Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۸ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

یک مقطعی هم هست توی زندگی که می فهمی مدتهاست که توجهت به هیچ فردی از جنس مخالف برای رابطه عاطفی جذب نمیشه. یعنی نه لزوما به افراد در دسترس ها، بلکه حتی به کسانی که دور از دسترسند، ولی تو  یواشکی هم آرزو نمی کنی که مثلا عشق و توجه و علاقه اونها یا امثال اونها رو داشتی.

گاهی اما بعد از مدتها دل دل کردن،  فکر می کنی مثلا از شخصیت و سبک زندگی فلان آدم خوشت میاد و شاید اصلا یک زمانی رابطه ای باهاش ایجاد بشه که رنگ و بوی عاطفی هم داشته باشه. تا میای با خودت کنار بیای که واقعا شاید بشه اون آدم رو در ذهن به عنوان یار آینده تصور کرد و سنجید، در عرض مدت کوتاهی تصویری که ازش داشتی به هم می ریزه. بد هم به هم میریزه. و باز تو می مونی و جایی که همچنان توی ذهنت خالی می مونه.

 نمی دونم این خوبه که آدم در آرزوی عشق هیچ بنی بشر مشخصی روی زمین نباشه یا نه؟ از یک جهت خوبه چون جلوی خیال پردازی های بیهوده و دل مشغولی های فلج کننده رو می گیره. اما از طرف دیگه مانع این میشه که آدم مدتی با حس و حال عاشقی خوش باشه.

نمی دونم واقعا. من الان با تنهایی زندگی کردن مشکل جدی ندارم. اما دوست دارم برای آینده ام شریکی داشته باشم. شریکی که بفهمَتم، بفهمَمِش. شریکی که رفیق باشه، حامی باشه، همدل باشه، وفا و مرام داشته باشه. شریکی که توجه ویژه ام رو خرجش کنم. بخشی از حس هام و وجودم فقط مال اون باشه و منم تنها مالک عشق و توجه خاص اون باشم. اینا فکر نمی کنم خواسته های نامعقولی باشه.

نمی دونم چرا اینطوری شده که بخش قابل توجهی از آدمها یارشون رو نمی بینند و پیدا نمی کنند. نمی دونم... شاید هم از اول همین بوده. ولی خدایا! اگر قراره یک سری آدمهای زمینت تا آخر بی یار بمونن در این دنیا، خودت بی نیازشون کن از یار دنیایی!

  • دخترچه
هوا، دو هفته نجابت کرده بود، اما از امروز حال و هوای بارانی  شروع شد. من این روزها در یک کلام آشفته ام. در عین آشفتگی می دانم که باید روزی هزار بار خدا را شکر کنم که همه چیز مرتب است. این تناقض، آزار دهنده است و خودش عذاب وجدان ایجاد می کند.

از این حرفها بگذریم. مدتهاست که دوست دارم از بعضی تکیه کلام های آزار دهنده بنویسم. چیزهایی که نه تنها همدلانه نیست، بلکه می تواند خیلی هم مخرب باشد. حداقل، من یکی که از شنیدن این حرفها به هیچ وجه دلم آرام نمی شود و برعکس مثل یک تو دهنی می خورد توی صورتم. وقتی داری از یک حس یا تجربه ناخوشایند برای کسی می گویی، شنیدنِ

حرررص نخور!!!
سخت نگیررر!
حساس نباااش!!
غر نزن!!!
و...


مثل یک "خفه شو"- اما از نوع محترمانه اش- کوبنده است! خب البته همین عبارات شاید به بهترین نحو نشان دهنده این است که گوینده این جملات را نباید محرمِ شنیدن تجربیات و حس های ناخوشایند دانست. به قول "برنه براون"، همدلی سخت است و نیازمند انرژی گذاشتن و تلاش کردن. همه حاضر نیستند این کار را برای شما بکنند، حتی اگر شما بارها برای آنها همدلی کرده باشید. جالب است که اگر شما تغییر رفتار بدهید و دیگر جوابهایتان همدلانه نباشد، موجب تعجب همگانی می شوید!
  • دخترچه

