Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۶ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است


مدتی است که فکرم مشغول انتخاب های زندگی ام است. انتخاب هایی از جنس رشته، گرایش، شغل و...

نه اینکه خودم را سرزنش کنم و حسرت بخورم، اما گاه به شدت شک می کنم که مسیری که انتخاب کرده ام، روحم را هم اقناع می کند یا نه. موقع انتخاب رشته دانشگاه، دستم باز بود و محدودیت نداشتم. به رشته هایی مثل فلسفه و باستان شناسی هم علاقه داشتم، اما نه علاقه ای از آن دست که شیدایم کرده باشد! نهایتا بازار کار حقوق و گستره وسیع گرایش هایش،  باعث شد که انتخاب اولم حقوق باشد. استدلالم هم این بود که یک سال می خوانم، اگر دوست نداشتم تغییر رشته می دهم. ترم اول، تقریبا از همه درسها، که بیشترشان هم عمومی بودند،  بدم می آمد! برخلاف اکثریت قریب به اتفاق دانشجوها، پایین ترین معدلم مال همان ترم اول است! ترم دوم، تک و توک درسی بود که جذبم کند. به مرور، بی خیال تغییر رشته شدم. ترم سوم، رییس فعلی ام، استادم شد. منِ ته کلاس نشین، هرجلسه، یک ردیف جلوتر آمدم و با دقت بیشتر جزوه می نوشتم. از آنجا بود که نمگ گیر حقوق شدم. هرچه درسها تخصصی تر می شد، بیشتر لذت می بردم. ذوق و شوق خیلی از بچه های عشق حقوق، کمرنگ شده بود و من تازه احساس می کردم، راهم را پیدا کرده ام. به همین ترتیب، ارشد خواندم و کارآموز وکالت شدم. منی که ترم اول شاید جزء شوت ترین ها طبقه بندی می شدم از دید بقیه، حالا اسمم در دانشکده شناخته شده بود. آن روزها احتمالا روزهای اوج من بود در نظر بقیه. در همان روزها بود که وارد رابطه عاطفی اشتباه زندگی ام شدم. رابطه ای که موفقیت های ظاهری ام را بدجوری تعطیل کرد. بعد از مدتی وفقه و مبارزه با کمال گرایی دیوانه وارم، شرّ پایان نامه را کندم و دلخوری از بی مسئولیتی برخی از اساتید پر ادعا، شد نتیجه آن همه زحمت برای پایان نامه. سعی کردم از ایران بکَنم. در کشور جدید، تازه فهمیدم که آن مثلا بهترین دانشکده حقوقی که من در آن درس می خواندم، فرسنگ ها فاصله دارد با دانشکده های حقوق مطرح جهان. با کسانی هم کلاسی شدم که در کنارشان خودم را خنگ ترین موجود عالم تصور می کردم! کم کم خودم را بالا کشیدم. نهایتا شدم جزء دانشجویان متوسط رو به خوب. رویای بهترین بودن نداشتم، اما تازه فهمیدم معضل اصلی، رقابت برای ورود به بازار کار است.  شش ماهی سرگردان بودم. نهایتا استاد ایرانم، که دیگر در ایران نبود، پیشنهاد کار داد. وارد کاری  مرتبط با رشته ام شدم. بعضی از هم کلاسی های خارجی ام که هنوز درگیر پیدا کردن شغل با ثبات بودند، حسرتم را خوردند. خودم اما در عین شاکر بودن از پیدا کردن شغل، می دانستم که چیز دیگری می خواهم. چه؟ نمی دانستم.

