- ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۹
شماره ۱۷سهیلا را دیدم. خیلی وقت بود که یک فیلم اینقدر درگیرم نکرده بود. من٬ آدم فیلم بینی نیستم به دلایل مختلف. یکیاش این است که زود حوصلهام سر میرود از خیلی از فیلم ها. دیگریاش این است که اگر فیلمی را دوست داشته باشم٬ خیلی میتوانم درگیرش شوم و غرق شوم در دنیایش. گاه٬ مخل آرامش است چنین غرق شدنی. و البته یک سری دلایل دیگر هم هستند. این اواخر که کلا نمیتوانستم راحت فیلم یا سریال ببینم و تمرکز کنم. این فیلم اما آنقدر آرام کشید مرا با خودش که نفهمیدم دقیقا کی غرقش شدم. چیزی که از سهیلا به دلم نشست این بود که واقعی بود٬ ادا نداشت. عزت نفسش اصیل بود. البته تاکید بر چاق بودنش را دوست نداشتم. انگار القا میکرد که آدمهایی که تنها هستند٬ لزوما چیزی در ظاهرشان مطایق معیارهای زیبایی مورد پسند عرف نیست. دلیل تنهایی سهیلا اما چاقیاش نبود.
هنوز کلی ایمیل جواب نداده دارم. خانهام شده بازار شام دوباره. رقیه گفته هم را ببینیم و خیلی دلم برایش تنگ شده٬ اما انرژی از خانه بیرون رفتن ندارم. این روزها٬ قاعدتا باید خیلی حالم بهتر باشد. بالاخره باری از روی دوشم برداشته شده و تصمیم سختی را گرفته ام. اما نمی دانم چرا افکار آزاردهنده رهایم نمیکنند. میل عجیبی دارم که بر میگشتم به ۹ ماه پیش و خیلی چیزها را جور دیگر مینوشتم. کاش آن توان تصمیمگیری که در مورد کارم به دست آوردم را بتوانم در بقیه زندگی ام هم پیاده کنم.
دیشب خواب دیدم ایرانم. پدر و مادرم خانه کوچکی در شهری کوچک و خوش آب و هوا گرفته بودند. خانه٬ حیاط قشنگی داشت. خوشحال و آرام بودم در خواب. اوضاع ایران٬ نگرانم میکند. فکر این که چه قرار است بشود و مردم چه قرار است بکنند و استیصالی که در جواب به این سوالها دارم٬ شده بخش دائمی وجودم. من حتی اگر بخواهم هم بریده نمیشوم از ایران.
مدتی پیش٬ با مرور ایمیلهای قدیمی٬ افتاده بودم به دوره کردن خاطرات ده سال پیش. در همین واکاویها در اینباکسم٬ به پیشنویس یک داستان کوتاه برخوردم. تم کلیاش یادم بود. اما٬ نخواندمش. امشب٬ یادش افتادم. رفتم سر وقتش و شروع کردم به خواندن و البته٬ چند اصلاح جزئی هم کردم متن را. راستش٬ هم خندیدم از کودکانگیاش و هم ته دلم٬ لذت بردم از ایده داستان. آن روزها٬ من خودم را زن سوم داستان می دیدم. احتمالا تصویری که از خودم و رابطهام داشتم٬ کاملا دقیق نبوده. اما به هرحال٬ حسی بوده که در آن زمان داشته ام. شخصیت نویسنده خیلی چندش آور است. دختر راوی این قصه هم نسبتی با آن تصویر محبوب از زن قوی معاصر ندارد. کم آورده است و ابایی ندارد که استیصالش را نشان دهد؛ مثل ۹ سال پیش من٬ مثل امروز من!
روزهای آسانی نیست. اعلام تصمیمم نسبت به عدم ادامه کار فعلی٬ غیرمنتظره نبود برای استادهایم. این اما به این معنا نیست که کار آسان و بیدردسری بود. حس و حال چنین گفتوگوهایی چندان دور نیست از تمام کردن یک رابطه عاطفی که خوب کار نمیکرده.
