داستانی به قدمت نه سال!
مدتی پیش٬ با مرور ایمیلهای قدیمی٬ افتاده بودم به دوره کردن خاطرات ده سال پیش. در همین واکاویها در اینباکسم٬ به پیشنویس یک داستان کوتاه برخوردم. تم کلیاش یادم بود. اما٬ نخواندمش. امشب٬ یادش افتادم. رفتم سر وقتش و شروع کردم به خواندن و البته٬ چند اصلاح جزئی هم کردم متن را. راستش٬ هم خندیدم از کودکانگیاش و هم ته دلم٬ لذت بردم از ایده داستان. آن روزها٬ من خودم را زن سوم داستان می دیدم. احتمالا تصویری که از خودم و رابطهام داشتم٬ کاملا دقیق نبوده. اما به هرحال٬ حسی بوده که در آن زمان داشته ام. شخصیت نویسنده خیلی چندش آور است. دختر راوی این قصه هم نسبتی با آن تصویر محبوب از زن قوی معاصر ندارد. کم آورده است و ابایی ندارد که استیصالش را نشان دهد؛ مثل ۹ سال پیش من٬ مثل امروز من!
حق انتخاب
نویسنده عینکش را روی بینی جابجا می کند و زل میزند به من. بی آنکه چشم از من بردارد قند را از داخل قندان برمیدارد و در استکان چای فرو میبرد و آرام گوشه لپش میگذارد. با طمانینه، چای را مزه مزه میکند و در حالیکه قند در گوشه دهانش است آرام میگوید:« تصمیمت رو گرفتی خانم کوچولو؟»
سرم را پائین میاندازم و آهسته میپرسم:« نمیشه این سه نفر در یک نفر جمع بشن؟» جدی و خشک، زیر لب میگوید: «خیر.»
بغضی راه گلویم را میبندد. ملتمسانه نگاهش میکنم.
« تو از اول هم تو تصمیمگیری مشکل داشتی. همیشه مردد بودی. تقصیر منه که این حق رو برات قائل شدم که انتخاب کنی...»
« آره هیچ وقت تصمیم گیرنده خوبی نبودم. اما یادتون نره که شما خواستید اون آدم مردد تو داستانهاتون، من باشم.»
«بگذریم... درهر حال من این تبعیض رو قائل شدم که به تو حق انتخاب بدم. اگه ازش استفاده نکنی دیوونگی محضه.»
استکان را داخل تعلبکی میگذارد و بعد آرام آرام استکان را در گودی نعلبکی میچرخاند. نگاهش مهربان میشود: « داستان اونقدرها هم که فکر میکنی پیچیده نیست عزیز من. درسته که تو شخصیت مردد من بودی، اما هوش و حواست خوب کار میکرد. به همین خاطر معمولاً تصمیماتت هم موجه بودن، هرچند که خواننده رو عاصی میکردی تا تصمیم بگیری...» میخندد و منتظر جواب میماند. ساکت نگاهش میکنم. ادامه میدهد: « الان هم از عقلت استفاده کن، دخترجون. ببین عزیزم تو سه تا انتخاب بیشتر نداری... دارم برات تکرار میکنم تا نگی خوب جا نیفتادها...پس خوب گوش کن... انقدر هم با اون انگشتر تو دستت بازی نکن، مثل آدمهایی که تیک دارن.... میگفتم، اولین انتخاب تو دختریه که طعم معشوق بودن و در کنارش عاشق بودن رو میچشه. به عبارت بهتر اول معشوق میشه و بعد از اینکه از معشوق بودنش باخبر شد، عاشق میشه. معشوق بودنی که او تجربه میکنه یه حس نابه میدونی چرا؟...»
«چرا؟»
« ببین٬انتخاب اول تو آدمیه که بالا پائینهای زندگی رو چشیده و موفقیتهایی به دست آورده که قابل تحسینه. توی این وضعیت کسی عاشقش میشه که با بقیه فرق داره. کسی که سرش به کار خودشه اما خیلی ها دوست دارن از کارش سر دربیارن. کسی که اصولاً با کسی ارتباط برقرار نمیکنه اما اگه کرد یعنی... یعنی اون آدم براش خیلی عزیزه. همون طور که حدس میزنی تو گعدههای دخترونه هم حرفش زیاد زده میشه... بالاخره با بقیه فرق داره. کوتاه بگم٬ این شخصیت مرد داستان من، نوعی کاریزما داره تو اون جمع. میفهمی؟ میتونی عمیقاً درک کنی که چی میگم؟...»
سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم: « میفهمم. اون زن به خودش میباله که همچین کسی عاشقش شده، درسته؟»
« آره. حس خیلی خوبی رو تجربه میکنه. تازه اگه بخوام خیلی دقیق تر توضیح بدم٬ باید بگم که اون نه تنها به خودش میباله که چنینی فردی عاشقش شده، بلکه قاعدتاً به مرور زمان وقتی میفهمه اون مرد تا چه حد عاشقش شده و میزان عشقش از آدمهای عادی دور و برش بیشتره، خیلی بیشتر احساس خوشبختی میکنه.»
« اما اون دفعه گفتید همیشه هم خوشبخت نیست...»
«معلومه. کی رو دیدی که همیشه خوشبخت باشه؟ به مرور او هم گلایههای خاص خودش رو پیدا میکنه. اما حداقل یک سال طعم معشوق واقعی بودن رو میچشه. با این حال مدت این رابطه بیش از یک سال نیست. متوجهی؟ تموم میشه ولی خاطره اش نمیره...»
« مشکل من با همین جای قصه است. اگه این شخصیت اول به وصال میرسید چی میشد؟»
« هیچی اون موقع انتخاب تو راحت میشد و تو با خیال راحت این شخصیت رو انتخاب میکردی!! ببین بچه جون من که نمیخوام از این کلیشههای آب دوغ خیاری بنویسم...»
« آره خلق شاهکار شما به قیمت ناگزیری من از انتخاب میان سه گزینه غیرعادلانه ...»
« مشکلی نیست اگه اعتراض داری، تو انتخاب نکن خودم میگذارمت جایی که باید. مشکل از منه که از اول در مورد تو تبعیض گذاشتم. تقصیر خودمه... خودم کردم که...»
با عصبانیتی که می فهمم ساختگی است، کاغذهای روی میز را جمع میکند و در همان حین زیر چشمی میپایدم.
بی حوصله میگویم:«صبر کنید... لا اقل دو انتخاب دیگه رو هم یه بار دیگه روشن کنید. اگه این بار هم نتونستم تصمیم بگیرم، هر کجا دوست داشتین منو بذارید...»
دستی به موهایش میکشد و لا اله الا اللهی زیر لب میگوید و دوباره کاغذها را رو میز پخش میکند.
« پس در مورد انتخاب اول٬ ابهامی نموند؟ خوب دقت کن! اون عشق اوله. این عشق، به تنفر و... هم تبدیل نمی شه. از سر مصلحت اندیشی تموم می شه. تموم شدن هم از طرف شخصیت مرد داستانه. تموم شدنی غمگین و رومانتیک. چندین فصل کتاب رو میتونم به این موضوع اختصاص بدم. بعداً اعتراض نکنی که نمی دونستی چقدر قراره راجع بهش بنویسم ها!
چون دوستت دارم٬ صادقانه بهت میگم: اگه این شخصیت رو انتخاب کنی طعم عشق اول بودن رو میچشی. پس اگه دنبال معشوق بودنی و دوست داری ولو لحظه ای حس کنی لیلی هستی، این شخصیت رو انتخاب کن. این عشق، ناپختگی داره اما شور و هیجانش هم وصف ناپذیره. اینجا حادثه ای به نام عشق به خاطر خود عشق اتفاق می افته. مثل عشق پسرک دبستانی. ناب و پاک و بی غل و غش. اما خب... وصلی هم در کار نیست. پس بنشین سنگاتو با خودت وابکن و سعی کن به این سوال جواب بدی که عشق والاتره یا وصل؟...»
صدایم میلرزد:«کدوم؟ واقعاً کدوم؟»
خنده ای میکند: « دیگه قرار نیست من تقلب برسونم. حالا درسته که این تبعیض رو قائل شدم و بهت حق انتخاب دادم اما تقلب... نه نه... هرگز. عجب انتظاراتی داری ها! از اولش هم پرتوقع بودی. اصلاً داستان قبلی ام رو بر مبنای همین پرتوقعیات نوشتم دیگه....»
سرم را کج میکنم و نگاهش میکنم.
«خب، میگفتم... رسیدیم به انتخاب دوم. شخصیت دوم زن داستان من، عاشقیه که برای چند سال عاشقی میکنه و جوابی نمیگیره. اگه عاشق پیشگی رو دوست داری، این انتخاب رو پیشنهاد میکنم. بالاخره بعد از چندسال به حرف میاد. حرفش رو با جرات تمام و صادقانه می زنه. اما خب عشقی دریافت نمی کنه. جوابی دوستانه میگیره و بعد از مدتی که دید تلاشش نتیجه بخش نیست، آروم آروم از قصه بیرون میره. از قصه میره اما معشوق نمی تونه به این عشق خاص هم کاملاً بی تفاوت باشه. متوجهی که؟ تلخه اما تحسین برانگیز. »
« نمی شه هم عاشق باشم، هم معشوق اصیل و هم به وصل برسم؟»
« تو انگار اصلاً نمیفهمی من چی میگم؟ قدیما گیراییت بالاتر بود. برای آخرین بار میگم: خیر.»
