Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

توی ماشین داشتم چرت میزدم که موبایلم زنگ زد. بعد از سلام و احوال پرسی کوتاه٬ سریع رفت سراغ اصل مطلب و گفت که من رو برای اون کار انتخاب نکردند. و بعد هم تعارفات و تشکرهای معمول و توضیح اینکه چرا انتخابم نکردند. با اینکه امید چندانی نبسته بودم٬ چیزی درونم خالی شد و بعید میدانم که به این زودی ها هم جایش پر شود. اینکه جایی از کار من ایراد داره یا صرفا نوعی بدشانسیه و یا اینکه کسی هست که امور همه ما به دستشه و لابد اون باز هم صلاح ندیده رو من نمی دونم. واقعا دیگه نمی دونم. اما می دونم که این بار اشکهام ریخت. خوبیش این بود که دستهای کوچیکی کنارم بودند که دور گردنم حلقه بشن و لبهای مهربونی بودند که اشکهامو ببوسند٬ بدون اینکه صاحبشون به روی خودش بیاره که این عمه خرس گنده چرا داره اینطوری گریه می کنه.

غصه خوردم٬ ولی فکر هم کردم. دو ماه به خودم فرصت میدم. اگر به نحو قابل توجهی درست نشد اوضاع٬ بر میگردم ایران. هرچقدر هم که همه در حال فرار از ایران باشند٬ مهم نیست. من اونجا خوشحالی های خودم رو دارم و احتمال اینکه بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم شاید باشه.


  • ۲ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۴
  • دخترچه

تکه هایم پخش شده اند روی زمین و بین این همه کاغذ و خرده ریز می لولند. بوی نا گرفته اند و جمود.

اولین بار نیست. آخرین هم نخواهد بود لابد. خوب میدانم راهش همان شیوه قدیمی جارو-خاک انداز است برای اینکه جمع کنم خرده هایم را از روی زمین. می دانم، فقط توانش نیست و یا شاید انگیزه اش.

این بار٬ سگ سیاه خیلی بی سر و صدا آمد و تکه پاره ام کرد. آنقدر حواسم پرت بود که دردم هم نیامد. الان هم روی آشفته بازاری که زندگی ام را گرفته، با غرور می لولد و بو می کشد تا ببیند ته مانده ای از امید مانده که ترتیبش را بدهد یا نه.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۱
  • دخترچه

پیرمرد دو خانه آن طرف زندگی میکرد. توی این چند سال٬ از پشت پنجره٬ دوستی بین ما شکل گرفته بود. خیلی اوقات لب پنجره می نشست. آن زمانها که ویولت زنده بود، وقتی سر کوچه پارکش می کردم٬ پیرمرد با دقت نگاهم می کرد و برایم دست تکان می داد. اگر توی کوچه تنها نبودم  و با دوستی بودم٬ انگار دلش گرم می شد که تنها نیستم و لبخند پهن تری میزد. دو باری هم بسته پستی ام را برده بودند در خانه اش که رفته بودم و ازش تحویل گرفته بودم. آرام و با طمانینه راه می رفت. منش با وقاری داشت.

 مدتی بود که از سمتی که خانه او قرار داشت کمتر رفت و آمد کرده بودم. جمعه که  از مصاحبه شغلی برگشتم، از آن سمت کوچه آمدم. روی پنجره اش اعلانی برای فروش گذاشته بودند. خانه خالی را میشد از پنجره ها دید. یعنی چه شده بود؟ خانه سالمندان رفته بود یا چه؟

چیزی در وجودم خالی شد. بندی از تعلق به این کوچه انگار بریده شد.



  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۰
  • دخترچه

باز هم بودند. همه شون بودند. اونقدر که خودم حالم بهم خورد از اون موجود درمونده، اونها حالشون بهم نخورد. موندند. نه که فقط دست دراز کنند که بیا دستمون رو بگیر. اومدند وسط و دستم رو گرفتند که بکشندم بیرون. توی همه این سالها بودند. من اما آنقدر نبودم براشون. من بی وفاتر بودم لابد. 


 



  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۷
  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۶
  • دخترچه

گولو گفت از حسینا راه برگشتی نیست و من اشک ریختم. 

ولی از حسینای گولو گله هم دارم. خودش هم خوب می داند از چه گله دارم. حالا که راه برگشتی نگذاشته برای ماها و معتادمان کرده٬ نمی شود که گله هایمان را هم نگه دارد پیش خودش؟!

چرا انقدر حرفم کم می آید؟


  • ۱ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۵۴
  • دخترچه

اولین روزه را گرفتم و فعلا زنده ام. 

