تصمیم به شریک مالیٍ کسی شدن!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
خبر تبرئه یک کودک آزار به شدت ناراحتم کرد. لعنت به این قانون احمقانه و تاکیدش بر ادله خاص اثبات دعوی که کودک بودن بزهدیده را در نظر نمی‌گیرد. وای بر این سیستم قضایی داغان که هیچ مکانیزم درستی برای حمایت از کودکان بزهدیده ندارد. رفتم جست‌و‌جویی در مورد چند پرونده این‌ چنینی کردم. خیلی از بچه‌ها گفته بودند که متجاوز با بوسه به آنها نزدیک شده. بوسه و بعدش تعرض؟ حالم بهم خورد. چقدر احمقانه فکر می‌کردم در مورد بوسه.
 


  • دخترچه

دهم فوریه‌ام درد می‌کند. یک سال گذشته و من فکر می‌کنم که چرا آنقدر تصوراتم با واقعیت فرق داشت. چقدر به خیال خودم همه جوانب را در نظر گرفته بودم و چقدر حواسم جمع بود که حتی‌الامکان درست و منطقی جلو بروم و توقع بیجا نداشته باشم و توقع بیجا ایجاد نکنم. 
در حقوق، دکترینی وجود دارد به اسم انتظارات معقول/متعارف که در شاخه‌های مختلف حقوق از جمله حقوق قراردادها و حقوق مسئولیت مدنی و حتی حقوق سرمایه‌گذاری بین‌المللی مورد استناد قرار می‌گیرد. از بین ملاک‌های پیشنهاد شده برای تعیین ماهیت این انتظارات، ملاک نوعیِ شخصی، ملاک دقیق‌تری به نظر می‌رسد. به زبان ساده یعنی یک آدم معقول و متعارف در شرایط شخصی تو، چه انتظاراتی در فلان موقعیت برایش ایجاد می‌شد. و همین انتظار متعارف می‌تواند تعیین‌کننده حدود تعهد باشد.
ولی واقعا لازم است استدلال حقوقی پیدا کنم برای درد دهم فوریه‌ام؟ نه، لازم نیست. این درد هم طوری جا خوش کرده سرجایش که دیگر بخشی از من شده و بودنش لابد چیزهایی به من می‌دهد. 


  • دخترچه

لبم را رویش کشیدم. بوی خاک می‌داد و من تا به حال نمی‌دانستم.  اشک لغزید روی گونه‌ها. باز بوی خاک را فرو دادم و لب‌ها را فشار دادم رویش. 
دستم را دراز کردم که بگذارمش سر جایش. دستم لرزیده بود یا شاید هم خوب سر جایش محکم‌ش نکرده بودم؛ برگشت و افتاد روی همان طاقچه. صدف و ستاره دریایی جلویش که هدیه همکاری از یونان بود، نقش زمین شدند. همه را برگرداندم سرجایشان. چیزی اما سر جایش نبود، از اول هم نبود.


