Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۸ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

مدتی بود که دیگر با چکمه بلند مشکی ام راحت نبودم. به فکر خرید یک جفت چکمه بلند مشکی و یک جفت هم کوتاه افتادم. با خودم گفتم به جای اینکه خرده خری کنم، یکباره از یک مارک خوب میگیرم که چندین سال هم پایم درشان راحت باشد. اول آمدم آنلاین بخرم که چیزی چشمم را نگرفت.  اینجا مغازه ها اصولا ساعت شش می بندند، مگر پنج شنبه ها که تا نه شب بازند. من هم دیروز شال و کلاه کردم و بعد از کار به سمت مرکز شهر راه افتادم. به چند جایی سر زدم، اما قیمت ها حتی بعد از تخفیف  هم بالا بود، و مهمتر اینکه من از هیچ کدام آنقدر خوشم نیامد که حاضر باشم بخرمش. خلاصه وقتی از خرید چکمه نا امید شدم، رفتم سراغ کار مورد علاقه ام که همانا خرید لباس خانه است! یکی دو تیکه لباس تو خونه گرم خریدم و روحم شاد شد. بعد رفتم سراغ قسمت لباس بچه ها. طبق مععمول، لباس دخترانه ها را که دیدم، پایم شل شد! با کلی ذوق برای دخترهای دو تا از دوستانم خرید کردم. به خصوص خرید برای آن دخترک شیرینی که هنوز به دنیا نیامده خیلی مزه داد. فکر کنم وقتی خانم صندوق دار داشت خریدهایم را داخل کیسه می گذاشت، مطمئن بود که من یک یا دو دختر کوچولو دارم!


بعد در حالی که دو تا کیسه گنده دستم بود خودم را مهمان کردم به یک رستوارن ایتالیایی خیلی شلوغ ولی خوب. نهار هم نخورده بودم و بنابراین، خوردن شام مفصل خیلی می چسبید. من زیاد عادت به تنهایی رستوران رفتن ندارم، اما خب کم کم دارم یاد می گیرم که لذت ببرم از تنهایی نشستن و خوردن. خلاصه به پیشخدمت گفتم که یک نفرم و او هم در آن شلوغی، جایی برایم آماده کرد. دفعه قبل با یکی از دوستانم به این رستوران آمده بودم و پیتزای چهارپنیر فوق العاده ای خورده بودم. این بار اما تصمیم گرفتم پاستا بخورم. کیفیت غذا خیلی خوب بود و حجمش هم کاملا مناسب بود. من که همیشه غذاهایم می ماند، قشنگ تا تهش را خوردم! یک ژلاتوی نارگیل هم سفارش دادم که با اینکه چهار اسکوپ بود، تمام زورم را زدم و تمامش کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود که نه از غذایم چیزی ماند، نه از دسر! کلی هم بهم چسبید. روی صندلی رو به رو هم یکی از کیسه های خریدم را گذاشتم!


حالا هرچی من میگم این شهر، برای خودش یک دهاته، کسی باور نمی کنه. یعنی احتمال اینکه توی مرکز شهر اینجا شما آشنا ببینید وحشتناک بالاست! توی رستوران یکهو دیدم یه پسر اسپانیایی که توی کلاس فرانسه با همیم، اون طرف تر با یک خانم جوان آسیایی نشسته. توی کلاس متوجه شده بودم که حلقه دستش می کنه و حالا وسط آن همه شلوغی فضولی من گل کرده بود که همچنان حلقه دستش هست یا نه! می خواستم مطمئن بشم که مثلا در حال زیرآبی رفتن نیست! بعد که باکلی چرخش سر، فهمیدم حلقه همچنان  دستشه، خیالم راحت شد که طرف احتمالا یا همسرش هست و یا همکاری، چیزی! نمی دانم او هم مرا دید یا نه اما فکر نکنم. جالبه که در همان حین هم به خودم می گفتم آخه به تو چه! اتقاق دیگر در ایستگاه ترم افتاد. چهارشنبه شب که از کلاس بر می گشتم با یک مشت نوجوان هم مسیر شدم که اتفاقا دقیقا هم در ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و به یکی از هتل های اطراف رفتند. از ملیت های مختلف بودند و با هم انگلیسی حرف می زدند. حدس زدم که از طرف مدرسه، سفر آمده اند و احتمالا هم مدرسه بین المللی می رفتند چون تنوع نژادی شان بالا بود. در تِرَم دیدم که یک پسر هندی تبار و یک دختر احتمالا استرالیایی مشغول گفت و گو بودند و حرفهایشان رنگ مخ زنی خفیفی داشت می گرفت. من و آقایی که جلویم نشسته بود، خنده مان گرفته بود. از قضا پنج شنبه هم که که در همان ایستگاه مرکز شهر منتظر ترم بودم، همان بچه ها آنجا ایستاده بودند. پسر هندی تبار این بار سر به سر دو  دختر دیگر می گذاشت، یا به عبارت بهتر آنها سر به سرش می گذاشتند! خنده ام گرفته بود از اینکه اینجا احتمال رو به رویی مکرر با آدمها انقدر زیاد است. دوباره هم همان ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و از پشت صدای شیطنت هایشان می آمد، شاید هم داشتند به این می خندیدند که هر روز مرا می بینند!