قرار است این هفته مراسم خداحافظی یکی از همکارها باشد و نهار مهمان شویم. دیشب از سفر رسیده ام و حواسم کمی پرت است. فکر می کنم مهمانی فرداست. غذا نیاورده ام. آماده می شوم که بروم بیرون و چیزی بخورم. به طبقه همکف می رسم و سر و صداهایی که از کانتین می شنوم مرا به شک می اندازد که نکند مهمانی امروز باشد. حوصله ندارم با شال و کلاه و کیف مستقیم بروم در کانتین و ببینم واقعا مهمانی امروز است یا نه. دوباره بر می گردم بالا. هیچ کس در راهرو نیست. ایمیلم را چک می کنم، مهمانی امروز بوده و نیم ساعت از آن گذشته. حوصله جمع را ندارم اما فکر می کنم زشت است که خداحافظی نکنم. پایین میروم و وارد کانتین می شوم. یکی دو نفری که چشم در چشم می شوند سلامی می کنند اما بقیه تحویلم نمی گیرند. هیچ غذایی نمانده جز چند تکه کیک و دسر. یک تکه کیک بر میدارم. بشقاب غذاخوری بزرگ بر تن کیک زار می زند. همکار و یکی دیگر سر یک میز نشسته اند. نگاهم می کنند. من هم میروم سمتشان و سلام می کنم. می خواهم روی صندلی کنار آن یکی دیگر که جایش راحت تر قابل دسترسی است بشینم که می فهمم کسی پشت من بوده و عملا جا رو به او تعارف کرده بودند! آن یکی دیگر می گوید: شما می خواهی کنار همکار بشین! تا می آیم بنشینم، همکار می گوید من بروم یک چیزی بردارم و بلند می شود. جا تنگ است بیرون میز منتظر می ایستم تا بیاید بیرون. بعد با لحنی خاص به آن یکی دیگر می گوید: "جایی نری ها تا من بیایم!"

با کیکم ور می روم. سه تایی حرف می زنند. آن که همراه من وارد جمع شده، از همه بیشتر هوایم را دارد و حواسش هست که مرا هم مخاطب قرار دهد. حوصله ندارم. سکوت می کنم. لبخند زوری می زنم. جملات کوتاه می گویم. با خودم می گویم به درک فوقش فکر می کنند که من انقدر سطح زبانم پایین تر از آنهاست که اصلا متوجه حرفهایشان نمی شوم!

با کسی که مهمانی خداحافظی اش است، در موضوعی بی ارتباط به رشته ام زمانی یک همکاری نسبتا کوتاه مدت داشتم. سه نفر یودیم و من از همه اطلاعاتم در مورد آن موضوع ضعیف تر بود. ذهنم می خواهد فعال شود که الان راجع به من چه قضاوتی دارد و فکر می کند چقدر بی سوادم. یادم می آید که حوصله ندارم بیشتر فکر کنم. اشاره کوتاهی به آن پروژه می کند و شوخی می کند که دقیق نمی شنوم و نمی فهمم منظورش چه است. مضطربم و این را خوب می دانم. آن سه تا همچنان مشغولند. می گویند غذا کم بوده و.... من هم می گویم که به هر حال من می خواستم بروم بیرون و سوپ بخرم. همکار در فرصت مقتضی با کسی که مهمانی خداحافظی اش است صحبت مبسوطی می کند. من نشسته ام. دلم می خواهد با او خداحافظی کنم. اما مشغول صحبت با دیگران است. می گویم ولش کن، فردا هم می آید شاید ببینمش و بشود در خلوت خداحافظی کوتاهی کرد.

موفع بیرون آمدن از کانتین، همکار با آن دوتای دیگر در مورد تفریحاتی حرف می زند که مثل اینکه قبلا برنامه اش را ریخته اند. چیزی نمی گویم. با خودم می گویم: به درک، اصلا بگویند با خودشان که فلانی چه شخصیت آنتی سوشالی دارد! 

