قرار است این هفته مراسم خداحافظی یکی از همکارها باشد و نهار مهمان شویم. دیشب از سفر رسیده ام و حواسم کمی پرت است. فکر می کنم مهمانی فرداست. غذا نیاورده ام. آماده می شوم که بروم بیرون و چیزی بخورم. به طبقه همکف می رسم و سر و صداهایی که از کانتین می شنوم مرا به شک می اندازد که نکند مهمانی امروز باشد. حوصله ندارم با شال و کلاه و کیف مستقیم بروم در کانتین و ببینم واقعا مهمانی امروز است یا نه. دوباره بر می گردم بالا. هیچ کس در راهرو نیست. ایمیلم را چک می کنم، مهمانی امروز بوده و نیم ساعت از آن گذشته. حوصله جمع را ندارم اما فکر می کنم زشت است که خداحافظی نکنم. پایین میروم و وارد کانتین می شوم. یکی دو نفری که چشم در چشم می شوند سلامی می کنند اما بقیه تحویلم نمی گیرند. هیچ غذایی نمانده جز چند تکه کیک و دسر. یک تکه کیک بر میدارم. بشقاب غذاخوری بزرگ بر تن کیک زار می زند. همکار و یکی دیگر سر یک میز نشسته اند. نگاهم می کنند. من هم میروم سمتشان و سلام می کنم. می خواهم روی صندلی کنار آن یکی دیگر که جایش راحت تر قابل دسترسی است بشینم که می فهمم کسی پشت من بوده و عملا جا رو به او تعارف کرده بودند! آن یکی دیگر می گوید: شما می خواهی کنار همکار بشین! تا می آیم بنشینم، همکار می گوید من بروم یک چیزی بردارم و بلند می شود. جا تنگ است بیرون میز منتظر می ایستم تا بیاید بیرون. بعد با لحنی خاص به آن یکی دیگر می گوید: "جایی نری ها تا من بیایم!"
با کیکم ور می روم. سه تایی حرف می زنند. آن که همراه من وارد جمع شده، از همه بیشتر هوایم را دارد و حواسش هست که مرا هم مخاطب قرار دهد. حوصله ندارم. سکوت می کنم. لبخند زوری می زنم. جملات کوتاه می گویم. با خودم می گویم به درک فوقش فکر می کنند که من انقدر سطح زبانم پایین تر از آنهاست که اصلا متوجه حرفهایشان نمی شوم!
با کسی که مهمانی خداحافظی اش است، در موضوعی بی ارتباط به رشته ام زمانی یک همکاری نسبتا کوتاه مدت داشتم. سه نفر یودیم و من از همه اطلاعاتم در مورد آن موضوع ضعیف تر بود. ذهنم می خواهد فعال شود که الان راجع به من چه قضاوتی دارد و فکر می کند چقدر بی سوادم. یادم می آید که حوصله ندارم بیشتر فکر کنم. اشاره کوتاهی به آن پروژه می کند و شوخی می کند که دقیق نمی شنوم و نمی فهمم منظورش چه است. مضطربم و این را خوب می دانم. آن سه تا همچنان مشغولند. می گویند غذا کم بوده و.... من هم می گویم که به هر حال من می خواستم بروم بیرون و سوپ بخرم. همکار در فرصت مقتضی با کسی که مهمانی خداحافظی اش است صحبت مبسوطی می کند. من نشسته ام. دلم می خواهد با او خداحافظی کنم. اما مشغول صحبت با دیگران است. می گویم ولش کن، فردا هم می آید شاید ببینمش و بشود در خلوت خداحافظی کوتاهی کرد.
موفع بیرون آمدن از کانتین، همکار با آن دوتای دیگر در مورد تفریحاتی حرف می زند که مثل اینکه قبلا برنامه اش را ریخته اند. چیزی نمی گویم. با خودم می گویم: به درک، اصلا بگویند با خودشان که فلانی چه شخصیت آنتی سوشالی دارد!
می روم بیرون و نهار می خورم: سوپ کدو و هویج. در راه برگشت خانم و آقای جوانی را می بینم. خانم جلوتر می آید و ویلچر خالی را هل می دهد. پشتش آقا در حال آوردن ویلچر دیگری است که پیرزنی با پشت خمیده رویش نشسته. خانم از کنارم رد می شود. دارم فکر می کنم که حکمت این ویلچر خالی چه می تواند باشد. آقا در حال هل دادن ویلچر پیرزن می آید کنارم. راه تنگ است. میروم کنار و پاهایم را می گذارم روی گزنه های کنار پیاده رو. پیرزن دستش را بالا می آورد و لبخند می زند و با مهربانی تشکر می کند. پاهایم می سوزد، چشمهایم هم...
پیرزن اگر می دانست که مهربانی اش چطور دل یک انسان آنتی سوشال را گرم کرده، شاید هر روز می آمد سر راهم و مرا مهمان طعم گزش گزنه ها می کرد.
- ۷ نظر
- ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۱