پی نوشت :  وسط نوشتن این متن، دوباره رفتم وب سایت های فروش آنلاین کفش را چک کردم و نهایتا چکمه رو آنلاین سفارش دادم!


 

  • دخترچه

وقتی وقفه می افتد، نوشتن خیلی سخت می شود. حالا من هم که دو هفته ای از برگشتنم از ایران می گذرد، بارها فکر کرده ام به آنچه می خواهم بنویسم و تا حدی هم پروراندمش اما دست به قلم نتوانستم بشوم. برای همین الان واقعا نمی دانم که از چه می خواهم بنویسم.


برگشتن از ایران سخت بود، خیلی سخت. دو شب قبل از برگشت بغض کردم و بعد هم یک دل سیر گریه کردم. برای چی داشتم بر می گشتم؟ در آن شانزده، هفده روز چنان سبک زندگی ام عوض شده بود که هیچ انگیزه ای برای بازگشت نداشتم.


بالاخره اما برگشتم. خوبی اش این بود که برخلاف مسیر رفت، حالم بد نشد و  اکثر طول دو پرواز را به مدد دیفن هیدرامین خوابیدم. توی همین پروسه پرواز هم انگار ذهنم خودش را آماده کرد برای تغییر و بازگشت به زندگی همیشگی. خلاصه که بعد از کلی جا به جایی و هواپیما و قطار و تاکسی سوار شدن به خانه ام رسیدم و فردایش رفتم سر کار، البته به زور و با قیافه گرفته! عصر همان روز اول کاری قرار بود اولین جلسه ترم جدید کلاس مکالمه فرانسه ام را بروم که قضایای پاریس پیش امد و من هیچ رقمه حوصله بحث نداشتم در این مورد. حس اینکه به خاطر مسلمان بودنم مجبور به توضیح اعمال افرادی شوم که بیشترین قربانیانشان را از میان مسلمانان گرفته اند، اذیتم می کرد. خلاصه کلاس را نرفتم، البته با درجه ای عذاب وجدان و حدی از استرس برای جلسه بعدی. در طول هفته اول هم مدام اخبار مهاجر ستیزی و اسلام هراسی رو به افزایش در اروپا را خواندم و حرص خوردم. هوا هم سرمایش تا مغز استخوان می رفت و بی حوصلگی و رخوت من را بیشتر می کرد. هفته دوم شد و به کلاس فرانسه رفتم. معلم این ترم مرد نسبتا جوانی بود. خب طبیعتا بحث اتفاقات پاریس داغ بود و بحث کشید به آزادی بیان و کاریکاتور و.... من هم این مدت تحلیل های زیادی خوانده بودم از وضع موجود و نقد استانداردهای دوگانه در برخورد با مسلمانها. اما خب یک جورهایی از بحث فراری بودم و ترجیح میدادم که تقابلی پیش نیاید. باید اعتراف کنم که روامداری و انعطاف هم کلاسی هایم و البته معلم آن کلاس از بسیاری از هموطنانم بیشتر بود. یعنی خیلی بهتر تفکیک قائل می شدند بین دین اسلام و وحشی گری یک مشت مریض. نمی گویم لزوماً خیلی عادلانه قضاوت می کردند راجع به جریانات روز دنیا، اما چیزی که توجهم را جلب