حالا منم و تمام آنچه که باید بسازم. احتمالا درسهایی که در این یک سال گرفتهام٬ جایی به کارم خواهند آمد. آنقدر باتجریه و یا شاید پوست کلفت شدهام که نگذارم حس بیلیاقتی در من ایجاد کنند چنین ناکامیهایی.
با این حال٬ سه ماه پیش رو٬ بی چالش نخواهد بود. از طرفی خوشحالم که قرار نیست باقی سالهایم در محیطی بگذرد که دوستش نداشتم. از طرف دیگر٬ چندان حوصلهای برای طی همین سه ماه را هم ندارم. اما به هر حال٬ کارهای نیمه تمام را باید تمام کرد و باید در روند استعفا هم حرفهای عمل کرد و سایر ملاحظاتی از این دست که نمی شود نادیده گرفتشان.
این روزها، دارم سعی میکنم خودم را از منابع استرس دور کنم. در این مدت٬ چیزهای عجیبی مرا مضطرب کردهاند. همان چیزهایی قبلا حتی توجهم را هم جلب نمیکردند٬ یا حتی ممکن بود موجب خنده ای گذرا شوند، حالم را می توانند دگرگون کنند. برای دور شدن از اضطراب٬ اولین قدم٬ بستن اینستاگرام بود. صفحه خودم را دوست داشتم. صفحاتی که فالو می کردم هم گزینش شده بودند و این اواخر خیلیها٬ از جمله اینفلوئنسرهایی که صادق نبودند٬ را آنفالو کرده بودم. مشکل اما سر زدن به «سرچ اند اکسپلور» بود. اخیرا٬ به شدت به هم می ریختم از محتواهایی که آنجا می دیدم و کامنتهایی که می خواندم. فضای اینستاگرام ایرانی عجیب است و دوست نداشتم تصویرم از جامعه ایران٬ مبتنی بر آن فضا باشد. فیس بوک هم البته مشکلاتی دارد. آن را ولی نگه داشتهام بیشتر برای حفظ ارتباط با دوستان خارجی (حفظ ارتباط با دوستان ایرانی در تلگرام٬ آسانتر است.) و خواندن تک و توک ایرانیهایی که حرفهایشان را می شود جدی گرفت. آن جو خود فرزانه پنداری که در نوشتههای فیس بوکی بعضی از روشنفکران ایرانی است٬ گاه خیلی تهوعآور می شود برایم. طرف با کلی ادا و اطوار و زبان پر تکلّف٬ نوشته بود که به جای عصبانیت از نمایشگاه تهمینه میلانی باید شرمسار بود و نمیتوان خود را منفک کرد از دامن زدن به میانمایگی رایج این روزها. بعد با کلی آب و تاب سعی کرده بود از طبقه فرهنگی بگوید که سلبریتی نیستند اما هم چنان محتواهایی تولید میکنند که به زعم او٬ انگیزه اصلیاش٬ رضایت مخاطب است. نویسنده که در اول نوشتهاش تاکید میکرد که قصد فاصلهگذاری ندارد٬ تمام ویژگیهایی که برای این طبقه برمی شمارد٬ خصلتهایی است که از قضا٬ ربطی به خودش و تصویر خودش در ذهن مخاطب نداشته باشند! و البته٬ در نظر نویسنده، یکی از ویژگیهای آن گروه میانمایه پسند این است که بی وسواس٬ تولید محتوا میکند و به مهارتهایی سر می زند که سر رشته ای از آنها ندارد. و در این میان٬ کسی باید بپرسد که شما که آنقدر دقیق این گروه را شناسایی می کنی و ویژگی هایشان را برمیشماری و رفتارشان را از بعد روان شناختی٬ اجتماعی و... تحلیل میکنی٬ متخصص سوشال مدیا و رفتار آنلاین و هزار جور فن و تخصص دیگر هستی؟ یافتههایت از ویژگی های رفتاری این گروه بر کدام تحقیق آماری استوار است؟ اصلا این میانمایگی چیست که تبرّی جستن از آن٬ مدال افتخار در پی دارد؟ تشخیص اینکه افراد برای رضایت مخاطب مینویسند یا نه٬ بر چه مبنایی باید استوار باشد؟ فعلا اما٬ انگار روزگار رونق چنین انشانگاریهایی است. البته که از دید من نه انشانگاری مشکلی دارد و نه نوشتن مطلب غیرتخصصی. اشکال اتفاقا آنجاست که کسی انشایش را تحلیل جدی تلقی کند!
