Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

برایم جالب است با اینکه از جزئیات ماجرا تقریبا چیزی نگفته ام، آنها که درد مشترک داشته یا دارند، خوب می فهمند روح پشت این کلمات...

امروز برای چندمین بار پست هایی را خواندم که در روزهایی که عاشقش بودم نوشته بودم، آن موقع چقدر به صداقتش ایمان داشتم و هرگز فکر نمی کردم که بعد از سه سال خواهم فهمید که او حتی در مورد خانواده اش با من صادق نبوده! جالب است کسی که برای سه سال به راحتی فیلم بازی می کرد، در یک شب فروردینی به ناگاه دستش رو شد. مدتی بود که هربار چیز جدیدی را می فهمیدم که از من پنهان کرده. به این نتیجه رسیده بودم که قابلیت پنهان کاری زیادی دارد اما هنوز صداقتش به طور کامل برایم زیر سوال نرفته بود. او هم هربار توجیهی می کرد و آن جمله معروفش را با لحنی حق به جانب می گفت: « انسان جایر الخطاست... یه فرصت دیگه بهم بده!»

پارسال در این روزها فکر می کردم بیشتر مشکلات ناشی از خانواده بی سر و سامان و آن طور که بعدها خودش گفت ناسالمش است؛ اما به واقع این دقیقا خود او بود که به خانواده اجازه می داد رفتار غیر محترمانه ای با من داشته باشند. جالب این بود که در ظاهر، قربان صدقه و.. به راه بود اما در این دوسالی که من وارد آن خانواده شدم، خیلی داستانها پشت پرده وجود داشت برای نمونه حتی یک بار هم از طرف خواهر بزرگ ازدواج کرده اش دعوت نشدم. فقط یک بار ظهر زنگ زد و برای عصر دعوت کرد که مراسم تولدش بود. از آنجا که من قبلا به مادرشان گفته بودم آن روز دوستم را دعوت کرده ام، دعوت خواهر محترم به این شکل بود: « خوب می خواستم دعوتت کنم برای عصر که نمی تونی و برنامه دیگه ای داری...» با اینکه از اس ام اس های توی گوشی صدرا فهمیده بودم  که خواهرش برنامه تولدش رو از یک هفته پیش ریخته بوده، برای احترام گفتم  مسئله ای نیست من یه سر کوتاه می یام برای عرض ادب و بر می گردم، صدرا هم که می مونه طبیعتا. خواهرش گفت نه نمی خواد بیای و از این حرفها، اما من گفتم به دوستم می گویم کمی دیرتر بیاید تا بتوانم در حد نیم ساعت هم که شده در مراسمتان باشم. جالبه وقتی صدرا گوشی رو گرفت تا با خواهرش صحبت کنه این طوری شروع کرد:« آبجی! ببخشید، شرمنده که این طوری شد...!» واقعا جا خورده بودم که چرا ما باید عذر خواهی کنیم و یا به عبارت دقیق تر چرا به حای من دارد عذرخواهی می کند برای کاری که در واقع اصلا جای عذرخواهی ندارد!! این خواهر اوست که در آخرین ساعات ممکن به من زنگ زده تا مرا دعوت کند. من که کادوی تولدش را هم از قبل خریده بودم و همین دعوت نیم بند رو هم در هرحال قبول کردم. باز چیزی نگفتم و سوار ماشین مادر من شدیم تا حرکت کنیم. نزدیک خانه خواهرش بودیم که دم یه شیرینی فروشی نگه داشت و با حالتی خاص گفت: برم یه شیرینی بگیرم، بعد از عمری بالاخره داریم می ریم خونه خواهرمون!!!

اون لحظه انگار آسمان روی سرم خراب شدو فکر کردم:  خدایا! انگار من هرچه به روی خودم نمی یارم بدتر می شود. وقتی شیرینی به دست سوار ماشین شد گفتم: ببین! یه چیزی رو بهت می گم چون نمی خوام تو دلم بمونه، این جمله ات یعنی چی؟ من که این دعوت صوری رو قبول کردم و تو باز نرفتن خونه خواهرت رو گردن من می اندازی؟ توقع داشتی من بدون دعوت برم؟


اون لحظه بود که چهره ای از خودش نشان داد که بعدها فهمیدم این چهره، چهره واقعی پنهان شده پشت آن ظاهر آرام است. شروع کرد به داد زدن، توهین کردن. ماشین را وحشیانه می راند و فریاد می زد. می گفت حیف که نمی تونم همین جا وسط خیابون بذارمت! به خواهرش زنگ زد و گفت ما نمی یاییم و و با بدترین حالت ماشین را به اتوبان برد. من را در خانه با منت پیاده کرد و رفت! مادرم آن موقع در سفر بود. وقتی جریان را برایش گفتم، واقعا نگران شد. دفعات قبل، معمولا حق را به ظاهر حق به جانب او می داد و گلایه های من را وارد نمی دانست. اما آن بار واقعا دلش لرزید...


