زخم
گاهی گله کرده بودم از کسالت زندگیام. اما، از یک جایی به بعد دیگر فهمیده بودم که آزمون زندگیام قرار است در سروکله زدن با تنهایی باشد. کاری نداشتم که بقیه چه میکنند و کم کم یاد گرفته بودم که مدل امنی از روابط را برای خودم تعریف کنم و در آن میان٬ جای عظیمی هم به خودم و خلوتم بدهم. با همه کاستیهایش و حتی لغزشهایم٬ میگذشت و من داشتم ماهرتر میشدم در مدیریت زندگی تنها.
قرار نبود تصمیمها و اعمال آدمهایی که نمیشناختمشان٬ وارد زندگی من هم بشود. اما از جایی به بعد٬ به غیرمنتظرهترین وضع ممکن٬ درگیر داستان آدمهایی شدم که هیچ ربطی به من نداشتند. آدمهایی که راههایی را انتخاب کرده بودند که با ارزشهای من جور در نمیآمد. چیزهایی که تا وقتی مربوط به غیر بود٬ ربطی به من نداشت و من خودم را دور میکردم از سر در آوردن از آنها. چیزهایی که قرار نبود هیچ وقت وارد حریم زندگی من بشوند. همه چیز خوب پیش میرفت٬ چون قصه زندگی آدمها قرار نبود بشود قصه من؛ بخشی از من٬ قلابی چسبیده به روح من. من خیلی هنر میکردم٬ حواسم به ساحت زندگی خودم میبود و حفظ حریمهایش. میدانستم آدمها٬ ارزشها و رویههایشان با هم فرق دارند و تا وقتی کسی زندگیاش به من گره نخورده بود٬ این تفاوتها اثری در من و دنیایم نداشت. نهایتا اگر کسی را خیلی دوست داشتم و تصمیماتش را دوست نداشتم٬ با خود میگفتم چه حیف که فلانی این تصمیم را گرفت. قرار نبود این تصمیمها که دیگرانی گرفته بودند٬ مثل خوره بیفتند به جان زندگی من، قلابی شوند به روحم و مدام بخراشند.
در آخرین ماه پاییز پارسال٬ پر از هیجان از امکان شروع یک کار جدید٬ منتظر قطار بودم که دیدم دوست قدیمی عزیزی پیامی داده. چند پیام رد و بدل شد و من با ور عاقل ذهنم٬ قدم گذاشتم به ورطهای که در دید من و دوست قدیمی قرار نبود داستان چندان پیچیدهای باشد. به خیال خودم٬ همه چیز را با حساب و کتاب پیش برده بودم و کمابیش میدانستم که در این ورطه٬ برای چه نوع اتفاقات غیر قابل پیشبینی باید آماده باشم.
۲۲ اسفند بود. سوالی پرسیدم و داشتم خودم را برای چیزهایی آماده میکردم که ممکن بود شنیدنش سخت باشد. چیزی که شنیدم اما سخت تکانم داد٬ بسیار سختتر از آنچه برایش آماده بودم. نگاهم ثابت ماند به خیابان. همانجا دانستم که من دیگر آن آدم سابق نمیشوم. حالم شبیه وقتی بود که ده ساله بودم و دخترکی برایم فاش گفت که آدمها چطور بچهدار میشوند. زخمی از بالا تا پایین روحم را شکافت.
دل لرزیده باشد و روح چنین زخم عمیقی دیده باشد؟ انصاف نبود خدایا. مگر کسی از تو آگاهتر بوده به درد و رنجی که آن زخم با خودش حمل کرد؟ پس چرا فقط نگاهم کردی؟ نه آن زخم خوب شد و نه حتی ایستاد همانجا که بود. مُسری بود زخمش و هر چیز قشنگی که میآمدم مزهمزه کنم٬ خون و چرک زخم کهنه جاری میشد و آن لذت را پیدا میکرد و دست میانداخت دور گلویش و خفهاش میکرد!
عهدشکنی کردم و بیمعرفتی. آنقدر که خودم هم دیگر نشناختم خودم را. حالم دیگر برنمیگردد به آن حال خوشی که منتظر قطار باشی و در دل امید داشته باشی به آیندهای بهتر که کار مورد علاقهات قرار است برایت رقم بزند. آن حال خوش بیخبری بر نمیگردد سر جایش. آن توانی که در تمام این سالها با من بود و من حتی ندیده بودمش هم جایی میان راه گم شد و معلوم نیست چه بر سرش آمده. آنچه ماند، دلی بود که سخت لرزیده بود و هیچ چیز نتوانسته بود آرامش کند.
فکر نکنی اینها گله از توست خدایا! البته که گله دارم از تو٬ ولی دوست ندارم من را گلهگزار ببینی. من فقط خواستم یادآوری کنم آن روز تابستانی سال ۸۳ در مسجدالنبی را و حرفهای آن خانمی که بیمقدمه شروع کرد به حرف زدن و از دردهایش گفتن. تو شنیدی او چه گفت و میدانی که من چه آرزو کردم. دلت آمد امتحان زندگی من را دقیقا در همان موضوع قرار دهی؟ واقعا دلت آمد؟
- ۹۷/۰۷/۰۳