می روم بیرون و نهار می خورم: سوپ کدو و هویج. در راه برگشت خانم و آقای جوانی را می بینم. خانم جلوتر می آید و ویلچر خالی را هل می دهد. پشتش آقا در حال آوردن ویلچر دیگری است که پیرزنی با پشت خمیده رویش نشسته. خانم از کنارم رد می شود. دارم فکر می کنم که حکمت این ویلچر خالی چه می تواند باشد. آقا در حال هل دادن ویلچر پیرزن می آید کنارم. راه تنگ است. میروم کنار و پاهایم را می گذارم روی گزنه های کنار پیاده رو. پیرزن دستش را بالا می آورد و لبخند می زند و با مهربانی تشکر می کند. پاهایم می سوزد، چشمهایم هم...

پیرزن اگر می دانست که مهربانی اش چطور دل یک انسان آنتی سوشال را گرم کرده، شاید هر روز می آمد سر راهم و مرا مهمان طعم گزش گزنه ها می کرد. 

  • دخترچه

در این مدت سعی کردم همکار را کمتر ببینم. دیدم با تمرکز بر رفتارهایش فقط دارم زمانم را از دست می دهم. این شد که تصمیم گرفتم کمی نادیده اش بگیرم.  تا حدی هم موفق بودم.

مهمانی از ایران هم یکشنبه رسید و من بالاخره توانستم با شب بیداری و صبح زود بیدار شدن، قبل از آمدنش خانه را تمیز و مرتب کنم. همان روز اولی که رسید بردمش تور اسب سواری در جنگل برای دو ساعت. بنده خدا رسما از کت و کول افتاد! اما تجربه خوبی بود.

برای خودم هم خوب بود. بعد از چند سال دوباره روی اسب نشستن حس خوبی داشت.  چند سال پیش با همه سختی ها و فشارهایش خودم را مجبور کردم که علاقه ام  به اسب سواری را تا حدی دنبال کنم. با اینکه دیگر فرصت ادامه دادن پیش نیامد، فهمیدم که همان که یاد گرفته ام امروز به کارم می آید. اسب خیلی آرامم می کند. 




  • ۱ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۹
  • دخترچه

همین الانِ الان دلم گولو را می خواهد. گولو خودش نمی داند که بارها همانطور که تند تند روی ویولت رکاب می زده ام، باهاش حرف زده ام. گولو شاید نداند که چقدر تا حالا قلبم را بین دستهایش گرفته و نوازش کرده.

گولوی من، پرنده آبی کپلی است که کیلومترها پرواز می کند ، می نشیند روی شانه ام نرم و مهربان نوکم می زند. نوک زدن هایش مثل نوک زدن های مهربان توکی و کوکو ست. تازه گاهی خودش را باد می کند و بر و بازویی نشان میدهد تا خیالم جمع باشد که یک دوست قوی با مرام دارم.

گولویم، هرکجا هستی باش، فقط خوب باش و خوش.


        

 منبع عکس: http://www.lovethispic.com/image/38368/mountain-bluebird

  • ۳ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۶
  • دخترچه

بی حوصله ام.

کار ناتمام زیاد دارم.

کارهای شروع نکرده هم لیست شان مدام طولانی تر می شود.

دلم برای ایران تنگ شده.

از اینکه آنقدر همکار توانست بهمم بریزد که اون لحظه نتوانستم یه جواب شسته رفته بهش بدم  ناراحتم. (جوابش یک جمله بود که پیش فرضی که داشت بر اون اساس من رو محکوم می کرد غلط بود!)

با این اداهای همکار، می ترسم سر مرخصی ایران اومدنم، مشکل برام پیش بیاد و مجبور به چانه زنی بشم.

خسته ام.

خانه ام به هم ریخته است.

سردم می شود گاهی با اینکه هوا دیگر بارانی نیست.

گریه ام زیاد می آید.

توکلم کم شده.

گم شده ام انگار.


تیتر نوشت: کلاغ چارتار



  • ۳ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
  • دخترچه

خب باید اعتراف کنم که همکار هنوز این توانایی رو داره که بهمَم بریزه و من برای اولین بار عصبانیتم رو بهش نشون دادم و خب طبیعتا اون طلبکار شد.