کرد، فرهنگ گفت و گو بود. نه اینکه همه اروپایی ها مطلقاً روشنفکر و باز باشند در برخورد با مخالف، اما باید پذیرفت که فرهنگ عمومی جامعه به درجه نسبتا خوبی از روامداری و تحمل تفاوت ها در هر زمینه ای رسیده (البته اگر دوباره در پرتوی اتفاقات سیاسی، جریانهای افراطی بیگانه ستیز تقویت نشوند). اما فارغ از تفاوتهای اعتقادی و سیاسی حتی، به نظرم ما کلا فرهنگ گفت و گویمان چندان نهادینه نشده. یعنی اختلاف نظر و سلیقه در کوچکترین چیزها را یا دستمایه مسخره کردن قرار می دهیم یا تحقیر. اصلا انگار قانون نانوشته ای هست که همه باید همانند باشند و تو حق نداری مثلا از فلان چیز مد روز خوشت نیاید. نمی گویم در جامعه غرب پارادایم فکری وجود ندارد که دارد و اتفاقا خیلی اوقات خیلی ظریف و ناملموس ارزشهایشان را در ذهنت بهترین ارزشها می کنند. اما با همه اینها، هنوز هم حق متفاوت بودن در میان آدمهایی که درجه ای از سلامت روانی و فرهنگ اجتماعی دارند، تا میزان قابل توجهی به رسمیت شناخته می شود. مثلا معلممان وقتی می خواست کاریکاتور روی جلد اولین شماره مجله شارلی ابدو بعد از آن اتفاق را نشان دهد  به من گفت که تو حق داری خوشت نیاید از این کاریکاتور و کاملا آزادی که اعتراض کنی. خب راستش من بعدش با خودم فکر می کردم چند درصد از هموطنان سینه چاک آزادی بیانم این حق را دادند به مسلمانان که آزرده شوند از چنین طرح هایی؟ خلاصه که جو کلاس از آنچه که فکر می کردم و آنچه که در شبکه های اجتماعی دنبال کرده بودم، خیلی کم تنش تر بود. با این حال، خود معلممان می گفت در این مدت 150 حمله به مسلمانان یا مراکز مسلمانان فقط در فرانسه صورت گرفته و این خیلی نگران کننده است.


اتفاق جالب دیگر جمعه هفته پیش بود که دوباره کلاس نقاشی را شروع کردم. در آن سرمای وحشتناک، دوباره کلاس رفتن سخت بود، اما وقتی بالاخره رفتم و شروع کردم به کشیدن، تازه یادم آمد چقدر لذت دارد.  پیرو همان بحث پذیرش تفاوت ها، در کلاس نقاشی یک دختر مسلمان بود که داشت تابلوی بزرگی از مسجد النبی می کشید و معلم انگلیسی مان هم با کلی دقت راهنمایی اش می کرد. در همان کلاس، خانمی هم بود که داشت تصویر اندام برهنه زنی را می کشید! همه کنار هم بودند و هیچ کس قضاوت و اظهارنظری راجع به انتخاب و سلیقه دیگری نمی کرد. اگر هم کسی نظری میداد، تعریف از کیفیت طراحی و نقاشی دیگری بود. و این هم از چیزهایی است که مطمئنم اگر زمانی از اینجا بروم، دلم برایش تنگ خواهد شد!