فردای آن روز طبق معمول دسته گلی خرید و عذر خواهی و هزاران حرف عاشقانه که امروز برایم بی معناست، زد.


الان که ماجرا را نگاه می کنم با خود می گویم کاش آن موقع همین قضیه را دلیل جدایی قرار می دادم. این ماجرا اصلا کوچک نبود.  کاش همه ما یاد بگیریم که همین اتفاقات کوچک در دوره نامزدی باید برایمان زنگ خطری باشد...


دلم می خواهد به همه کسانی که در مرحله انتخاب هستند بگویم که بله، گذشت خوب است، اما برای رابطه ای که به مرزی از پایداری رسیده...


گاهی فکر می کنم بازگو کردن این وقایع بازهم آن رنجی که پشتش بود را نشان نمی دهد....


***


پارسال در چنین روزهایی در فرودگاه امام برای آخرین بار دیدمش. آخرین باری که هیچ گاه فکر نمی کردم آخرین بار باشد. بوسیدمش و در آغوشش رفتم. جلوتر که رفتم دوباره برگشتم و نگاهش کردم و این آخرین تصویر من از اوست. رابطه مان وقتی به هم خورد که خوشبختانه من پیش خانواده ام بودم و در ایران نبودم. ( در سال آخر باهم بودنمان من بین ایران و خارج از ایران در رفت و آمد بودم و قرار بود او هم بعد از عروسی برای تحصیل به من ملحق شود.) و شاید این بیشتر کمک کرد به اینکه بتوانم مدیریت کنم این جدایی را. یادم می آمد وقتی بهش گفتم دیگه قصد ادامه دادن ندارم، گفت تو عرضه زندگی تنها نداری....


بعدها سعی کرد دوباره برگردد، با واسطه و بی واسطه. می دانست چقدر عاشقش بودم و فکر می کرد توان فراموش کردنش را ندارم. به لطف خدا، هربار قاطعانه گفتم نه!


دلم می خواد بیایی و  زندگی کردن مستقل من را در این شهر جدید ببینی.  نه، حقیقت این است که دلم نمی خواهد ببینی، تو را به زندگی من چه کار؟ 


" Strong Lady" و اصطلاحات مشابه، ادبیاتی است که گاهی دوستان خارجی ام که داستان زندگی ام را شنیده اند، در موردم به کار برده اند. خبب آدم شاید خوشش بیاید که فوی دیده شود در نظر بقیه. اما من که می دانم، اگر اینجایم، اگر آن دوره طی شد و...، فقط و فقط لطف خدایی بود که استیصالم را دید و دستم را گرفت.


گاهی دلم می خواهد عاشق کسی باشم. این حس را اخیرا پیدا کرده ام که دلم کمی عاشقی می خواد. اما حقیقت این است که هیچ مردی احساساتم را برنمی انگیزد.  با این حال، این احساس قدرت در مقابل مردها را گاهی دوست دارم.


محتاج دعا هستم، زیاد.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۲۹
  • دخترچه


من اینجا نشسته ام و سهمم از این شهر غریب یک اتاق کوچک است که گاه به اندازه یک زندان تنگ می شود.

این شهر با کوهها و دریاچه اش زیباست اما برای من تمام ایتها چیزی نیست جز دور کردنم از افکار آزاردهنده. اخبارش گاه به گاه به گوشم می رسد که چطور من را نردبام ترقی خودش کرد و امروز از مقاله چاپ شده در ژورنال خارجی اش می گوید. کاش کسی می پرسید چطور با آن استاد خارجی آشنا شدی؟ نمی گویم خودش قابلیت نداشت اما چه خوب می توانست بهره ببرد از همه فرصت ها حتی در اوج ناآرامی ها...