گاهی گله کرده بودم از کسالت زندگیام. اما، از یک جایی به بعد دیگر فهمیده بودم که آزمون زندگیام قرار است در سروکله زدن با تنهایی باشد. کاری نداشتم که بقیه چه میکنند و کم کم یاد گرفته بودم که مدل امنی از روابط را برای خودم تعریف کنم و در آن میان٬ جای عظیمی هم به خودم و خلوتم بدهم. با همه کاستیهایش و حتی لغزشهایم٬ میگذشت و من داشتم ماهرتر میشدم در مدیریت زندگی تنها.
قرار نبود تصمیمها و اعمال آدمهایی که نمیشناختمشان٬ وارد زندگی من هم بشود. اما از جایی به بعد٬ به غیرمنتظرهترین وضع ممکن٬ درگیر داستان آدمهایی شدم که هیچ ربطی به من نداشتند. آدمهایی که راههایی را انتخاب کرده بودند که با ارزشهای من جور در نمیآمد. چیزهایی که تا وقتی مربوط به غیر بود٬ ربطی به من نداشت و من خودم را دور میکردم از سر در آوردن از آنها. چیزهایی که قرار نبود هیچ وقت وارد حریم زندگی من بشوند. همه چیز خوب پیش میرفت٬ چون قصه زندگی آدمها قرار نبود بشود قصه من؛ بخشی از من٬ قلابی چسبیده به روح من. من خیلی هنر میکردم٬ حواسم به ساحت زندگی خودم میبود و حفظ حریمهایش. میدانستم آدمها٬ ارزشها و رویههایشان با هم فرق دارند و تا وقتی کسی زندگیاش به من گره نخورده بود٬ این تفاوتها اثری در من و دنیایم نداشت. نهایتا اگر کسی را خیلی دوست داشتم و تصمیماتش را دوست نداشتم٬ با خود میگفتم چه حیف که فلانی این تصمیم را گرفت. قرار نبود این تصمیمها که دیگرانی گرفته بودند٬ مثل خوره بیفتند به جان زندگی من، قلابی شوند به روحم و مدام بخراشند.
در آخرین ماه پاییز پارسال٬ پر از هیجان از امکان شروع یک کار جدید٬ منتظر قطار بودم که دیدم دوست قدیمی عزیزی پیامی داده. چند پیام رد و بدل شد و من با ور عاقل ذهنم٬ قدم گذاشتم به ورطهای که در دید من و دوست قدیمی قرار نبود داستان چندان پیچیدهای باشد. به خیال خودم٬ همه چیز را با حساب و کتاب پیش برده بودم و کمابیش میدانستم که در این ورطه٬ برای چه نوع اتفاقات غیر قابل پیشبینی باید آماده باشم.
۲۲ اسفند بود. سوالی پرسیدم و داشتم خودم را برای چیزهایی آماده میکردم که ممکن بود شنیدنش سخت باشد. چیزی که شنیدم اما سخت تکانم داد٬ بسیار سختتر از آنچه برایش آماده بودم. نگاهم ثابت ماند به خیابان. همانجا دانستم که من دیگر آن آدم سابق نمیشوم. حالم شبیه وقتی بود که ده ساله بودم و دخترکی برایم فاش گفت که آدمها چطور بچهدار میشوند. زخمی از بالا تا پایین روحم را شکافت.
دل لرزیده باشد و روح چنین زخم عمیقی دیده باشد؟ انصاف نبود خدایا. مگر کسی از تو آگاهتر بوده به درد و رنجی که آن زخم با خودش حمل کرد؟ پس چرا فقط نگاهم کردی؟ نه آن زخم خوب شد و نه حتی ایستاد همانجا که بود. مُسری بود زخمش و هر چیز قشنگی که میآمدم مزهمزه کنم٬ خون و چرک زخم کهنه جاری میشد و آن لذت را پیدا میکرد و دست میانداخت دور گلویش و خفهاش میکرد!