توی راه برگشت به خانه که رکاب می زدم دوباره این سوال پررنگ شد: "ماندن یا برگشتن؟" در تمام طول سفر ایرانم، کفه ترازو به سمت برگشت سنگین شده بود. نه اینکه در این مدت، همه چیز در ایران بی نقص باشد که از ترافیک بگیر تا تاخیر هواپیما و کارنابلدی و طلبکاری مهماندار هواپیما و آلودگی هوا و آشغالهای کف خیابان و ...را دیده و چشیده بودم! اما با همه اینها کفه حس خوب داشتنِ کسانی که می فهمندت، کسانی که مدام نباید خودت را برایشان توضیح دهی و کسانی که همدلی خوب می دانند، بر همه ناکارآمدی ها و اعصاب خردی ها می چربید. حالا اما کمی تعادل ترازو به هم خورده و مطمئنم که چیزهایی هست که با برگشتنم برای همیشه از دستشان می دهم، در عین حال که قطعا چیزهایی را هم به دست خواهم آورد.


  • دخترچه


مسیری که از نیمه تابستان به این طرف طی کردم، سربالایی و ناهمواری کم نداشت. وقتی نشانه های پاییز خودشان را کوبیدند توی صورتم، گریه ام گرفت. می خواستم در همان تابستان بمانم، حتی اگر شرجی باشد و دم کرده. از تغییر ناگهانی ترسیدم. پاییز اما به حرف من گوش نکرد. ناله هایم را که دید، سرعت آمدنش را کمتر کرد اما به هر حال آمد و من هم چمدان لباسهای گرم را از انبار کشیدم بیرون. روزهای اولی بود که داشتم به اکراه  آمدنش را می پذیرفتم، برای همین هم پیراهن چهارخانه ی نارنجی رنگم را پوشیدم. همه می گفتند چقدر رنگت می آید به این فصل!  و خب، من انگار تازه دوزاری ام افتاد که انعطاف و تطبیق به موقع،  مسیر را هموار تر می کند.  دیگر نباید مثل چوب خشک می بودم در مقابل گذر زمان.


اینطور شد که دوباره یادم آمد چه چیزی پاییز را زیبا می کند: رنگهای جدید را در برگها می جستم، و بو می کشیدم رطوبتی را که دیگر ساکن و شرجی نبود مثل هوای دم کرده تابستان. به خودم آمدم و دیدم که زیر باران سیل آسا دارم محکم رکاب می زنم و به کلاس نقاشی می روم. از اینکه باد و باران، متوقفم نکرده بود، از خودم راضی بودم.


یکی از همین روزها به این فکر کردم که آنچه سرپا نگاهم داشته، رکاب زدن مداوم بوده. گاه آرامتر رانده بودم و گاه سریع تر، اما آنچه در همه این مدت به چشم می آمد این بود که متوقف نشده بودم در این چند ماه. خلاصه که همین چند وقت پیش یکهو یادم آمد که مدتهاست دلم برای رهگذر تنگ نشده است.  تازه فهمیدم که این اواخر بارها تصویری از یار آینده ام داشته ام که خیلی با رهگذر متفاوت بوده است. بدون آنکه این پروسه به چشمم آمده باشد، به این باور رسیده بودم که او آدمِ من نبود. خوب بود، نه اینکه بد باشد، اما آدمِ من نبود. یک حس استثنایی را تجربه کردم: نه از او دلگیر بودم، نه به او دلبستگی داشتم. به عنوان یک انسان خوب برایش خوبی خواستم. به خدا سپردمش و رکاب زدم.


قبلا از معجزه زمان گفته بودم. اما باید اضافه کنم که آنچه زمان را تبدیل به جادوگری بی بدیل می کند، همان حرکت همراه با انعطاف در مقابل تغییر است. یعنی اگر در یک نقطه بایستی و بچسبی به نیمه تابستان و آمدن پاییز را انکار کنی، زمان، کار زیادی از پیش نمی برد. این تویی که باید از یک زمانی، به جای گریه و ناله در مقابل بادهایی پاییزی که به صورتت می خورند، شالت را از توی بقچه بیرون بکشی و سفت دور خودت ببندی. چکمه ها و دستکش ها را بپوشی و رکاب بزنی. بعد یکهو به خودت می آیی و میبینی افتادی در سرپایینی و داری از نارنجی ها و خردلی ها و زردها و قرمزها و عنابی ها مست می شوی.


