Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۸ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است

پریشب بد خوابیدم. دوباره کهیرها داره سر و کله شون پیدا میشه. صبح هر کار می کردم نمی تونستم از جام بلند شم. می دونستم که دیگه جای مرخصی گرفتن هم ندارم. هم یک هفته سفر رفته بودم و هم اینکه بلافاصله بعدش به دلیل سرماخوردگی شدید مجبور شده بودم مرخصی استعلاجی بگیرم. با بدبحتی از جام کندم. حواسم بود که نزدیک به یک ساعت دارم دیر میرم. توی اون مودها بودم که اصلا به دَرَک... هرچه بادا باد! رسیدم دم محل کار و زنگ در ورودی مخصوص ماشین و دوچرخه رو زدم. البته اصولا نگهبان حواسش به دوربین هست و خودش در رو باز می کنه تا میبینه یه ماشین یا دوچرخه داره نزدیک میشه. اما خب گاهی هم مشغول کار دیگه است و باید زنگ زد تا ببینه و در رو باز کنه. زنگ زدم و صبر کردم و خبری نشد. با خودم فکر کردم حتما رفته دستشویی. یه ذره دیگه صبر کردم و دوباره زنگ زدم. باز هم  خبری نشد. تا حالا نشده بود انقدر طولانی معطل شم. برای بار سوم زنگ رو فشار دادم و خبری نشد. کمی برگشتم عقب و به پنجره ها نگاه کردم. چراغها خاموش بود و پنجره ها بسته! رفتم سراغ در ورودی ساختمون. بسته بود و کرکره اتاق نگهبانی پایین. نه!!! یعنی امروز تعطیله؟ من که تقویم تعطیلات رو دیروز برای سفر مهمان در راهم چک کردم و تعطیلی آخر می و و اوایل جون رو دیدم. چطور این یکی رو ندیدم؟ به هز حال واضح بود که تعطیل بوده. یادمه سال اول استخدامم در اینجا هم یک بار همچین اشتباهی کردم، منتها اون موقع یه تعطیلی خاص بود که بقیه جاها توی این کشور اون روز رو تعطیل نیستند. اما این یکی اتفاقا روزنسبتا  مهمیه در این سرزمین و همه جا تعطیله.

خلاصه برگشتم خونه و از اونجا که هوا آفتابی بود، لباسم رو سبک کردم و راه افتادم سمت پارک نزدیک خونه ام. باعث تاسفه که پارک بسیار زیبایی نزدیک خونه من هست و من برای اولین بار، تابستون پیش، بیش از یک سال بعد از اسباب کشی به این خونه، رفتم توش. یادمه اون روز بدجوری داغون بودم و احساس کردم فقط احتیاج دارم که برم یه جا و تنها قدم بزنم. پام رو که داخلش گذاشتم تازه فهمیدم که چه بهشتی در نزدیکی ام هست و من نمی دیدمش. خلاصه از اون به بعد سه بار دیگه هم با آدمهای مختلف به این پارک رفته بودم. الان دیگه وقتش بود که دوباره تنها برم توش. بدی پارکش فقط اینه که دوچرخه توش راه نمی دن. ویولت رو پارک کردم و یه دستی به سر و گردنش کشیدم و گفتم ببخشید که تنهات می ذارم. اونم فهمید. می دونم که می فهمه.

پارک بی نهایت زیبا شده بود. اردک ها و مرغابی ها و غازها با جوجه های کوچیک بامزه شون یا چرت میزدن، یا این ور و اون ور می رفتن. غازها البته خیلی داد و بیداد می کردند. کلی عکس گرفتم. مردم اکثرا در حال دو و ورزش بودند. بچه ها هم که به وسایل بازی آویزون بودند. من اما که فقط پالتوم رو با یه کت سبک و کفش پاشنه بلندم رو به یه کفش تخت عوض کرده بودم، با دامن و جوراب شلواری، برای خودم توی پارک می چرخیدم! البته خوبی اینجا اینه که آدمها خیلی کم پیش میاد که بهت زل بزنند. جز یه دختر فسقلی که همینطور که می دوید، مات و مبهوت پاهای من شده بود، هیچ کس کاری ام نداشت!

خلاصه که این تعطیلی غیر منتظره خیلی چسبید. به خصوص که در ساعاتی که من در پارک بودم، هوا عالی بود. یه تیکه حتی بارون هم اومد، اما زود قطع شد. جالبه که بعد از اینکه رسیدم خونه حسابی ابر شد و باد اومد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا من یه روز عالی رو بگذرونم.