نباید فکر کنم. نباید به او و همه آدمهایی که از اعتمادم سوء استفاده کردند فکر کنم. سه سال از زندگی ام با یک آدم تباه شد. نمی گذارم این تباهی با فکر کردن به او بیش از این پیش برود...


چقدر دلم تنگ مادر و پدر و برادرانم است. در سخت ترین روزها چنان دستم را گرفتند که اگر نبودند چیزی از من باقی نمی ماند.


خدایا شکرت

  • دخترچه

دیشب بالاخره بخشیدمش...

سبک شدم. فکر نمی کردم روزی ببخشمش. 


او را به خیر و ما را به سلامت...

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۳۲
  • دخترچه

حیف از ضمیر «او» که حرام آن چندم شخص غایبش کنم...

همه چیز تمام شده و من باید شاکر باشم از خدائی که گذر این روزها را بر من هموار کرد.


مدتی است که دیگر چرا و چگونگی ماجرا را کمتر می کاوم. از زمانی که صیغه طلاق جاری شد، انگار باری از شانه هایم برداشته شده است.


خدایا، به امید تو...


  • دخترچه

اینکه زیاد توضیح نمی دهم در مورد آنچه گذشته فقط به دلیل این است که تکرار آن لحظات اذیتم می کند. در ضمن هدف من از نوشتن در اینجا ثبت تک تک وقایع نیست، بلکه ثبت احساساتم نسبت به زندگی شخصی خودم است.

این روزها دارم تلاش می کنم که فکر نکنم به او. کمابیش هم موفقم. هرچند نمی توانم انکار کنم که متنفرم از کسی که سه سال با زندگی ام بازی کرد. ناراحت کننده ترین قسمت داستان آنجاست که فکر می کردم عشق را در کنار این فرد می توانم تجربه کنم. این روزها که چند یادداشت دو سال پیش را می بینم عمیقا درک می کنم که یک جای کار از اول می لنگید...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۲۲
  • دخترچه

امروز سالگرد روزی است که با مادرش آمدند خانه مان خواستگاری. سال 88 بود. نمی دانستم مادرش چطور است. قبل از دیدنش نگران بودم که اختلاف فرهنگی زیاد باشد. وقتی دیدمش به نظرم معقول آمد. انصافا هم باز مادرش از بقیه قابل تحمل تر بود. اما کاش من و خانواده ام آنقدر خام نمی شدیم. کاش فکر می کردیم بعضی آدمها ظاهرشان با باطنشان فرق دارد... زمین تا آسمان

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۳
  • دخترچه

پس از نزدیک به دو سال می نویسم...


تمام شد! فروردین ماه بود، نزدیک تولدم. فکر می کردم خوش بختم. دوست داشتم در سال 90 شکرگزارتر باشم. آن شب عجیب گفت ناگفته هایی از خودش. شوکه شدم. سه سال کسی را دوست داشتم که با آنچه فکر می کردم زمین تا آسمان فاصله داشت...

تمام شد. دادخواست طلاق ثبت شد.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۵۰
  • دخترچه

صدرا سفر رفته. اوایل سخت بود اما الان به راحتی پذیرفتم. یاد گرفتم که عادت کنم. شاید هم رفتارم بازتابی بود در مقابل رفتارش که دو روز بی خبرم گذاشت و خبر به سلامت رسیدنش را نداد.

نمی دانم ! داستان عجیبی است. گاهی واقعاً شک می کنم که عشقی وجود دارد یا نه!

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۸۸ ، ۱۸:۴۸
  • دخترچه

در این چند روز رابطه ما نسبتاً خوب بود. یعنی صدرا به منزلمان آمد و اول خیلی عصبانی بود. فکر کردم که فهمیده من چه کردم. اما کم کم که حرف زد فهمیدم از سردی من دلخور است. نتوانستم بگویم که چه کرده ام، اما گفتم که دلیل ناراحتی ام تجربه قبلی اوست. حرف زدیم و آرامم کرد. به من اطمینان داد که حتی به مورد قبلی فکر نمی کند. بارها تاکید کرد که حسی که با من تجربه کرده برایش تازگی و اصالت دارد و...

عجیب است! وقتی در این مورد حرف می زند، آرام می شوم. نمی توانم حرف هایش را نپذیرم. اما خب گاهی هنوز هم شک به جانم می افتد. از حرف هایش می شد فهمید که حتی نمی داند چند تا از میل هایی که به سعیده زده هنوز در این باکسش هست.


 من هم هر کاری کردم نتوانستم به کار زشتم اعتراف کنم...