الیزابت گیلبرت در کتاب "بخور، دعا کن، عشق بورز" حرف جالبی می زند. فصل آخر کتاب که می شود، یک جورهایی همه چیز ختم به خیر می شود: انگار که شاهزاده سوار بر اسب سفید آمده باشد که او را نجات دهد! خودش می گوید اما این خوشبختی و شادی را ابتدا در درون خودش به دست آورده و بعد عشق زندگی اش او را پیدا کرده. کسی ناجی او نبوده جز خودش. می دانید؟ رمز کل ماجرا این است که قرار نیست شاهزاده ای راپونزل را از دست جادوگر و سیندرلا را از دست نامادری و خواهران بدجنس نجات دهد!


به نظرم، دور ریختن کلیشه هایی که ناخودآگاه ما را اسیر انتظار برای پیدا کردن عشقی می کند که درمانگر همه دردهایمان باشد و شادی را یک شبه در وجودمان بدمد، اولین قدم برای همان حرکتی است که دست به دست زمان می دهد و معجزه می سازد!


من هم این روزها دارم راهم را می روم. طبعاً انسان کاملی نیستم و بارها اشتباه می کنم. اما با همه این ناکاملی ها، قدم هایم را بر می دارم و سعی می کنم همچنان که به مقصد فکر میکنم از خود مسیر غافل نشوم. شادی و آرامشی که این سبک زندگی برایم داشته است یک جورهایی قابل وصف نیست. نه اینکه غم نباشد، سرخوردگی نباشد، دل گرفتگی نباشد، که همه اینها هست. اما همان عبور کردن است سرِّ داستان. و البته عبور کردن با انکار کردن احساسات تفاوت دارد. عبور کردن اتفاقا مستلزم این است که تک تک  حس هایت را در آغوش بکشی، نوازش کنی و بر وجودشان صحه بگذاری و بعد جایی در قلبت را بهشان بدهی. وقتی این حسها خیالشان راحت شد که تو رویت را ازشان بر نمی گردانی، آن موقع است که شروع می کنند به وزن کم کردن و اینطوری تو عبور می کنی و حتی گاهی هم پرواز!


اسمش را گذاشته ام "جانیار". خیلی فکر کردم به اسمش که ناگهان جانیار آمد جلوی چشمم. یک جورهایی معادل خوبی هم برای soul mate  است. من دوست دارم که بالاخره پیدایش کنم و کنارش راه بروم. بعد با هم رکاب بزنیم و او گاهی هم مرا ترک خودش بنشاند! با اینکه اطمینان دارم که شادی را در درجه اول خودم به خودم هدیه می دهم، می دانم که اگر جانیار کنارم باشد هم می توانم شادتر باشم و هم او را شادتر کنم. جانیار کمی دیر کرده. چرایش را نمی دانم. اما این را خوب می دانم که اگر قرار باشد روزی هم را ببینیم، آن روز جایی از مسیر خواهیم بود که باید باشیم، همان جایی که دیگر قرار نیست آدم اشتباهی وارد زندگی مان شود. 


-----------------------------------------------------------------


 تیتر نوشت: 


       ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی                            وی آینهٔ جمال شاهی که توئی


      بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست                 در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی


        مولانا

  • دخترچه




چیزی درونم می گوید چه می شود اگر تو هم قدم در این وادی بگذاری بی آنکه هدفت برایت مهم باشد؟ لذت آنی که دارد، ندارد؟ لااقل مدتی سرت را گرم می کند، نمی کند؟ رنگ و بوی زندگی ات را که عوض می کند، حداقل در ظاهر.
یکهو نوشته ای می بینم و یادم می آید محرم دارد شروع می شود. زیر لب می گویم: "بر همانیم که بستیم خدا می داند".