قسمت هایی از پارک خیلی خلوت بود. منظره ها من رو برد به حال و هوای رمان های لوسی ماد مونتگمری که توی نوجوونی عاشقشون بودم. از یک جایی به بعد دیگه هیچ کس نبود و من بودم و باغی که با تصوراتم از بهشت هم خونی داشت! گوشه ای از پارک، یه بلندی بود. از پله ها رفتم بالا. هیچ کس نبود و جز صدای غازها، هیچ صدایی نمی اومد. پله ها که تموم شد به یه محوطه رسیدم که یه نیکمت بزرگ روش بود. نیمکت ها همیشه برایم جذاب هستند. کلی از حرفهای مهم زندگی ام روی همین نیمکت ها گفته و شنیده شده. روی نیمکت یه جمله نوشته شده بود. زبان اینجا رو اونقدر نمی فهمم و بنابراین معنی جمله رو هم نفهمیدم. اما مطمئن بودم اون جمله یه حرف جدی داره. یه حرفی که دوست خواهم داشت. عکسش رو گرفتم. بعدتر با سوال از یکی که بهتر از من زبون اینجا رو می فهمه و کمک گوگل ترنسلیت و البته تایید نهایی رقیه، فهمیدم ترجمه اون جمله چیه:

“Tight in your arms, I want to turn right and left!”

یاد گولو افتادم. آخه معنای بغل سفت و محکم خدا رو من با کمک گولو فهمیدم. شایدم اون یه زمانی پر زده و اومده اینجا این رو نوشته.

 


تیتر نوشت: شعر از علیرضا بدیع



  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۵
  • دخترچه


وقتی دستهام رو محکم دور دستهات حلقه می کنم، حالم عجیب بهتر میشه.

 می دونم... تو خیلی اوقات فکر می کنی که من، اونطور که باید و شاید نمیبینمت. اما باور کن تا میام کنارت و خودم رو می سپارم بهت، آروم میشم. یادته همین تابستون مریض شدی، یادته قبل عید، نا نداشتی؟ تو فکر کردی حال گرفتگی من از مریضی ات برای اینه که دیگه بهم خوب سرویس نمیدی. اما من... من وقتی تو رو مریض میبینم، دلم پر از غم میشه آخه مهربونم.

نزدیکه دو ساله با همیم. تو با خواستگار جماعت میونه ای نداری. یادته چطوری سر اون قضیه چند روز مریض شدی و قهر کردی باهام؟ بعدتر اما -وقتی مطمئن شدی که هیچ چیزی قرار نیست شروع بشه-  همه جوره حمایتم کردی. یادمه یکی از همون روزهای تابستون، یه بار که با هیجان مشغول صحبت بودیم و سفت بهت چسبیده بودم، داشتیم کله پا می شدیم، اما هرطوری بود همونطور چسبیده به هم، خودمون رو نگه داشتیم. یه آقایی که از پشت می یومد گفت داشتی(ن) می افتادی(ن) ولی چه خوب کنترل کردی(ن). خب ما دوتا اونقدر در هم تنیده بویدم که اون ما رو یکی دیده بود!

ویولت! محبت تو چیزی نیست که به راحتی از دلم بره. این رو باور کن، یارم...

 

 


  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۶
  • دخترچه


مدتی است که فکرم مشغول انتخاب های زندگی ام است. انتخاب هایی از جنس رشته، گرایش، شغل و...