عهدشکنی کردم و بیمعرفتی. آنقدر که خودم هم دیگر نشناختم خودم را. حالم دیگر برنمیگردد به آن حال خوشی که منتظر قطار باشی و در دل امید داشته باشی به آیندهای بهتر که کار مورد علاقهات قرار است برایت رقم بزند. آن حال خوش بیخبری بر نمیگردد سر جایش. آن توانی که در تمام این سالها با من بود و من حتی ندیده بودمش هم جایی میان راه گم شد و معلوم نیست چه بر سرش آمده. آنچه ماند، دلی بود که سخت لرزیده بود و هیچ چیز نتوانسته بود آرامش کند.
فکر نکنی اینها گله از توست خدایا! البته که گله دارم از تو٬ ولی دوست ندارم من را گلهگزار ببینی. من فقط خواستم یادآوری کنم آن روز تابستانی سال ۸۳ در مسجدالنبی را و حرفهای آن خانمی که بیمقدمه شروع کرد به حرف زدن و از دردهایش گفتن. تو شنیدی او چه گفت و میدانی که من چه آرزو کردم. دلت آمد امتحان زندگی من را دقیقا در همان موضوع قرار دهی؟ واقعا دلت آمد؟
خیلی چیزها سر جایشان نیستند. گاه فکر میکنم چیزی از درون زخم می زند به روحم و کم کم همه جایش را دارد خط خطی می کند.
دل گرمی ها اما هنوز هستند و وقتهایی سر راهت قرار می گیرند که انتظارشان را نداری. مثل اشکهای پنهانی که در قطار می ریزی و بعد خانم کناری٬ به فارسی می پرسد ایرانی هستی و بعد که ازش می پرسی از کجا فهمیده٬ می گوید از چشمهایت. و خیلی چیزهای دیگر.
سالهاست که محرم ها٬ جایی نمی روم. سالهاست که وسواس دارم برای شنیدن دعا یا عزاداری٬ سراغ هر صدایی نروم. محرم را با گزیده ای از دعاها و نوحه های قدیمی می گذرانم. توی قطار یا اتوبوس٬ یکهو دلم می گیرد و اشکم روانه می شود. صدای حسین فخری سوز دارد. ایران که بودم٬ اهل شنیدن نوحه و اینها نبودم. به نظرم اینها چاشنی حرفهای اصلی باید می بود. حالا نه اینکه همه سخنرانی را هم با دقت گوش کنم یا قبول داشته باشم حتی. الان اما دوست دارم فقط صدای نوحه ای در گوشم باشد یا دعایی. فقط همین. حوصله عارف و عابد و روحانی و مکلا و روشنفکر٬ هیچ کدامشان را ندارم. خلاصه که فعلا خوب و آرام بخش است چنین محرم های تک نفره ای.
گولو نوشت: یادته زمانی وصیت های خودخواهانه ام را به تو گفته بودم؟ قرآنی که در مراسم ختمم می گذارند٬ لطفا تلاوت مزمل حسب الله باشد: قاری اندونزیایی است که تیکا به من شناساندش. به طور خاص٬ سوره الرحمانش را خیلی دوست دارم. نمی دانم چرا مزمل سوره مزمل را نخوانده. یعنی من هرچی می گردم٬ نیست. با اینکه خوب یادم می آید که تیکا قرائت مزملش را برایم فرستاده بود. خلاصه٬ اگر آن را پیدا کردی که چه بهتر که مزمل باشد! بید مجنون را هم که یادت مانده.
اینکه آدم حتی چند هفته هم نتواند سر حرفش بماند٬ یعنی لابد چیزیش است. هنوز هم نمی دانم چه خواهم کرد با اینجا. انگار دیگر به هیچ چیز در مورد خودم مطمین نیستم.