  • دخترچه


حواست به من هست؟ پس چرا نمی بینم نشانه هایت را؟ من دور شده ام یا تو دیگر کمتر دوستم داری؟ من کور شده ام یا تو لبخندهایت را از من پنهان می کنی؟
حال روحم، پر تلاطم است این روزها. نه اینکه فکر کنی سرتاپا غمم ها. نه، ملالی نیست جز دوری خودت. خب ببخشید، اصلاح میکنم: دوری من از تو. حال جسمم هم که میدانی: کهیر دارد همه تنم را می گیرد. هی امروز و فردا کردم که خوب می شود که نشد. آخر سر، تسلیم شدم برای دکتر رفتن. که حالا هم دکترم نیست و تا هفته دیگر باید صبر کنم.
می ترسم که ناشکرم بدانی. پس بگذار بگویم که همه چیز عالی است. و من اصلا نگران آینده شغلی و تحصیلی ام نیستم. فکر کردن به عواقب تصمیمم به بازگشت، دیوانه ام نمی کند. نبودن یار در زندگی عاطفی ام نشده دغدغه ای که به چرایی اش فکر کنم. بی حوصله و بی انگیزه برای آمادگی برای امتحان دیپلم زبان فرانسه که مثلا قرار است در عرض دو ماه بدهم هم نیستم. چندین مقاله نا تمام هم مته اعصاب و روانم نشده اند. اصلا ذهن من خالی خالی است. و همه چیز در جای خودش است و خیلی هم خوب است.
ببین خدا! من حالم خیلی خوب است اصلا، تو هم باور کن. اما لطف کن و بهترش کن!


  • دخترچه


"When we honestly ask ourselves which person in our lives mean the most to us, we often find that it is those who, instead of giving advice, solutions, or cures, have chosen rather to share our pain and touch our wounds with a warm and tender hand. The friend who can be silent with us in a moment of despair or confusion, who can stay with us in an hour of grief and bereavement, who can tolerate not knowing, not curing, not healing and face with us the reality of our powerlessness, that is a friend who cares.” 
― Henri J.M. Nouwen, Out of Solitude: Three Meditations on the Christian Life

وقتی صادقانه با خودت خلوت می‌کنی و از خودت می پرسی از میان اطرافیان، چه کسی برایت دوست‌تر بوده است، می‌بینی آنها که به جای توصیه کردن، به جای راه حل دادن، به جای خوب کردن زخمهایت و شفا دادن، حاضر شده‌اند دردهایت را بشنوند و زخمهایت را با دست های گرم لمس کنند اگر چه می‌دانستند که اینها، درمانی برای دردهایت نخواهد بود. آنها که در لحظه‌ ناامیدی، غم و سرگشتگی،توانستند «کنارت بمانند و سکوت کنند». آنها که «ندانستن تو»، «نفهمیدن تو»، «گیج بودن تو»، «زخمی و بیمار بودن تو» برایشان قابل درک و تحمل بود. آنها که توانستند «ضعف و نتوانستن» تو را ببینند، اما باز هم کنارت بمانند... 
- هنری نوون، از تنهایی ها
پی نوشت: ترجمه از من نیست و متاسفانه نمی دانم چه کسی زحمتش را کشیده. 


  • دخترچه



شباهنگم این روزها غم دارد، غم از دست دادن مادربزرگ.
مدام حسرت می خورم از اینکه دورم. کاش بودم و دستهایم را دور شانه هایش حلقه می کردم. می دانم روزهای سختی را می گذراند. اما یک چیز دیگر را هم می دانم: اینکه مادربزرگ می آید کنارش، قربان قد و بالایش می رود و مدام دعا می کند برای عاقبت به خیری اش.
شباهنگم، تو یک نوه نمونه بودی و هر حمایتی که می توانستی کردی. خدا را شکر که این توفیق را داشتی.
اگر دوست داشتید فاتحه ای بخوانید.


  • دخترچه


طبق روال این مدت اخیر، صبح از تخت جدا شدن برایم شکنجه بود. توی تخت غلت می زدم که مادرم زنگ زد، گفت برایم لینک ملاممد جان اصفهانی را فرستاده و گفت که بروم گوششش دهم. بلند شدم و بساط صبحانه را آوردم. قبل از شروع به خوردن، رفتم سراغ پخش کردن ملا ممد جان. تا آمد شروع کند به خواندن یادم آمد که مدتهاست که ته ذهنم این است که یکی از روزهای بزرگ، تصمیم نهایی را بگیرم و آخرین بندهای اتصال بیهوده را قطع کنم. با خودم فکر کرده بودم مثلا عاشورا. بعد به خودم گفتم چرا روز عید نه؟ گوشی را آوردم و پاک کردنی ها را پاک کردم. حس عجیبی بود. یک حس  رهایی همراه با درد. حالم اما سبک شد.
همیشه عید غدیر را دوست داشتم. یک شادی رمز آلودی دارد که وصفش برایم سخت است. از جنس آن شادی که مثلا خیالت را راحت کند که کسی هست که هوای همه چیز را دارد. نمی دانم اصلا این از آن حس هاست که بهتر است ازش نگویم...
عیدتان مبارک!