این بار اما بعد از اینکه چند ساعتم هدر شد به فکر کردن به موضوع و سرزنش و تقصیریابی خودم، برای خنداندن خودم تلاش کردم. همین خنده های شاید الکی تاثیر خودشون رو می گذارند.


دلم برای گولو تنگ شده. هی شک می کنم نکنه وبلاگش هک شده، اما باز می گم اگه خودش خواسته باشه که پی گیرش نشیم چی؟ برای همین بهش ایمیل هم نزدم. اما خیلی خیلی این روزها احتیاج دارم به نوشته هاش.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۶
  • دخترچه
باران یکریز می بارد و من برای سومین سال پیاپی دچار افسردگی فصلی اواخر آگوست شدم. هنوز با این تغییر فاحش و توی ذوق زننده هوا که از اوج گرمای شرجی یکهو سرما و باد و بارن می آید، کنار نیامده ام. شاید هم این هوا بهانه است. شاید دلیل این افسردگی این است که در آخر تابستان اصولا فکر میکنم به سال پیش رو و کارهایی که باید کرد و همینطور روی هم تلنبار می شوند. می دانم، خنده دار است: من هنوز سالهایم را تحصیلی حساب می کنم!
همین الان، ورِ نقّاد ذهنم بهم پرید که: "تو از افسردگی اواخر آگوست  و باران می نالی در حالی که کودکان خیس را دریا به مقصد می رساند! می شود خفه شی لطفا؟!"
  • ۲ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۷
  • دخترچه



حمله غول بچه های بدجنس یعنی اینکه:

- خاطره بی احترامی دردناکی که مهماندار هواپیما چهار سال پیش بهم کرد یک دفعه  انقدر پررنگ شود که دو روز ذهنم را اشغال کند.

-احساس کنم که یک سی ساله به درد نخورم. 

-یاد رفیقانی که نارفیق شدند بیفتم و مدام دنبال چرایی اش بگردم که حتما یک چیزی در من هست که این طور آدمها سر راهم می آیند.

-فکر کنم تعداد آدمهایی که توی دنیا بهم اهمیت می دهند، خیلی کمه، خیلی خیلی کم.

-مدام دنبال تقصیرات خودم بگردم که در فلان موقعیت، باید چنین می کردم و چنان.

-خودم را بگذارم جای تک تک آدمهایی که در طول زندگی ام دیدم و منفی ترین قضاوت هاشون نسبت به خودم را تصور کنم...


شاید این حَملات برای همه آشنا نباشد. این حمله ها را کسانی خوب می شناسند که با شرم، آشنایی عمیق و دیرینه دارند. نه اشتباه نکنید... شرم، خجالت نیست.

"شرم، احساس یا تجربه شدیدی است که شما را به این باور می رساند که معیوب هستید و در نتیجه، ارزش مورد قبول واقع شدن و یا تعلق را ندارید."  

(Brene Brown, I Thought It Was Just Me (but it isn't): Making the Journey from "What Will People Think?" to "I Am Enough" (2007)  )


غالبا شرم با احساس گناه و یا احساس حقارت اشتباه گرفته می شود. تمرکزِ احساس گناه یا عذاب وجدان، بر آنچه شما انجام داده اید است، در حالیکه، شرم، شما را و کیستی تان را هدف قرار می دهد. احساس حقارت هم با شرم متفاوت است. وقتی شما در ملاء عام به دلیل عملتان مورد مواخذه قرار بگیرید، اگر باور داشته باشید که این سرزنش بیجا بوده، احساس حقارت می کنید. اما اگر احساس کنید که مستحق چنین رفتاری بوده اید، شرم بر شما غلبه کرده است.

شرم احساسی است که دست و پایتان را می بندد. برچسب "بد بودن"، "احمق بودن"، " چاق بودن" و... به شما می زند و به سمتی سوقتان می دهد که باور کنید که لیافت برچسب هایی که خورده اید را دارید.