نه اینکه خودم را سرزنش کنم و حسرت بخورم، اما گاه به شدت شک می کنم که مسیری که انتخاب کرده ام، روحم را هم اقناع می کند یا نه. موقع انتخاب رشته دانشگاه، دستم باز بود و محدودیت نداشتم. به رشته هایی مثل فلسفه و باستان شناسی هم علاقه داشتم، اما نه علاقه ای از آن دست که شیدایم کرده باشد! نهایتا بازار کار حقوق و گستره وسیع گرایش هایش،  باعث شد که انتخاب اولم حقوق باشد. استدلالم هم این بود که یک سال می خوانم، اگر دوست نداشتم تغییر رشته می دهم. ترم اول، تقریبا از همه درسها، که بیشترشان هم عمومی بودند،  بدم می آمد! برخلاف اکثریت قریب به اتفاق دانشجوها، پایین ترین معدلم مال همان ترم اول است! ترم دوم، تک و توک درسی بود که جذبم کند. به مرور، بی خیال تغییر رشته شدم. ترم سوم، رییس فعلی ام، استادم شد. منِ ته کلاس نشین، هرجلسه، یک ردیف جلوتر آمدم و با دقت بیشتر جزوه می نوشتم. از آنجا بود که نمگ گیر حقوق شدم. هرچه درسها تخصصی تر می شد، بیشتر لذت می بردم. ذوق و شوق خیلی از بچه های عشق حقوق، کمرنگ شده بود و من تازه احساس می کردم، راهم را پیدا کرده ام. به همین ترتیب، ارشد خواندم و کارآموز وکالت شدم. منی که ترم اول شاید جزء شوت ترین ها طبقه بندی می شدم از دید بقیه، حالا اسمم در دانشکده شناخته شده بود. آن روزها احتمالا روزهای اوج من بود در نظر بقیه. در همان روزها بود که وارد رابطه عاطفی اشتباه زندگی ام شدم. رابطه ای که موفقیت های ظاهری ام را بدجوری تعطیل کرد. بعد از مدتی وفقه و مبارزه با کمال گرایی دیوانه وارم، شرّ پایان نامه را کندم و دلخوری از بی مسئولیتی برخی از اساتید پر ادعا، شد نتیجه آن همه زحمت برای پایان نامه. سعی کردم از ایران بکَنم. در کشور جدید، تازه فهمیدم که آن مثلا بهترین دانشکده حقوقی که من در آن درس می خواندم، فرسنگ ها فاصله دارد با دانشکده های حقوق مطرح جهان. با کسانی هم کلاسی شدم که در کنارشان خودم را خنگ ترین موجود عالم تصور می کردم! کم کم خودم را بالا کشیدم. نهایتا شدم جزء دانشجویان متوسط رو به خوب. رویای بهترین بودن نداشتم، اما تازه فهمیدم معضل اصلی، رقابت برای ورود به بازار کار است.  شش ماهی سرگردان بودم. نهایتا استاد ایرانم، که دیگر در ایران نبود، پیشنهاد کار داد. وارد کاری  مرتبط با رشته ام شدم. بعضی از هم کلاسی های خارجی ام که هنوز درگیر پیدا کردن شغل با ثبات بودند، حسرتم را خوردند. خودم اما در عین شاکر بودن از پیدا کردن شغل، می دانستم که چیز دیگری می خواهم. چه؟ نمی دانستم.

در این دو سال، کم کم فهمیدم که شاید من در کارم موفق هم باشم، اما فرق عمده ام با آدمهای خیلی موفق رشته ام این است که موضوعی که رویش کار می کنم دغدغه زندگی ام نیست! شاید حتی موقع تحقیق روی موضوعات رشته ام، لذت عمیق لحظه ای هم ببرم، اما هیچ کدام از آن موضوعات، جزء مواردی نیست که روحم را درگیر کند. در این مدت، این فرصت را داشته ام که جنس بعضی از دغدغه هایم را خوب بشناسم. بعضی از دغدغه هایم مثل محیط زیست ، کپی رایت، شروط ضمن عقد ازدواج و حمایت از کودکان یا زنان آسیب دیده، موضوعات مهم بعضی از گرایش های حقوق اند. البته، گرایش هایی که با گرایشی که من در آن قرار است متخصص باشم، چندان قرابتی ندارد. برخی از دغدغه هایم هم مثل آموزش کودکان دارای مشکل یادگیری، با رشته و و موضوع کاری ام خیلی فاصله دارند. و اینجور موقع هاست که به خودم می گویم شاید وقت آن باشد که به جای ادامه دادن بی قید و شرط مسیری که دوستش دارم، اما روحم را ارضا نمی کند، مسیری را شروع کنم که با دغدغه های فکری ام هماهنگ تر باشد. مهمترین مانع بر سر این تغییر، این سوال است که  آیا بعد از این همه تلاش در یک مسیر معین، دیر نیست برای تغییر جهت؟ چیزی که من فهمیده ام این است که خیلی از ما ایرانی ها، ریسک پذیری کمی در تغییر مسیر زندگی داریم. در همان دهه بیست زندگی هم فکر می کنیم، دیر است و خود را برده حلقه به گوش انتخاب های گذشته می کنیم.

کم کم وقت آن رسیده که به طور جدی تری فکر کنم به همه راههای پیش رو. البته فکر کردنی که با خود سرزنش و استرس به همراه نیاورد! فکر کردنی مهربان و از جنس همان دوستی با خود!

 

 


  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۲
  • دخترچه


بیست و نه سالگی کم کم دارد خداحافظی می کند و من برخلاف قدیم ها، نمی ترسم از عددها.

هیچ یادم نبود که پارسال به خودم قول داده بودم که  "بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...".

خدا را شکر که محقق شد این آرزو.