  • دخترچه


دلم گرفته بود، نشانه می خواستم. قرآن را باز کردم، سوره مریم آمد: کهیعص، زکریا و ندای خفی اش، مریم و کودکی که در گهواره سخن می گفت، ابراهیم و سلامش در مقابل تهدید آزر، موسی و پاک دلی اش، اسماعیل و درست وعدگی اش، ادریس و راستگویی اش.
چله موسویه را با سوره مریم گذراندم . می خواستم اول سوره حشر بخوانم، بعد با خودم گفتم بگذار همان را بخوانم که خودش آمد. یک بار دیگر هم باز نشانه ای خواستم و قرآن را باز کزدم، باز هم سوره مریم بود، دقیقا همان صفحه اولش. تا روز عرفه، چهل بار خواندنم تمام شد. یک شب هم اضافه تر خواندم.
چله ام که تمام شد انگار شیطان فهمیده باشد بهترین وقت است برای پاشیدن بذر ناامیدی. مدام زیر گوشم خواند که چه؟ این همه خواندی، آخرش چه شد؟ تو همان بی عرضه ای هستی که لایق دوست داشتن نیستی. نه نقاشی بلدی، نه ورزش، نه در کار خودت استادی و نه عرضه درس خواندن داری. هیچ کس نمی بیندت. همه به تو بد می کنند و دستت نمک ندارد. افسرده بی لیاقتی هستی که خدا هم جدی اش نمی گیرد.
این حس های تاریک آمدند، بعضی شان ماندند، بعضی شان رفتند. من کمی لج کردم با خدا. بغض کردم، گریه کردم. به خدا گفتم: پس کجاست؟ نشانه کجاست؟
هرچه بیشتر غر زدم، بیشتر چیزی پیش آمد که بگویم: باشه خدا! من ساکت می شوم. من اصلا هیچ چیز نمی گویم. تو اصلا فکر کن که قهرم!
الان هم در یک حال بینابینی ام که خودم نمی دانم چیست. ته دلم می گویم راضی ام به رضایش. اما اخم هایم هنوز در هم است!
تیترنوشت: وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ اِلا الدَّلیلُ (بخشی از مناجات امیر الومنین (ع) در مسجد کوفه)


  • دخترچه


              فروغ امید اثر استاد فرشچیان


 


این روزها حسابی داری با من عشق بازی می کنی!


نمی گذاری به کسی و چیزی دل ببندم! دانه دانه همه را از سر راهم بر میداری یا از چشمم می اندازی تا انقدر بازیگوشی نکنم. تا بدانم آخرِ آخرش، من هستم و تو.


کار، تحصیلات، موقعیت اجتماعی، تایید طلبی و چیزهایی از این دست بزرگترین عوامل بازیگوشی من بوده اند تا به امروز. تنها چیزی که من را از تو بر نمی گرداند، خانواده است و من مانده ام در این پیوند غریب. هربار با تو عاشق ترم، با پدر و مادر هم دوست ترم. هرچه با آنها دوست تر می شوم، آغوش تو هم سفت تر می شود. 


عشق بازی با تو جنسش خیلی نرم است! نرمی اش را حتی در بهترین لحاف های پر قو هم نمی شود جست! از من نگیر این عاشقیت را...


-----------------------------------------


تیتر نوشت: مولانا، دیوان شمس




تاریخ : پنجشنبه دهم مهر ۱۳۹۳ | 16:53 | نویسنده : دخترچه | آرشیو نظرات

  • دخترچه