جمعه شب دو هفته پیش بود که زنگ در خانه را زدند. من هم
که بلوز شلوار گرم و نرم خوابم را پوشیده بودم و روی تخت ولو بودم، هیچ حوصله لباس
پوشیدن و دم در رفتن نداشتم. با خودم گفتم کسی که با من کاری ندارد، لابد از این
بچه هایی هستند که برای هالوین، در خانه ملت را می زنند. البته به جا آوردن آداب
هالوین در اینجا به اندازه کشورهای انگلیسی زبان، فراگیر نیست، اما بالاخره آثارش
دیده می شود. با تردید رفتم در راهروی ورودی خانه ام که سر و گوشی آب بدهم. حوصله نداشتم در را
باز کنم. دوباره زنگ زدند و این بار از سایه پشت شیشه در فهمیدم که همسایه پایینی
است. در را باز کردم. پدر و پسر آمده بودند، پسر مثل همیشه در نقش مترجم.
پسر گفت ما داریم اسباب کشی می کنیم و پدرم می
خواست در مورد انتقال قرارداد اینترنت و آب و فاضلاب با تو صحبت کند. واحدی که
من در آن هستم در واقع با واحد پایین یک خانه بوده اند که بعد در جریان بازسازی، هر کدام
مستقل می شوند. برای همین کنتور آبمان مشترک است. به علاوه من وقتی آمدم برای
اینکه از پیچیدگی های بستن قرارداد مربوط به اینترنت فرار کنم، از همسایه پایینی
خواستم که در ازای پرداخت مبلغی از وای فای او استفاده کنم. با تعجب پرسیدم تا کی
هستید؟ گفت: حداکثر تا یکشنبه. مرد همسایه گفت می خواستیم زودتر بگوییم اما انقدر
شبها دیر می آمدیم در این مدت که نشد. حالم خیلی گرفته شد. رو به پسر گفتم: دلم
برایتان تنگ می شود. پسر این بار بدون اینکه حرف من را ترجمه کند و منتظر جواب پدرش
شود: گفت ما هم دلمان تنگ می شود...
خداحافظی کردیم و من در عین اینکه دغدغه بستن
قرارداد جدید و نداشتن اینترنت برای یکی
دو هفته را داشتم، فکر کردم که چقدر دلم می گیرد از رفتنشان. این اواخر خیلی کم هم
را میدیدیم، اما بودنشان، حس امنیت می داد. نمی توانم انکار کنم که هم کیش بودنمان
هم به هم نزدیک ترمان می کرد. وقتی پسرشان نبود ایجاد ارتباط من با این زوج، دیدنی
بود. مرد همسایه، به سختی انگلیسی حرف میزد اما اگر با صبر و حوصله بهش مجال
میدادی، کم کم راه می افتاد. زن همسایه اما فقط چند کلمه ابتدایی بلد بود. این
اواخر او به زبان اینجا حرف میزد و من به انگلیسی. هر دویمان حرفهای همدیگر را تا
حدی می فهمیدیم!. چند باری هم که مامانم آمده بود با ترکی* شکسته پکسته ای که
چندین سال پیش یاد گرفته بود، حسابی با خانم همسایه دوست شده بود! و او هم خیال
مادرم را جمع کرده بود که من خودم مادرم و مواظب دخترت هستم.
شنبه ظهر که از کلاس نقاشی برگشتم دیدم در حال
جا دادن وسایلشان در ماشین هستند. به پسر گفتم که ببیند کی برایشان مناسب تر است که
هم را ببینیم و هماهنگی های انتقال قرارداد را انجام بدهیم، گفت که الان دارند به
خانه جدیدشان می روند اما شب برمی گردند یک سر. تا شب هرچه صبر کردم خبری نشد و
نیامدند. چند بار رفتم در خانه شان را زدم، کسی نبود. چه حس غریبی بود نداشتن
کسانی که شاید هفته ها هم نمی دیدمشان اما وجودشان مایه دل گرمی بود. یکشنبه شد و
من هنوز بغض رفتن همسایه را داشتم. در این بین سعی کردم هماهنگی های اولیه برای
قرارداد جدید اینترنت را بکنم. حوالی عصر فهمیدم که آمده اند که احتمالا آخرین
وسایل را جمع کنند. از پنجره بالکن، حیاط را نگاه کردم. خانم همسایه گوشه ای از حیاط
ایستاده بود. بغضش را از پشت سرش هم می توانستم ببینم. کمی ایستاد و اطراف حیاط را
نگاه کرد. بعد راه افتاد سمت میز پر گلدان وسط حیاط و دستی به سر و روی گلها و
گیاهان کشید. موبایلش را در آورد و از چند زاویه عکس گرفت. دور تا دور حیاط پر از
گلدان های شمعدانی رنگی بود. از گوشه دیواری که گلدانها کنارش ردیف شده بودند شروع
کرد به چیدن برگهای زرد گلدانها. بعد انگار که یکهو یادش آمده باشد، از هر گلدان
یک قلمه کوچک جدا کرد. با وسواس و طمانینه جلو می رفت و سعی می کرد گلدانی را جا
نیندازد. رسید به وسط حیاط و گلدانهای روی میز. همین طور که نوازش می کرد هر گلدان
را، شاخه ای را جدا می کرد و در دستش نگه می داشت. من از پشت پنجره یواشکی با بغض نگاهش
می کردم. آمد عقب تر انگار که بخواهد نگاه آخر را بکند. ناگهان انگار توجهش جلب شد به دو
تابلوی چوبی رنگ شده درون باغچه ها که اسم دخترش رویش نوشته شده بود: سلین. رفت سمت دو باغچه وسط حیاط و هر دو تابلو را
از خاک در آورد. شاید فکر کرده بود که دخترَکَش ممکن است بهانه تابلوها را بگیرد.
برگشت عقب و آخرین نگاه را به حیاطشان انداخت.
مدتی بعد زن و شوهر آمدند در خانه ام و با هم
حرفهایمان را زدیم و خداحافظی کردیم. این بار، بغض زن را از رو به رو دیدم. بغلم
کرد. گفت هر بار مادرت سر زد بهت، یک سر پیش ما بیایید.
فردا شبش که خانه آمدم، آقای همسایه آمده بود که احتمالا خرده کاری هایی که قبل از تحویل خانه باید انجام میداد را تمام کند. آخرین
حرفهایمان را سر تسویه حساب قبض آب زدیم. طبق معمول اشتباه حساب کرده بود و کمتر
از چیزی که من بدهکار بودم ازم گرفته بود! بهش گفتم که باید بیشتر بهش بدهم و برود
دوباره حساب کند! تا حالا چند بار پیش آمده که مبلغی که من بدهکار بودم را اشتباهی
کمتر حساب کرده و من رفته ام بهش گفته ام
که چیزی جا انداخته. آن شب هم کلی از دقتم تشکر کرد. بهش گفتم شما که رفتید من گریه
کردم. برای اینکه مطمئن شوم که فهمیده انگشتانم را از سمت چشمانم به پایین کشیدم.
گفت خانومم هم همین طور و صورتش را به حالت گریه درآورد و بعد خندید.
حالا دو هفته ای می شود که من دارم به نبودنشان عادت می کنم. دیگر ویولت را راحت تر می توانم جلوی خانه پارک کنم و جایم باز شده. اما هربار که می برم بگذارمش جلوی پنجره همسایه های غایب، حس کسی را دارم که دزدکی اموال یکی دیگر را برداشته. ماندن و دیدن رفتن دیگران، چیز غریبی است...
*همسایه های سابقم از بلغارهای ترک زبان بودند.