این روزها، قدر در لحظه بودن را می دانم و هرچه خدا را از این بابت شکر کنم، باز هم کم است. تا پیش از تحولات یک سال اخیرم، همین تکنیک به ظاهر ساده را بلد نبودم و مدام ذهنم کار می کرد و سرم سنگین بود و شانه هایم خسته. اما، الان، لااقل سعی خودم را می کنم که موقع رکاب زدن به دوچرخه سواری فکر  کنم و موقع مسواک زدن یه حرکت برس روی دندان هایم.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۵
  • دخترچه


دلم برات پر میکشه وقتی به وب کم نگاه می کنی و می گی:"عمه دخترچه"...بعد می پرسی: "تو چی هستی؟" و آخر جمله ات رو هم می کشی. بابات میگه:"عمه دخترچه، آدمه!" بعد تو دوباره با تعجب می پرسی :"تو (too) چی هستی؟" و ما تازه می فهمیم که منظورت اینه که من کجام! وقتی بهت می گم کجا زندگی می کنم، باز می پرسی اونجا چی کار می کنی؟! منم می گم:"کار می کنم که پول در بیارم برات bus بخرم!"

من واقعا اینجا چی کار می کنم؟! تو، توی اون قاره دور چی کار می کنی، پسرک ماهِ من؟! چرا ماها انقدر از هم دور شدیم؟ چرا سهم من از تو باید سالی یک بار باشه؟

میدونی؟ جواب اون سوالها سخته، خیلی سخت. من خودم هنوز نمی دونم چی کار می خواهم بکنم. اما یه چیز رو خوب می دونم... اینکه خیلی دوستت دارم ماهی کوچولوی خودم.




  • ۱ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۴
  • دخترچه

بهار آمد و من و خانواده ام در کنار سفره هفت سین کوچکم و در خانه ای که از تمیزی برق می زد، سال را تحویل کردیم. همه چیز آرام بود و من با اینکه خیلی کم دعا خواندم و تا دقیقه آخر در حالا بشین و پاشو بودم، حالم خوش بود.

سال نود و سه برای من سال دگرگونی های عظیم درونی بود. سالی که جرات رو به رو شدن با خودم و پذیرش اشتباهات سبک زندگی ام را به دست آوردم. سالی که در آن قدم های جدید برای اصلاح برداشتم و اثرات این تغییر سبک زندگی را هم به روشنی دیدم.

در این سال بود که با تمام وجود درک کردم که برای شاد بودن نباید منتظر چیزی یا کسی بود. یاد گرفتم که بهترین بودن در چشم بقیه، لزوما داشته ارزشمندی نیست. یاد گرفتم که خودم را بغل کنم و نوازش کنم.

در این سال، بار گذشته آنقدر سبک شد و آن فرد مربوط به گذشته ها، به حدی کم رنگ که دیگر آنچه از گذشته برایم مانده، آن فرد نیست، بلکه اتفاقی است که منِ امروز، بدون آن وجود نداشت.  به علاوه، دو خواستگار غریبه دیدم: هر دو آدمهای خوب، خوب هایی که خوبِ من نبودند. از هر دو آموختم و دعای خیرم را بدرقه شان کردم.

سال نود و سه، سال آغاز ارتباط من با قرآن بود که بخشی از آن را مدیون اتفاقات مربوط به عبور رهگذر هستم. رابطه عاشقانه با خدا را مزه مزه کردم و مست شدم.

جرات شروع به نقاشی را هم در این سال پر برکت به دست آوردم. رنگ بازی کردم و با چرخش قلم مو روی بوم رقصیدم.

توانایی نه گفتن محترمانه به رابطه ای که نمی پسندم هم از دستاوردهای آخر سالم بود.

خدایا شکرت!

امیدوارم همگی سالی پر برکت داشته باشید.



  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۰
  • دخترچه


همکار، هفته پیش دو روز را به خاطر مریضی مرخصی گرفته بود و من هم باهاش همکاری کردم با اینکه یک روزش را خودم می خواستم مرخصی بگیرم. صبح امروز سری به اتاقم زد و با لحنی طلبکار پرسید: "من نبودم، کسی توی اتاقم رفته؟"داستان از این قرار است که بعضی از وسایل مشترک در اتاق اوست و وقتی لازم باشد، باید از آنجا برداریم. از قضا جمعه عصر، رئیس می خواست کاری انجام دهد که نیاز به وسیله ای داشت که در اتاق اوست. در همه این مدت من هیچ وقت اعتراض نکرده ام بهش که چرا اینها باید در اتاق تو باشد. هر وقت لازم دارم، محترمانه ازش اجازه می گیرم، با اینکه همه می دانیم که این وسایل مال او نیست و برای استفاده هر هشت نفر بخش ماست! خلاصه جمعه هم مجبور شدم کلیدش را بگیرم و بروم در اتاقش تا از آن وسیله استفاده کنم و اتفاقا آنقدر عجله داشتم که اصلا به اتاقش نگاهم نکردم. وقتی این را پرسید من مثل بچه ای که برای ناظمش دارد توضیح میدهد، توضیح دادم که از من فلان کار را خواستند و من رفتم در اتاقت و اتفاقا دیدم نامه هایت هم کف زمین بود، حتما برایت از زیر در رد کردند. او هم با لحن طلبکاری گفت آها!