« ببخشید. واقعاً گیجم.»
« اما انتخاب سوم....زن سوم داستان من زنی است درگیر! تصمیم گرفته بوده که نره دنبال عشق و عاشقی. اما خب بالاخره زمانی میرسه که فکر میکنه داره کم کم عاشق شخصیت مرد داستان میشه .مقاومت میکنه. تو این مقاومت حتی صدای خرد شدن استخوانهاش رو هم میشنوه... میفهمی که چی میگم؟...»
همانطور که سرانگشتانم اشک هنوز نغلتیده بر گونه را پاک می کنند ،سری تکان میدهم.
« آنچنان درگیر مقاومت میشه که یادش میره به اطرافش هم نگاهی بینداره. درست در زمانی که احساس پیروز بودن در مقاومت بهش دست میدهد، شخصیت مرد جلو می یاد و حرف از علاقه می زنه. درگیری های این زن با خودش مفصله. اون تصور ایده آلی از عشق داره. گذر زمان کمی عاقلش میکنه. شخصیت مرد آنقدر صادق هست که اون رو از وجود شخصیت اول و دوم باخبر کنه. زن سوم داستان من باید تصمیم بگیره و ناتوان میشه. درک میکنی چی میگم؟...»
دستمالی از روی میز بر میدارم و سرم را پایین میاندازم. با صدایی که فقط خودم میشنوم زمزمه میکنم: «درک میکنم...» دستان لرزانم دستمال را تکه تکه میکنند.
« این زن به وصل میرسه اما خب حس معشوق بودن رو هم نمی چشه. و خب... راستش رو بخوای هنوز در مورد ادامه داستان این زن تصمیم نگرفتم... اون جوری نگام نکن. آره بهت نگفته بودم که داستانم به نوعی ناتمامه. آخه این قسمت ماجرا چندان دخلی به تصمیم گیری تو نداره، داره؟...»
«نه٬ حتماً نداره...»
« ببین٬ خلاصه بگم این زن احتمالاً طعم خیلی چیزها رو می چشه. یه زندگی آروم کنار یه شوهر منطقی و متین. خب خودش هم... یعنی می دونی احتمالاً داستان رو این طور پیش ببرم که اون هم کم کم احساساتش رو کمرنگ کنه... حالا اینها مهم نیست. مهمترین شاخصه این شخصیت زن اینه که به وصل می رسه.
راستش اول اومدم بهت بگم که اگه دنبال دردسر نمیگردی، این شخصیت رو انتخاب کن. بعد دیدم که این طوری بخشی از حقیقت رو ازت پنهان کردم. این زن، درگیری درونی زیاد داره . بالاخره٬ اولین نیست. البته فکر نکنی که عادت داره به اولین بودن ها. اون شاگرد دومه و هیچ مشکلی هم با این موضوع نداره اما تو رومانس٬ یه جورایی جاه طلبه. می دونی که منظورم چیه؟ اگه کمی عاقل رفتار کنه، می تونه انتخاب خوبی باشه. البته خب اینکه چطور رفتار کنه٬ برمیگرده به اینکه من چطور این داستان رو پیش ببرم اما بالاخره عوامل دیگهای هم می تونن دخیل باشند٬ مثلاً...»
سرم را در دستانم پنهان میکنم و چشمهایم را آنقدر فشار میدهم تا اشکی نریزد. کار عبثی است.
نویسنده یک ریز حرف میزند و من دیگر گوش نمیدهم. کاغذهایش را جابجا میکند و چیزی از روی یکی از برگه ها برایم میخواند. هیچ نمیفهمم... هیچ.
سه زن در برابرم رژه میروند و خودنمایی میکنند. هرکدام با نگاه اغواء گرشان به گونهای مرا دعوت میکنند. نزدیکتر میآیند. دست به دست هم میدهند و حلقه تنگی به دورم میسازند. میچرخند و می رقصند و میخندند. حلقه باز هم تنگ تر میشود. هرم نفس هاشان پشت گردنم را میسوزاند. سه زن قهقهه میزنند و طنازی میکنند.
جمعه-۱۰ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۴:۴۵
- ۹۷/۰۷/۰۶