وافل در جلسه پروژه، رویکرد همدلانه ای داشت و گفت خودش اصلا موضوع تحقیق دکتری اش را دوست نداشته. هرچند اشاره ای هم کردند که باید یادت بیاد با چه انگیزه ای اصلا درخواست کار به اینجا دادی و ....

جلسه با دانشجوهای جدیدم بد نبود. هرچند خدا می داند تهش چه می شود باز.

انقدر بی وفا هستم که هنوز پیام تبریک تولد تیکا را باز نکرده ام. دلیلش ساده است: هی فکر می کنم زمانی می رسد که فراغت فکرم آنقدر باشد که بتوانم برایش درست وقت بگدارم. نمی رسد انگار آن زمان.


مارا رفته و من ربنای شجریان را گذاشته ام تا با توت فرنگی های که صبح سونیا برای افطارم کنار گداشت، افطار کنم. چرا نمی آید حال و هوای رمضان های قدیمم؟

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

از روزمره ها می نویسم تا فرار کنم از آن حس سنگینی که خفه می کند آدم را. 



  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۱
  • دخترچه


Emmanuel Moire - Je ne Sais rien


Je sais la joie qui nous traverse
Comme quand on sourit sous l'averse
Je sais la peine qui nous dépasse
Comme quand on pleure devant la glace
Je connais le courage et la foi
Et celle qui me manque un peu parfois
La douceur et le combat
Je sais la joie qui nous redresse
Comme celle d'apprendre de nos faiblesses
Je sais la peine qui nous offense
Comme celle d'un frère par son absence
Je connais la victoire le trophée
Et le fais de ne rien posséder
L’abondance et l'opposé
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Des matins devant moi
Et des nuits à venir
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Mais je ne sais rien
Je sais la joie qui nous transporte
Comme quand l'amour frappe à ta porte
Je sais la peine qui nous limite
Comme celle d'un amour qui nous quitte
Je connais l’étincelle dans mes yeux
Et parfois celle qui me manque un peu
Les rencontres et les adieux
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Des matins devant moi
Et des nuits à venir
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Mais je ne sais rien
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Ce que j'ai à offrir
Aujourd’hui ou pour demain
Je sais tout ça
Et je voudrais bien
Tes bras pour dormir
T'aimer jusqu'à la fin
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Ce que j'ai à offrir
Aujourd’hui ou pour demain
Je sais tout ça
Et je voudrais bien
Tes bras pour dormir
T'aimer jusqu'à la fin
Je sais tout ça mais je ne sais rien
Ce que j'ai à offrir
Aujourd’hui ou pour demain
Je sais tout ça
Et je voudrais bien
Tes bras pour dormir
T'aimer jusqu'à la fin


«هیچ نمی دانم»

من می دانم شادی را که از ما عبور می کند

مانند وقتی که زیر باران لبخند می زنیم٬

من می دانم دردی را که ما را در بر می گیرد

مانند وقتی که مقابل آینه گریه می کنیم٬

من جرات و ایمان را میدانم

و آن چیزی را که گاهی کم می آورم؛ نرمی و جنگیدن را.

 

من می دانم شادی را که درمانمان می کند؛

مثل خوشی آموختن از ضعف هایمان

من می دانم دردی را که آزارمان می دهد؛

مثل درد نبود برادر

من می دانم پیروزی را و غنایمش را

و وضع هیچ چیز نداشتن را٬

فراوانی و متضادش را.

 

من همه اینها را می دانم

ولی هیچ نمی دانم

از صبح های پیش رو

و شب های آینده٬

من همه اینها را می دانم

ولی هیچ نمی دانم.

 

من می دانم شادی که ما را حمل می کند

مانند وقتی که عشق در خانه مان را می زند

من می دانم دردی را که به بند می کشدمان

مانند وقتی که عشق ترکمان می کند

من می دانم جرقه چشمهانم را

و گاه آنچه که کمش دارم٬

دیدارها و خداحافظی ها.

 

من همه اینها را می دانم

ولی هیچ نمی دانم٬

از صبح های پیش رو

و شب های آینده

من همه اینها را می دانم

ولی هیچ نمی دانم.

 

من همه اینها را می دانم

ولی هیچ نمی دانم

آنچه می توانم بدهم

برای امروز یا فردا

همه اینها را می دانم

و آغوشت را می خواهم

برای آرام گرفتن٬

دوست داشتنت تا ابد.