بعد از این همه مدت تمرین، به این مرحله رسیده ام که نگذارم رفتارش یک روزم را کامل خراب کند، اما راستش از خودم بدجور شاکی ام. من چرا یاد نمی گیرم سوال را با سوال جواب بدهم؟ این دقیقا کاری است که خود همکار می کند. چرا به جای یک "چطور مگه؟" کوتاه، انقدر توضیح میدهم که نکند یک صدم ثانیه  طرف فکر بدی در مورد من بکند؟ چرا انقدر اجازه میدهم ملت طلبکارم شوند؟ چرا هربار می گویم دفعه بعد انقدر توضیح نمی دهم، و باز دفعه بعد نمی توانم قبل از توضیح دادن، کمی فکر کنم که اصلا توضیح لازم است یا نه؟ آمدم سر این مورد کمی با خودم دعوا کنم، دیدم این روش هم خیلی در تضاد با مهربانی با خود است. به جایش به خودم گفتم همین که تا حدی پیشرفت کرده ام غنیمت است، اما دفعه بعد سعی می کنم به خودم احترام بیشتری بگذارم.

ف با دانشگاه برای سفری کوتاه به این شهر آمده. چهارشنبه می آیند اینجا. من هم هرچه فکر کردم دیدم بهترین راه احترام گذاشتن به خودم این است که آن روز را با کسی قراری تنظیم کنم و مرخصی ساعتی بگیرم. دلایلش مفصل است، همین قدر بگویم که اگر من اینجا باشم، هر رفتاری بکنم او بلد است از تویش ماجرایی در بیاورد. همان بهتر که نباشم. اما آرامم و خدا را شکر، آشفته نیستم. یعنی نماندم به خاطر او نیست، برعکس، به خاطر احترام به خودم است. امشب هم فارغ التحصیلان دانشگاهم که در این شهر هستند (از جمله خودم) از طرف دانشگاه دعوت شده اند برای یک دور همی دوستانه با دانشجویان جدید. آن را هم می پیچانم. این استراتژی فقط جهت حمایت از خودم است. من اسمش را فرار نمی گذارم. از دید من، این فقط اجتناب از قرار گرفتن در موقعیت مشکل زاست. من از رو به رو شدن با او نمی ترسم، اما این رو به رویی من را در موقعیتی قرار می دهد که دوستش ندارم و من هم قصد ندارم خودم را بی جهت آزار بدهم. به ویژه که به هیچ وجه بلد نیستم فیلم بازی کنم و او در مقایل، بسیار سیّاس است. کمترینش این است که اگر من بروم جلو و سلام کنم، او دوباره فکر می کند که خبری است و رفتاری نچسب می کند.... و اگر نروم، باز هم من می شوم آدم بَده و ایشان می شود اسوه خوبی و اخلاق. نمی خواهم پیش داوری کنم، اما این آدم امتحانش را قبلا چند بار پس داده. خلاصه همان بهتر که با او در یک محیط نباشم و بی خودی زمینه گناه خودم و او را فراهم نکنم. خوبیش این است که هیچ کدام از این برنامه ها آنقدر هم جذاب نبودند برایم که خیلی دلم بخواهد درشان باشم. به جایش چهارشنبه می روم و حسابی به دخترچه خوش می گذرانم! 





  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۸
  • دخترچه

 

قبل از بیست و نه سالگی ترس داشتم. من کِی بیست ساله شده بودم که حالا بخواهم بیست و نه ساله شوم؟! از زمان ترسیدم، از  دست دادن فرصتها، از گذر از جوانی، از این همه ناکاملی...