نمی دانم این حساسیت اخیر من ناشی از عشقی شدید است؟ چرا اهل تجسس شده ام؟ از این اخلاق متنفرم.


خدایا کمکم کن. صدرا آرام و خونسرد همه کارهایش را جلو می برد و من در این یک ماهی که از بله برون می گذرد، فلج شده ام. همه زندگی ام تعطیل شده...


خدایا کمکم کن...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۸۸ ، ۱۹:۲۴
  • دخترچه

بعد از چند ماه هم کلاسی بودن با صدرا، احساس کردم توجهم به نحو عجیبی به او جلب شده. مدتی بود که درس مشترکی نداشتیم و تنها مجال دیدنش کتابخانه بود. انگار درست از زمانی که دیگر کلاس مشترکی نداشتیم، دلم برایش تنگ شده بود. جالب این است که ما بارها با هم جر و بحث کرده بودیم و این اختلافات گاه از شوخی به جدی رسیده بود...

کم کم این حس و حال عجیب داشت نفسم را می برید. دوست نداشتم توجهم معطوف به شخص خاصی باشد. راستش از تکرار تجربه می ترسیدم. در دوره کارشناسی، پسر مغروری هم کلاسی ام بود که در طول ۴ سال حتی به هم سلام هم نکردیم، اما با نگاهها و لبخندهای غریبش مرا به مرز جنون کشاند. اصولا از جمله دخترهایی نیستم که هر کنش یا واکنش از جنس مذکر را به پای عشق و عاشقی بگذارم، در مورد این پسر هم سردرگمی از این رفتارها مرا به آن ورطه کشید. در آخر هم نفهمیدم چه شد. آن پسر در روز جشن فارغ التحصیلی کاملا با من رودر رو شد وپوزخند عجیبی تحویلم داد و دیگر تا به امروز ندیدمش.


 بنابراین وقتی دیدم توجهم به صدرا معطوف شده است، تمام تلاشم را برای جلوگیری از تکرار تجربه کردم... نبرد سختی بود. صدرا هیچ گاه زل نمی زد و هیچ رفتاری نداشت که نشان از توجه او به من باشد. حتی گاهی سوء تفاهمات و دل خوری هایی در همان کتابخانه پیش می آمد که راه را بر هرگونه خیال عاشقی می بست.


آخرهای اسفند بود و من به شدت درگیر مشکلاتی در دانشگاه و در این میان خیال صدرا آسوده ام نمی گذاشت...


بالاخره فروردین شد و من در روز تولدم قبل از اینکه از تخت خواب بیرون بیایم از خدا خواستم که توجه مرا از صدرا بگیرد... با این حال، تدبیر خدا چنین قرار گرفت که تنها ۱۰ روز بعد بفهمم او عاشق من است! در چشمهایم نگاه کرد و صریحاْ گفت قصد ازدواج دارد...


******


می خواهم کمی از حال بگویم. از بعد از بله برون، من و صدرا به هم نزدیک و نزدیک تر شدیم. خانواده اش را  هم دوست دارم. با این حال، این دوره عجیب است. باورم نمی شود که بعد از یک سال و نیم دوره آشنایی بالاخره متعهد شدیم.


اما چیزی که جرقه اصلی برای نوشتن این وبلاگ بود از این قرار است:


صدرا از همان اوایل دوره آشنایی به من گفت که در دانشگاهی که  دوره کارشناسی اش را گذرانده،به دختری پیشنهاد ازدواج داده بوده و بنا به تفاوت های فرهنگی و اعتقادی، بعد از یک سال خودش رابطه را تمام می کند. اولین بار که از این ماجرا برایم گفت، خیلی عادی برخورد کردم. جزئیات رابطه شان را پرسیدم و  او جواب داد. بعد از آن دیدار، وقتی به خانه آمدم تازه فهمیدم که چه حس دردناکی را تجربه می کنم. احساس می کردم این رابطه نابرابر است: صدرا اولین پسری است که من قصد ازدواجش را جدی گرفتم. من حتی خواستگار به منزل راه نمی دادم و آنهایی هم که مستقیم مطرح کردند در همان جلسه اول، پاسخ منفی شنیدند. اما بالاخره صدرا زمانی کسی را دوست داشته و این دوست داشتن فقط در فکر و ذهن هم نبوده...