  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ دی ۹۷ ، ۱۰:۳۱
  • دخترچه

اگر می‌بنالم وگر می‌ننالم 

 به کار است آتش به شب‌ها و روزان

  • دخترچه
من مدت‌هاست که آن‌قدر که دلم می‌خواسته کتاب‌خوان نبوده‌ام. در دوران راهنمایی دانش‌آموزی بودم که بیشترین کتابها را از کتابحانه امانت می‌گرفت و با ولع، حتی گاهی در شب‌های امتحان هم در حال خواندن بودم. دبیرستانی که شدم، کتابخانه مدرسه‌مان خیلی مفصل و خوب بود و فرصتی عالی فراهم می‌کرد برای خواندن آثار مهم ادبی. من اما نمی‌دانم چرا این فضا اثر عکس رویم گذاشت. سال اول دبیرستان بودیم و نصف کلاس خرمگس می‌خواندند. پس چون همه می‌خواندند، من نباید دنباله‌روی جمع می‌شدم و تقلید می‌کردم. به این ترتیب، عملا از کتاب‌خوانی کمی فاصله گرفتم و بیشتر سراغ چیزهایی می‌رفتم که لزوما شهرت نداشته باشند! در دانشگاه رمان‌هایی خواندم (مثلا از خالد حسینی، نادر ابراهیمی، آلبا دسس پدس و ...) ، اما باز هم خیلی منظم نبود مطالعاتم. در این چند سال اخیر، یک عالمه کتاب نصفه خوانده شده چه در ایران و چه در اینجا، روی دستم جمع شده بود. به ظور خاص، در دو سه سال اخیر فرصتم برای مطالعه خارج از حوزه تحصیلی‌ام خیلی کم بود.
شب اول فروردین امسال، با خودم قرار گذاشتم که بیشتر کتاب بخوانم. خوشحالم که در این نه ماه، بعضی از کتاب‌های نصفه رهاشده‌ام را تمام کرده‌ام و یک سری کتاب جدید را هم کامل خوانده‌ام. در مجموع نُه کتاب در نه ماه! هنوز کلی کتاب دیگر هست که باید بخوانم‌شان و البته این بار اشتیاقم برای خواندن‌شان خیلی بیشتر است. 
این‌ها کتاب‌هایی است که در فاصله فروردین تا دی ماه خوانده‌ام:
۱. دنیای سوفی، یوستین گردر، ترجمه حسن کامشاد:
این کتاب از آنها بود که اتفاقا در دبیرستان خیلی دنبال خواندنش بودم. اما یکی-دوباری که رفتم کتاب‌خانه، امانت دست کسی بود. دو اثر دیگر از یوستین گردر خواندم و دوستشان داشتم، اما طلسم دنیای سوفی نمی‌شکست. در آذر ۸۶، این کتاب را خریدم و شروع به خواندنش کردم. بعد وقفه‌ای افتاد در خواندنم. بعد از ایران آمدم و آوردمش و باز هم هی وقفه می‌افتاد. آنقدر وقفه طولانی شده بود که دیگر ادامه دادنش فایده نداشت. امسال شروع کردم به از اول خواندنش (نمی‌توانم انکار کنم که آشنایی با فیلسوف بی‌تاثیر نبود در گرایش پیدا کردنم به بیشتر دانستن از فلسفه). قسمت‌های مربوط به داستان سوفی را دوباره نخواندم (کمابیش خوب یادم مانده بود ماجراهای خود سوفی و آلبرتو را) و فقط قسمت‌های مربوط به تاریخ فلسفه را خواندم تا به جایی رسیدم که چند سال پیش خواندن کتاب متوقف شده بود و از آنجا، همه بخش‌ها را خواندم. احتمالا برای سن من، خواندن این کتاب دیر باشد. اما لذت بسیاری بردم از خواندن این کتاب و چیزهای زیادی یاد گرفتم. قطعا با خودم فکر می‌کنم که چه حیف که زودتر نخوانده بودمش.
۲. دو قدم این ور خط، احمد پوری:
این کتاب را هم دوستم چند سال پیش هدیه داده بود و من باز نصفه خوانده بودم. دوباره از همان میانه کتاب، شروع کردم و ماجراها یادم آمد و کم‌کم ارتباط خوبی با داستان پیدا کردم. هرچند که موضوع سفر در زمان موضوع تکراری به نظر می‌اید، به نظر من خط روایی داستان جذاب بود و نثرش هم روان. روایت کتاب از حال‌و‌هوای تبریز در سال‌های پس از سقوط فرقه دموکرات و از شوروی آن روزگار به د می‌نشست.
۳. روزی که رهایم کردی، النا فرانته، ترجمه شیرین معتمدی:
این را عید امسال از همان دوستم هدیه گرفتم. این یکی خیلی زود جذبم کردو وفقه چندان طولانی در خواندنم نیفتاد. یکی از دلایلی که این کتاب را دوست داشتم، علاقه‌ام به فرهنگ ایتالیایی بود و اینکه قبلا هم هر رمان ایتالیایی خوانده بودم، با توصیف فضاهایشان ارتباط خوبی برقرار کرده بودم. دلیل اصلی‌تر اما موضوع داستان بود که زندگی زنی بود که شوهرش به خاطر دیگری ترکش می‌کند. به نظرم احساسات آن زن خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود.