فروردین 93، روز تولد بیست و نه سالگی ام که شد، باید کاری را تحویل می دادم به یک همکار آلمانی. آن کار نه مورد علاقه ام بود نه تخصصی در آن داشتم. ناخواسته درگیرم کرده بودند. همکار آلمانی خیلی باسواد است و محترم، و در عین حال بی نهایت کمال طلب در کار. بالاخره، کار را آماده کردم و فرستادم. در پاسخ تشکر کرده بود و گفته بود خوب است، اما طبیعتا اصلاحاتی هم انجام داده بود. بعضی اصلاحات نشان می داد که من اشتباهات ابتدایی هم در کارم داشته ام. اگر می خواستم مثل همیشه رفتار کنم، باید حسابی حالم گرفته می شد و یک روز تمام و شاید هم بیشتر به احمقانه بودن اشتباهاتم فکر می کردم. اما آن روز، یادم آمد که تولدم است و قرار است کلی اتفاق خوب بیفتد در آن: حدس می زدم  که خانواده ام قرار است غافلگیرم کنند، اما من به رویشان نیاورده بودم که فهمیده ام. به خودم گفتم این یک روز را با خودت مهربان باش، دعوا نکن! بگو عیب ندارد! این شد که هرچه پیش آمد با خودم گفتم امروز قرار نیست هیچ چیز بهمم بریزد.  تا آخر روز مهربانی کردم با خودم. تا آمدم نامهربان شوم، یاد عکس کودکی ام افتادم که در حالیکه دستم به پستونک روی دهانم بود، ریز ریزکی می خندیدم. این تصویر را که تجسم می کردم، رویم نمی شد آنقدر بی رحم باشم.

اینطوری شد که بیست و نه سالگی ام شاهد یک تحول جدی در سبک زندگی ام شد. طبعا، در این یازده ماه بالا و پایین داشته ام. اما سعی کردم نگذارم آن موجود خشمگین سرکوبگر بر وجودم غالب شود. واقعیت این است که من این تغییر را خودم خواسته بودم، ولی کسی بود که مرا به این تصمیم مصمم کرده بود. یعنی این طور نبود که روز تولد بیست و نه سالگی ام یک دفعه معجزه شود و من بخواهم همه چیز را عوض کنم. از مدتها پیش از آن، کسی بود که مرا متوجه اشتباهاتم کرده بود. کسی که پانزده سال است از نزدیک ندیدمش، اما همیشه به من نزدیک بوده. دختردایی ام، که اغراق نیست اگر خواهر بزرگترم بدانمش، ساعتها برایم وقت گذاشته بود و من را آماده حرکت برای پذیرش کودک درونم کرده بود. تا قبل از صحبت هایم با او، کودک درون و بحث های مرتبطش را جدی نمی گرفتم، احساس می کردم موجی است که در بین دسته ای از روانشناسها راه افتاده و می خوابد. سرکاری می دانستمش. الهام اما دستم را گرفت و من را رو به روی دخترچه ای نشاند که آن گوشه نشسته بود و چشمهای وحشت زده اش را از من پنهان می کرد. دخترچه ای که با صدایی که به زور شنیده می شد می گفت: "من دختر بدی نیستم، دعوایم نکن..."

وقتی برای دخترچه کوچکم کارت تولد می نوشتم، بی وفقه اشک می ریختم. از تمام بغض هایی که در دلش کاشته بودم، شرمنده بودم. من گریه می کردم و او با دستان کوچکش اشکهایم را پاک می کرد و می گفت:"من دوستت دارم!"

در این یازده ماه تمرین، مسائل مختلفی پیش آمد. با همه اینها باید اعتراف کنم که تا به حال به لطف خدا، شادترین سال زندگی ام را گذرانده ام. یکی دیگر از چیزهایی که در این مسیر خیلی کمکم کرد آشنایی با برنه براون و خواندن کتاب "موهبت های ناکاملی"** اش بود. این کتاب متاسفانه به فارسی ترجمه نشده هنوز. اگر وقتش را داشتم حتما شروع به ترجمه اش می کردم، اما حیف که وقتش نیست. بر خلاف بسیاری از کتابهای مثلا روانشناسی که در دسته خودشناسی و خود درمانی قرار می گیرند و نهایت تلاششان کسب موفقیت و پولدار شدن و جذاب شدن و چه و چه است، این کتاب اصلا سطحی نیست. نویسنده این کتاب محقق و استاد دانشگاهی است که در زمینه "شرم" و "آسیب پذیری" تحقیق می کند. تا به امروز، سه کتاب نوشته و سخنرانی های موفقی هم داشته است. تحقیقات او نشان می دهد که ریشه بسیاری از مشکلات و حس های منفی ما، "شرم" است و شرم حسی است که زائیده این تفکر است: "من کافی نیستم." این محقق، در جریان مصاحبه ها و تحقیق های میدانی اش متوجه می شود که آدمهایی که در مقابل حس شرم مقاوم هستند، مدل رفتاری شان در یک قالب قابل تعریف می گنجد، قالبی که او "زندگی یکدلانه"*** می نامدش. زندگی یکدلانه، در نهایت ارزش وجودی را نه در آنچه دیگران فکر می کنند، بلکه در آنچه هستم می جوید و شعارش این است:"من کافی ام!" این البته به معنای خود بینی و غرور نیست به هیچ وجه. تنها معنی اش این است که من موجودی ارزشمندم و آسیب پذیری هایم من را فاقد ارزش نمی کند.