شرم، یکی از آن غول بچه هایی است که با افسردگی رابطه خیلی حسنه ای دارد. یعنی کافی است که بیابد و بار و بندیلش را پهن کند و بعد با یک سوت، رفیق شفیقش افسردگی را خبر کند. شرم به راحتی می تواند شما را گول بزند که دارد واقع گرایانه تحلیلتان می کند و هدفش اصلاح است. اما در نهایت، شرم هیچ حرفی برای گفتن ندارد جز اینکه: تو همین هستی، ارزش نداری که تعلقی بین تو و بقیه شکل بگیرد... کیستی تو معیوب است و لایق دوست داشته شدن نیستی.

وقتی گفته می شود که شرم را باید درمان کرد، هدف این نیست که شما در مقابل اعمالتان احساس مسئولیت نکنید و دچار کبر و خود بزرگ بینی شوید. هدف، تنها و تنها این است که با خودتان همدل باشید، خودتان با تیشه نیفتید به جان عزت نفستان. برنه براون خیلی خوب این راهکارها را در کتابهایش و سخنرانی هایش توضیح می دهد. قبلا لینک تد تاک مربوط به شرم اش را در وبلاگم گذاشته ام. راستش، اصلا کار من نیست که الان در چند پاراگراف آن راهکارها را توضیح بدهم. بیشتر هدفم از این نوشته این بود که تعریف شرم را بازگو کنم. چون بارها شده که وقتی گفته ام راجع به شرم مطالعه می کنم و فهمیده ام ریشه بسیاری از مشکلات در شرم است، آدمها فکر کرده اند که از خجالت یا تحقیر می گویم. به نظرم، این خودش قدم بزرگی است که بتوانیم حداقل به تعریفی از مشکل برسیم.

با همه اینها، تمرین برای صلح درونی، یک تمرین مداوم است. اینطور نیست که آدم فکر کند که غولبچه ها رفتند و دیگر نمی آیند. برعکس، درست در اوج اینکه شما فکر می کنید همه چی خوب شده است و دیگر ریخت نحسشان را هم نمی بینید، پیدایشان می شود. و خب، همیشه آسان نیست کنترل دوباره شان. به خصوص که فکر می کنید که هرچه رشته اید پنبه شده است و باید دوباره از صفر شروع کرد. به خاطر همین شاید فشار بازگشت غولبچه ها بعد از اینکه یک بار مهارشان کرده اید بیشتر باشد نسبت به وقتی که کلا نمی توانستید  به طور خودآگاه مهارشان کنید. 

اما راستش الان که دارم اینها را می نویسم به این نتیجه رسیدم که شاید بازگشت گاه به گاه غول بچه ها لازم است برای اینکه یادمان نرود جرات مقابله را. مهمتر از آن شاید بشود از عزلت ناشی از بازگشتشان بهره گرفت برای دوستی بیشتر با خدا.



  • دخترچه

بیش از ده سال گذشته و من امروز با دیدن عبارت "حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان "، ناگهان دچار همان حسی می شوم که سر کلاس حقوق بین الملل ، وقتی او سوال پرسید، داشتم. حسی که ملغمه ای بود از میل به فتح ناشناخته ها و گرایش به صعب الوصول ها و شک... شک به دوست داشته شدن یا مورد انزجار واقع شدن از سمت او. 

شخص "ج.ی.م.ز پاتر" ، هنوز هم برای من همانقدر گنگ است و نامعلوم و البته بسیار کمرنگ. دیگر سوالهای بی جواب آزارم نمی دهد و در پی رمزگشایی هفت ترم هم کلاسی بودن و حرف نزدن با هم نیستم. حتی نمی خواهم بدانم معنای آن لبخندها و نگاههای مرموز و بعدها روبرگرداندن هایش چه بود. اینکه اصلا چطور می شود که دو آدم بی آنکه با هم کلمه ای حرف زده باشند، رابطه ای بین شان شکل بگیرد که آخرش هم معلوم نشود از جنس اشتیاق است یا کراهت را مدتهاست که رها کرده ام. حتی اولین و آخرین کلامم که یک "بفرمائید" با تن صدای غیر طبیعی بود که پوزخند پاسخش شد هم دیگر خاطره تحقیرکننده ای محسوب نمی شود.