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۸
  • دخترچه

دوچرخه سواری با فضل خوب بود. هرچند اثر این همه وقت ورزش نکردن٬ خودش را در خستگی مفرطم نشان داده. فضل حرفهای زیادی بهم زد که کمکم کند در این آشفته بازار فکری ام. تا حدی هم کرد البته. ولی خب آخرش٬ متر و معیار قبح و حسن اعمال از دید من فرق دارد با متر و معیار او. نه که بگویم من راهم صواب است و بقیه لزوما خطا. نه! اما راهی که من برای زندگی خودم می خواهم محدوده اش کمابیش مشخص است و ایده آل من از راهی که زیست دین مدارانه تشویق کرده٬ آنقدرها دور نیست. اینکه در عمل چقدر توانسته ام پیاده اش کنم٬ البته بحث دیگری است. 

اصلا آمدیم و خدایی نبود و آخرتی هم نبود٬ یا بود ولی چنان که بر ما نموده اند نبود٬ تهش می شوم «خسر الدنیا» لابد. در مقابل٬ احساس قدرتی که پرهیزگاری در زندگی شخصی به آدم می دهد٬ چیز قشنگی است. اینکه فکر کنی عنانت به نحو کامل دست هوای نفست نیست و یک جاهایی می توانی مهارش کنی٬ طعم شیرینی است. زیست غیر دیندارانه هم لابد دارد از این طعم های شیرین. مثلا وقتی حقوق دیگران را پایمال نمی کنی و سعی می کنی اخلاق مدارانه زندگی کنی. من منکر اینها نیستم. اما من شیرینی در بندگی یافته ام که در بقیه قید و بندها ندیده ام. تاثیر تربیت کودکی است؟ شاید. به قول فضل٬ من درگیر نوستالژی های فرهنگی ام هستم؟ شاید. من نمی توانم هیچ کدام از این فرضیه ها را کامل رد یا قبول کنم. من فقط می دانم که جایی ته دلم قرص است که این عالم٬ شاهد و ناظری دارد. این دل قرص بودن از جنس همان دل قرص بودنی است که معنقدان به دیدگاه زمین مرکزی داشتند؟ گیرم که باشد! ته تهش این منم و دنیایی که هیچ چیزش معلوم نیست آنطور باشد که من حس میکنم. وقتی همه چیز آنقدر غیر یقینی است در مورد وجود خودم و دنیا٬ توقع چه یقینی می توانم داشته باشم از امور دینی؟ فکر کن تهش بشود چهل سال٬ پنجاه سال زندگی با محدودیت٬ زندگی ناکام٬ زندگی که به قول فیلسوف در آن کمتر به من خوش گذشته است. تهش هم می میرم بدون درک این لذتها. آنقدرها هم وحشتناک نیست. چون اگر تهش قرار باشد هیچ چیز نباشد٬ باز هم من فکر کرده ام چیزی هست و لحظاتی و شاید روزهایی٬ همین ایمان به وجود چیزی قوی تر از خودم٬ آرامم کرده است.

همه اینها را گفتم که بگویم من زمانی فکر کردم میشود جور دیگری بشوم و کمی این بندها را باز کنم: ترسیدم ناکام از دنیا بروم و قبلش حسرت بخورم! کم کم اما چیزی گم شد در زندگی ام که خالی ام کرد. برگشتم و بندها را خودم دوباره بستم به دست و پایم. نه که نلغزیده باشم که قطعا لغزیده ام باز. اما بندها که برگشتند و جایشان که دوباره درد گرفت٬ چیزی هم انگار آرام گرفت.  فقط کاش صیاد یادش نرفته باشد...

(گله دارم خدایا و خودت خوب می دانی!)



  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۰
  • دخترچه

بعد از ویولت و تئو٬ دوچرخه ای نداشتم. پاک یادم رفته بود که دوچرخه سواری چقدر آرامم می کند. امروز رفتم یک دوچرخه کرایه کردم که بعد از ظهر٬ با فضل برویم دوچرخه سواری. دوچرخه را که تحویل گرفتم٬ بی هدف در کوچه پس کوچه ها رکاب زدم. دیوانه وار نراندم٬ اما همان یک ذره حس رهایی هم مستم کرد.  چقدر محروم بوده ام این مدت. دیگر جدی جدی باید بروم و یک دوچرخه بخرم.


سین گفت ما چرا نمی خواهیم اشتباه کنیم و هی می خواهیم تکلیف همه چی را معلوم کنیم و کار بی هدف نکنیم و غیره و ذلک. من جواب نداشتم. اما فکر می کنم اینطوری که هستم راضی ترم و به کارهایم مطمئن تر. در سی و سه سالگی نمی توانم متر و معیار رفتارهایم را عوض کنم در حالی که مطمئن نیستم جایگزین بهتری داشته باشم. 


  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۳
  • دخترچه