برای رسیدن به زندگی یکدلانه، تلاش لازم است و تمرین. این تلاش همیشه آسان نیست، اما به غایت شیرین است. و خوبی اش این است که وقتی آدم طعمش را چشید دیگر به راحتی حاضر نیست برگردد به زندگی غیر یکدلانه!

وقتِ ترجمه کتاب را که ندارم اما اگر خدا بخواهد شاید اینجا هر بار راجع به یکی از ویژگی های زندگی یکدلانه که در آن کتاب نوشته شده، توضیحاتی دادم و از تجربیات خودم در تمرین این سبک زندگی نوشتم.

پی نوشت: دو سخنرانی معروف برنه در مورد قدرت آسیب پذیری و گوش دادن به شرم را می توانید اینجا و اینجا ببینید. اگر روی interactive transcript  کلیک کنید، متن فارسی سخنرانی را می توانید در حین گوش دادن به آن دنبال کنید.

----------------------------------------------------------------------------------------

Brené Brown*

The Gifts of Imperfection**

Wholehearted Life***




  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۷
  • دخترچه


یکی از گلایه های من از زندگی در این شهر، نداشتن دوست بود. دوستانی در شهرهای دیگر داشتم اما خب طبیعتا آنقدرها دم دست نبودند. همکارهایم هم خوب هستند، اما فقط همکارند، نه بیشتر از آن. در بین دوستان خارجی زمان دانشجویی ام، یکی شان مدتی است که در شهر من زندگی می کند، یکی دیگرشان هم دوست پسرش در شهر من است، این است که گاهی سر می زند به اینجا. دیدن این دو تا دوست معمولا خیلی حالم را خوب می کند. ولی آن هم چند وقت یک بار است و هماهنگی زمان دیداری که برای همه مان مناسب باشد کمی سخت است.

با ایرانی های اینجا هم چندان رفت و آمدی ندارم. از آنجا که دانشجو نیستم، در گروههای دانشجویی هم طبیعتا جایی ندارم و ارتباطاتم گسترده نمی شود. از آن دست آدمها هم نیستم که به راحتی بتوانم در خیابان و رستوران و این ور و آن ور دوست پیدا کنم. به علاوه، ضربه هایی که این اواخر از یک سری نارفیق خورده ام، می ترساندم از نزدیک شدن بی هوا به آدمها.

خلاصه که یک مدت غصه خوردم که چرا انقدر تنهایم. اما در راستای تغییر و تحولاتی که در خودم دادم، یکهو به خودم آمدم و دیدم خلاء نداشتن دوست دیگر آنقدر پررنگ نیست. به مدد تکنولوژی، ارتباطاتم را با دوستان جانی ای که از هم دور بودیم، بیشتر کردم. طبعا مثل حالتی نیست که در یک شهر بودیم، اما باز هم غنیمت است. دیگر خودم را انقدر اسیر این نکردم که با فلان دوستم فقط وقتی می شود حرف زد که هر دو وقت آزاد زیادی داریم. گاهی یک جمله کوتاه یا یک عکس که رد و بدل می شود کلی حالم را خوب می کند.

اما خدا، درست زمانی که من بی خیال شدم،  از جایی که فکرش را نمی کردم یک دوست هم مذهب، هم فرهنگ و هم زبان برایم فرستاد!  قبلا گفته بودم که در کلاس نقاشی دختری بود که مسجد می کشید. دختر آرامی است. روزی که معلم بهم معرفی مان کرد، سلام و علیک محترمانه ای کرد، اما بیشتر حرفی نزد. حدس می زدم عراقی باشد. جمعه شبها هم را میدیدم و با لبخند سلام می کردیم و خداحافظی و هرکس سرش به کار خودش بود. یک روز یک هنرجوی جدید به کلاس اضافه شد و جین( معلم مان)، موقع معرفی بقیه هنرجوها به تازه وارد گفت: "رُکایا (رقیه) و دخترچه هم از ایران هستند." من که در این چند سال برایم عادی شده که همه ایران و عراق را اشتباه کنند، علی رغم اینکه اصولا آدم ساکتی هستم در جمع های اینچنینی ،گفتم: "من مال ایرانم اما او مال عراق است." البته خودم خوب می دانم که حتی ذره ای حس نژاد پرستی و خود برتر بینی نداشتم. فقط کمی خسته بودم از این اشتباه همیشگی! جین گفت: "آها عراق." همان موقع رقیه چیزی به زبان اینجا به معلم گفت و هر دو خندیدند. و خب من نفهیمدم که چه گفت!