۴. ۱۹۸۴، جورج اورول، ترجمه صالح حسینی:
این هم از آنها بود که در دبیرستان فکر کرده بودم بخوانمش، اما احساس می‌کردم فضایش خیلی تاریک و خشن باشد. علی‌رغم تباهی و سیاهی فضای داستان، به نحو عجیبی جذبش شدم و به شدت درگیرم کرد. البته شاید اگر ده سال پیش می‌خواندمش به اندازه امروز درگیر موضوعش نمی‌شدم. به نظرم ترجمه صالح حسینی هم ترجمه خوبی بود. 
۵. مکتب در فرآیند تکامل، سید حسین مدرسی طباطبائی، ترجمه هاشم ایزدپناه:
این از آن کتاب‌هایی بود که خیلی زود تمامش کردم و مشتاقانه هم خواندمش. نثر خیلی خوبی داشت و سیری کاملا منطقی. البته آگاهم که نقدهایی به شیوه گزینش منابع این کتاب وارد شده. اما، به هرحال خواندنش قطعا آموزنده است.
۶. رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار:
این هم از آنها بوذ که چند سالی در خواندنش گیر کرده بودم! ترجمه پیروز سیار خیلی خوب است. اما خواندن این کتاب لازم دارد که آدم در حال و هوایش باشد. احتمالا دوباره بعضی جاهایش را بخوانم.
۷. Man's Serach for Himself, Rollo May
این را فکر می‌کنم حدود چهار سال پیش خریده بودم و با اینکه از خواندنش لذت می‌بردم، کند پیش می‌رفنم. کتاب  در دهه هشتاد میلادی نوشته شده و به مشکلاتی می‌پردازد که زاده عصر اضطراب‌اند: تنهایی،کسالت و احساس خلاء. این کتاب از جمله کتاب‌های روان‌شناسی است که برای مخاطب متخصص نوشته نشده، اما اصلا زرد نیست و به هیچ عنوان در گروه کتاب‌های خودیاری روان شناسی قرار نمی‌گیرد. دوست دارم  به این کتاب دوباره بهش رجوع کنم و با کمک بیلی که به دستم می‌دهد کمی باز هم خودم را  زیر و رو بزنم.
۸. Essays in Love, Alain de Botton
این کتاب را در اردیبهشت عاشقی کردنم خریدم. سخت بود رو‌به‌رو شدن با تصویر واقع‌گرایانه‌ای که دو باتن از عشق ارائه می‌دهد. اگر در روزگار پیش از عاشقی می‌خواندمش، خیلی همدل بودم با نگاهش. سخت بود با تمام وجود عاشق باشی و داستان عشقی را بخوانی که می‌دانی سرانجامش افول است. همین شد که وفقه‌ای افتاد در خواندنم. اما در همان روزگاری که عاشقی می‌کردم، دوباره رفتم سراغش و تمامش کردم و هم‌زمان غصه خوردم و لذت بردم. من البته هنوز هم لجوجانه اصرار دارم که آنچه خودم زمانی چشیدم، عمیق‌تر از چیزی بود که آلن دوباتن تصویر کرده بود. به‌هرحال، نثر کتاب خیلی جذاب بود و آدم با احساسات شخصیت اصلی خیلی ارتباط برقرار می کرد.
۹. I thought it was just me, Brene Brown
این هم از کتاب‌هایی بود که با این که دوستش داشتم و زمانی خیلی بهم کمک کرد در مدیریت حس‌های منفی ام، تمام کردنش چند سالی طول کشید. کتاب، بر خلاف اسمش زرد نیست. برنه براون یک محقق است که مدتی روی موضوع شرم کار کرده. این کتاب خیلی کاربردی نوشته شده و پر از مثال از زندگی آدم‌هایی است که نویسنده در جریان تحقیقش، با آنها مصاحبه کرده. با این حال، این هم ربطی به کتاب‌های موفقیت و خودیاری و ... ندارد. برای من که سخنرانی‌های برنه بروان را دوست داشتم،خواندن کتاب‌هایش هم به همان اندازه دوست‌داشتنی است. البته واقعیت این است که بعد از خواندن دو کتابش، فکر می‌کنم دیگر کمابیش با رویکردش آشنایم و به نظرم اشتباه کردم که همان چند سال پیش کتاب سوم را خریدم که هنوز شروعش هم نکردم!
خلاصه این که خوشحالم که با اینکه سال ۲۰۱۸ سال پر چالشی بود و درگیری فکری زیادی برای من ایجاد کرد، کمی تنبلی کتاب‌خوانی‌ام را کم کرد. امید دارم که تا عید نوروز، چند کتاب دیگر که دست دارم را هم تمام کنم. مساله البته تعداد کتاب‌ها نیست. مساله این است که من لذت کتاب‌خوانی‌ام کم شده بود و الان دوباره دارم یادش می‌گیرم و از این بابت خیلی خوشحالم. 
  • دخترچه