این روزها خیلی از چیزهای زندگی روزمره و حتی کار بر وفق مراد است. یکی از مقاله ها بعد از این همه سال در ایران چاپ شد و از پایان نامه پارسال هم یک مقاله در یک ژورنال بین المللی چاپ شد. اینها چیزهایی بود که روزگاری فکر می کردم اگر به ثمر برسند٬ لابد کمی زندگی ام آرام می شود. و البته که دغدغه های جدید منتظر نمی مانند تا تو نفس راحت بکشی و بعد بیایند سراغت. اما همه اینها جای گله و شکایت ندارد. زندگی است دیگر و کاش سختی هایش محدود بود به همین چیزها.
دردهایی اما هست که هیچ ربطی ندارد به اینکه چه کاره ای و دستاوردهایت چه بوده و روابط خوبی با اطرافت داری یا نه. این دردها را لابد باید بچشی تا به درکی برسی از خودت و اینکه هیچ نیستی و قابلیت این را داری که به راحتی اصولی که درست می دانی را زیر پا بگذاری و هر آنچه خود را از آن مبرا میدیدی٬ گرفتارت کند. همان داستان تکراری عجب و غرور و بعد امتحان شدن و رو سیاه بیرون آمدن. به همین سادگی٬ به همین تلخی.
این یکی از آن گردنه هایی در زندگی بود که با همه اطمینانی که به خودم داشتم٬ بدجوری سقوط کردم ته دره. آنقدر که گاه شک می کنم که بشود دوباره سرپا شوم یا نه. نیمه پر لیوان اما این است که فرصتی پیش آمد برای شناخت خودم و درک ضعف هایم. که کاش البته بهای این فرصت انقدر گزاف و تجربه اش آنقدر تلخ نبود.
با همه سرگشتگی هایم٬ هنوز هم آستانی هست که می توان شکایت از خود را به آنجا برد٬ و چه خوب که هست و چه خوب که گفته است که نباید از رحمتش ناامید شد...
هیچ وقت بنا نداشتم که اینجا حرف از رفتن بزنم. یعنی فکر می کردم چیزی نمی شود که بخواهم دل بکنم از اینجا. شد، مسئولیت آنچه شد هم کاملا به عهده خودم است.
اینحا را دوست داشتم. اوایل فقط جایی بود برای خالی شدن، ولی کم کم مجالی شد برای معاشرت. کم کم با حوا و غزال و خاطره آشنا شدم. کسانی بودند که کمتر می شناختمشان مثل نوشا و غزل و لی لی فلورا! گمشان کردم، اما خاطره شان هنوز هست. دوستی هایی هم شکل گرفت مثل دوستی با گولو و سارا که باورم نمی شود من هنوز این آدمها را ندیده ام از نزدیک! و کسانی بودند مئل رافائل، آذردخت یا عمو سیبیلو که می خوانی شان، حتی اگر نه همیشه، ولی می فهمی شان. کسانی را هم با نظراتشان می شناختم مثل ریحانه، سمانه، عاطفه، فاطمه، شیدا، متین و آن جناب دیتا ماینر! و احتمالا کسان دیگری که حافظه ام یاری نمی کند.
خلاصه که اینجا پنجره ای بود برای ارتباط با آدمهای دوست داشتنی. هیچ آزار و مزاحمتی ندیدم و تنها دلخوری ام از آن جناب دیتا ماینر بود که فکر می کنم او هم قصد آزار نداشت.
در اینجا، نه اثر قابل توجهی خلق کردم و نه حرفهای پیچیده ای زدم. احساساتم نسبت به روزانه هایم را نوشتم و اتفاقا همین معمولی بودنش را دوست داشتم. قدیم ها فکر می کردم خیلی سخت باشد دل کندن از این کنج تنهایی. راستش الان آنقدرها هم سخت نیست. چیزهای مهمتری را باید گذاشت و رفت که یک وبلاگ مهجور در مقابلشان هیچ است لابد.
آخرین حرف اینکه بعد از چند سال دارم کتاب Man's Search for Himself (که اتفاقا به فارسی هم ترجمه شده است) را تمام می کنم. انگار که کلافهای در هم پیچیده ای از بعضی سوالها و تردیدهای زندگی را کسی برایم کمی باز کرده باشد.