اما خدا نکند که ردپایی مرا ببرد به ده سال پیش. نه به خود ده سال پیش، بلکه به حس و حال دانشجوی سال دوم بودن و ساختمان صورتی- خاکستری و سربالایی دانشکده. به آن حس تعلیق بین اشتیاق و انزجار. به آن حسی که حول خاص بودن او می چرخید.

نه! پاتر... اشتباه نکن! تو همان وقت که من از پنجره دیدم آب دهانت را بر زمین انداختی، برای من تمام شدی! دیگر از هیبت آن موجود ناشناخته جذاب تبدیل شدی به یکی مثل سایر سیاهی لشکر آن دانشکده. یعنی حتی اگر آن بچه بازی های بهار هشتاد و چهارت که تا من را میدیدی راهت را کج می کردی به سمت دیگر یا اینکه در کلاس در دورترین نقطه از من می نشستی هم کافی نبود برای اینکه دیگر خاص نبینمت، یک تکه آب دهان ناقابل تا حد خوبی این کار را انجام داد! 

داشتم می گفتم آقای پاتر... اشتباه نکن. من حتی اگر الان در خیابان ببینمت، به سختی می شناسمت. اما می دانی؟ امان از سال هشتاد و سه و حس هایش. دخترچه هشتاد و سه که امروز شاید چیز زیادی ازش باقی نمانده باشد، من را منقلب می کند. نمی توانم بگویم که جنس حسم، حسرت و دل تنگی است یا سرزنش و افسوس به خاطر دیدنِ بیش از حد یکی که بی جهت از سیاهی لشکر متمایزش کرده بودم... نه، اصلا هیچ کدام از اینها نیست. دخترچه هشتاد و سه، در آن همه سردرگمی، پناه امنی می خواست که پیدایش نمی کرد و منِ این روزها، هر بار به بهانه ای- حالا می خواهد فرقه دموکرات آذربایجان باشد یادیدن عکس یادداشت نویس محبوب آن سالهایم در همشهری جوان و یا هر ردپایی از آن روزها- دخترچه هشتاد و سه را می بینم، دلم می خواهد دستم را ببرم لاى موهایش و نازش کنم. بعد در گوشش بگویم که دنیا خیلی بی ثبات تر از این حرفهاست. بگویم که صمیمی ترین دوست دانشگاهش در عرض چند ماه می شود یک غریبه. بعد  با یکی که آن موقع غریبه بود، دوست می شود و خوشحال می شود از این دوستی جدید. کمتر از دو سال دیگر، آن رفیق هم میشود  نا رفیق.  دوست دارم بهش بگویم که پاتر از دانشکده می رود و او دیگر نمیبیندش. حتی برایش فاش کنم که بعدتر، با یکی از دوستان نزدیک پاتر، رابطه دوستانه خوبی پیدا میکند. آن دوست، در بین حرفها از خوبی ها و خاص بودن های پاتر می گوید و او... او خویشتن دارانه سکوت می کند و سوالهایش را نمی پرسد. هوس می کنم به دخترچه ده سال پیش بگویم که او دل می بندد به تازه وارد دانشکده. تازه واردی که فرقش با پاتر این است که حرف می زند. بحث می کند، گله می کند، و نهایتا می گوید که دل در گرو او دارد. اما...باید آخرش اضافه کنم:"عجله نکن دخترچه ! این پایان خوش ماجرا نیست. تازه وارد هم فرد اشتباهیِ زندگی توست..."

بعد که همه اینها را گفتم و دخترچه با ناباوری نگاهم کرد، یواشکی یک لیوان معجون فراموشی آماده می کنم که بنوشد و حرفهایم یادش برود و زندگی خودش را بکند. دخترچه که صدایش کمی می لرزد می گوید: چقدر همه چیز با آنچه من میبینم فرق دارد... من لبخندی حکیمانه می زنم و لیوان را به دستش می دهم و می گویم: این را بخور آرامت می کند. 

  • دخترچه