دوست داشتم با رقیه بیشتر حرف بزنم اما هر دو کم رو بودیم. به علاوه، نمی دانستم انگلیسی بلد است یا نه. چون همیشه با معلممان به زبان همینجا حرف می زد. جمعه پیش که هر دو تابلویی که شروع کرده بودم تمام شد، جین گفت حالا یا باید کار جدید انتخاب کنی یا به رقیه کمک کنی مسجدش را تمام کند. همه خندیدیم. گفتم من که رسما خراب می کنم نقاشی اش را. وقتی رقتیم وسایلمان را بشوییم به رقیه گفتم صورتت رنگی شده. گفت آره من همیشه همه جایم رنگ می ریزد. دیدم اتفاقا چه انگلیسی خوبی حرف میزند. گفتم راستی مسجدی که می کشی خیلی قشنگ است. کجا هست؟

نگاهم کرد و گفت: "قم، جمکران!" آن لحظه با تمام وجود احساس بلاهت می کردم! به زور خودم را جمع و جور کردم و گفتم:"عه....چه جالب... ایران هم رفتی؟" گفت بله من هر سال می روم! بعد گفت که مادرش ایرانی است و خودش هم تا پنج سالگی در ایران زندگی کرده. در آن موقعیت، واقعا دلم می خواست از خجالت بمیرم! گفتم من همیشه فکر می کردم عراقی هستی. گفت من ایرانی- عراقی هستم. بعد تازه دوزاری ام افتاد که آن جمله که به معلم گفته این بود:" من هردو هستم!" خیلی از خودم بدم آمد که ناخودآگاه مثل ایرانی های ضد عرب رفتار کرده بودم. گفتم من خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم اما فکر می کردم زبان مشترک نداریم. بعد شروع کردیم به فارسی حرف زدن و من یک حس خیلی خاص داشتم که برای اولین بار در آن کلاس می توانستم به زبانی حرف بزنم که بقیه ندانند! گفت من فارسی ام لهجه دارد. بهش گفتم تو که عالی حرف می زنی! خلاصه قرار گذاشتیم او به من عربی یاد بدهد و من به او فارسی.  شماره رد و بدل کردیم و شب برایم پیام داد. گفت من همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم اما چون لهجه داشتم خجالت می کشیدم.

خیلی شرمنده شدم از خودم، از اینکه چرا زودتر جلو نرفته بودم، از اینکه مثل قاشق نشسته پریده بودم آن وسط و مرز کشیده بودم که کی ایرانی است و کی عراقی...

در این مدت با پیامهایی که بهش دادم سعی کردم بهش بگویم که چقدر خوشحالم که پیدایش کرده ام و همیشه آرزویم این بود که چنین دوستی پیدا کنم. او هم به نظر می آید که خیلی خوشحال باشد و هر روز حالم را می پرسد.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم این کلاس نقاشی، در کنار سایر برکاتی که برایم داشته، مجالی شود برای آشنایی با دوستی که مدتهاست می جستمش!


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸
  • دخترچه


با اینکه احتمال تفاهم فکری را خیلی کم می دانستم، حاضر شدم خواستگار معرفی شده را ببینم. جالب است که همه چیز خیلی سریع پیش رفت و آقای خواستگار سه شنبه زنگ زد و ما شنبه هم را دیدیم.

خیلی بی تفاوت بودم. حتی اشتیاق هم نداشتم جز حس مثبت اینکه بعد از مدتها ظهر شنبه تنها نیستم!

هم را در یک کافه خلوت، در خیابانی که ترجمه اسمش می شد "کنج آرام" دیدیم. جز ثانیه اول که با هم وارد کافه شدیم و موجی از حس معذبی بهم حمله کرد و من یواشکی صورتم را کج و کوله کردم و خودم را در درِ شیشه ای کافه پاییدم، بقیه اش خیلی روان و خوب و آرام پیش رفت. پسر خیلی خوبی بود به نظرم. وقتی از زندگی مان در اینجا می گفتیم، طوری با هم حرف می زدیم که انگار مدتهاست هم را می شناسیم.

سنش مناسب بود، محترم بود، به زودی دکتری اش را دفاع میکرد، معرف مورد اعتمادم تا حد خوبی می شناختش، آدم سالمی به نظر می آمد، خوش تیپ بود، شوخ بود...

اما

اما  نمی توانست جانیار من باشد: از نظر اعتقادی، تفاوت های قابل توجهی داشتیم. وقتی به خودش گفتم، گفت که رویکردم در برخورد با این قضیه منطقی است و او درک می کند، چون به هر حال، سبک زندگی مان تفاوت های جدی دارد.  

 گفت و گوی خوبی بود. این تجربه ها خیلی چیزها به آدم یاد می دهد.


  • دخترچه