بگذریم، در دوره آشنایی بارها بر سر رابطه قبلی صدرا حرف زدیم. هربار که با او حرف می زدم احساس می کردم حس ناخوشایندم التیام پیدا می کند. حتی همیشه دلم برای آن دختر می سوخت. چون می دانستم وقتی صدرا رابطه را تمام کرده ضربه بزرگی به آن دختر وارد شده. گاه با خود می گفتم نکند آه او زندگی مرا بگیرد؟


اما دیروز من کاری کردم که شاید نباید. صدرا به منزل ما آمده بود. میل اش را چک کرد و به هال رفت. من هم آمدم پشت کامپیوتر، میل خودم را چک کردم و دیدم که صفحه این باکسش باز است.... ناگهان فکری کردم... نه خدایا مرا ببخش... این کار گناه است... خب فقط جست و جو می کنم ومی ببینم ای میلی از آن دختر هست یا نه. صدرا روی مبل جا به جا می شد... نکند سر برسد... آبرویم می رود... اه، اسم دختره چی بود... چرا یادم نمی آمد؟ چرا دستانم می لرزید؟ عاطفه؟ نه... نه.... سارا؟ اه، چه کوفتی بود؟ فکر کن، فکر کن. تو که تا چند وقت پیش یادت بود. آهااااااااااااا......... سعیده. این اسم را با دستانی لرزان جست و جو کردم. اول چیزی ندیدم اما در میان میل های قدیمی تر اسمش بود. با عجله یکی را باز کردم. صدرا روی مبل نیم خیز شد. سریع کپی، پیست کردم و در یک فایل ذخیره کردم. در حین این کار تنها یک جمله از متن را توانستم بخوانم: " یاد تو برام خیلی ارزشمندتر از هر دختر دیگه است. سعیده کجا، بقیه کجا؟".


سریع همه پنجره ها را بستم و ازپشت کامپیوتر بلند شدم. به اتاق رفتم. می لرزیدم. حالم از خودم به هم می خورد. کارم با هیچ کدام از اصول اخلاقی ام منطبق نبود اما آن جمله هم آتش به جانم زده بود. متاسفانه آنقدر سریع این کار را انجام داده بودم که نتوانستم به تاریخ ای میل دقت کنم. اما از حرف هایی که خودش برایم زده بود حدس می زدم که این ای میل را باید در تابستانی زده باشد که بعد از آن هم کلاسی من شد. یعنی زمانی که هنوز مرا ندیده.


تمام مدتی که صدرا بود به سردی رفتار کردم.  و وقتی رفت، سردرگم بودم که بخوانم آن متن کذار را یا نه. بالاخره خواندم. خواندم و احساس خفگی کردم. خواندم . قلبم تیر کشید، بغض کردم. حسی را تجربه کردم که کاملاْ برایم تازگی داشت.


صدرا به من دروغ نگفته بود. در همین متن هم مشخص بود که اختلاف نظرهایشان به اوج رسیده است. حتی صدرا گفته بود که به این ترتیب نمی توان ازدواج کرد. اما صدرا دوستش داشت. با ادبیات عاشقانه ای برایش نوشته بود. معلوم بود که عاشق است.


احساس خفگی می کردم. منطقم می گفت همه این موارد به قبل از آشنایی او با من بر می گردد و در نتیجه من نباید خودم را درگیر کنم.احساسم می گفت من نفر دومم و حس او به من ناب نیست. یعنی هر حسی را به من داشته  قبلاْ هم داشته؟ از طرفی نامه های عاشقانه اش به خودم به ذهنم هجوم می آورد. بار عاشقانه نامه هایش به من، نسبت به این نامه انصافاْ سنگین تر بود و در نامه هایش به من، هم محتوا و هم متن پخته تر بود.


با این حال از دیشب حالم دگرگون است. نمی توانم حقیقت را به او بگویم. از طرفی دردی دارد مرا به مرز جنون می کشد. همین چند لحظه پیش زنگ زد و من باز به سردی رفتار کردم و او هم صبرش کم کم تمام شد.


خدایا کمکم کن. چه کنم. چرا حسم به ناگاه تا این حد دگرگون شد؟ دیگر نمی توام به او ابراز محبت کنم. من که همه چیز را می دانستم..... به دلیل این کار زشتم، عذاب وجدان عجیبی به جانم افتاده. کار من هم نوعی دزدی بود؟

  • ۲ نظر
  • ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۹:۲۲
  • دخترچه