در این دو سال، کم کم فهمیدم که شاید من در کارم موفق هم باشم، اما فرق عمده ام با آدمهای خیلی موفق رشته ام این است که موضوعی که رویش کار می کنم دغدغه زندگی ام نیست! شاید حتی موقع تحقیق روی موضوعات رشته ام، لذت عمیق لحظه ای هم ببرم، اما هیچ کدام از آن موضوعات، جزء مواردی نیست که روحم را درگیر کند. در این مدت، این فرصت را داشته ام که جنس بعضی از دغدغه هایم را خوب بشناسم. بعضی از دغدغه هایم مثل محیط زیست ، کپی رایت، شروط ضمن عقد ازدواج و حمایت از کودکان یا زنان آسیب دیده، موضوعات مهم بعضی از گرایش های حقوق اند. البته، گرایش هایی که با گرایشی که من در آن قرار است متخصص باشم، چندان قرابتی ندارد. برخی از دغدغه هایم هم مثل آموزش کودکان دارای مشکل یادگیری، با رشته و و موضوع کاری ام خیلی فاصله دارند. و اینجور موقع هاست که به خودم می گویم شاید وقت آن باشد که به جای ادامه دادن بی قید و شرط مسیری که دوستش دارم، اما روحم را ارضا نمی کند، مسیری را شروع کنم که با دغدغه های فکری ام هماهنگ تر باشد. مهمترین مانع بر سر این تغییر، این سوال است که  آیا بعد از این همه تلاش در یک مسیر معین، دیر نیست برای تغییر جهت؟ چیزی که من فهمیده ام این است که خیلی از ما ایرانی ها، ریسک پذیری کمی در تغییر مسیر زندگی داریم. در همان دهه بیست زندگی هم فکر می کنیم، دیر است و خود را برده حلقه به گوش انتخاب های گذشته می کنیم.

کم کم وقت آن رسیده که به طور جدی تری فکر کنم به همه راههای پیش رو. البته فکر کردنی که با خود سرزنش و استرس به همراه نیاورد! فکر کردنی مهربان و از جنس همان دوستی با خود!

 

 


  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۲
  • دخترچه


بیست و نه سالگی کم کم دارد خداحافظی می کند و من برخلاف قدیم ها، نمی ترسم از عددها.

هیچ یادم نبود که پارسال به خودم قول داده بودم که  "بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...".

خدا را شکر که محقق شد این آرزو.

این روزها، قدر در لحظه بودن را می دانم و هرچه خدا را از این بابت شکر کنم، باز هم کم است. تا پیش از تحولات یک سال اخیرم، همین تکنیک به ظاهر ساده را بلد نبودم و مدام ذهنم کار می کرد و سرم سنگین بود و شانه هایم خسته. اما، الان، لااقل سعی خودم را می کنم که موقع رکاب زدن به دوچرخه سواری فکر  کنم و موقع مسواک زدن یه حرکت برس روی دندان هایم.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۵
  • دخترچه


دلم برات پر میکشه وقتی به وب کم نگاه می کنی و می گی:"عمه دخترچه"...بعد می پرسی: "تو چی هستی؟" و آخر جمله ات رو هم می کشی. بابات میگه:"عمه دخترچه، آدمه!" بعد تو دوباره با تعجب می پرسی :"تو (too) چی هستی؟" و ما تازه می فهمیم که منظورت اینه که من کجام! وقتی بهت می گم کجا زندگی می کنم، باز می پرسی اونجا چی کار می کنی؟! منم می گم:"کار می کنم که پول در بیارم برات bus بخرم!"

من واقعا اینجا چی کار می کنم؟! تو، توی اون قاره دور چی کار می کنی، پسرک ماهِ من؟! چرا ماها انقدر از هم دور شدیم؟ چرا سهم من از تو باید سالی یک بار باشه؟

میدونی؟ جواب اون سوالها سخته، خیلی سخت. من خودم هنوز نمی دونم چی کار می خواهم بکنم. اما یه چیز رو خوب می دونم... اینکه خیلی دوستت دارم ماهی کوچولوی خودم.




  • ۱ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۴
  • دخترچه

بهار آمد و من و خانواده ام در کنار سفره هفت سین کوچکم و در خانه ای که از تمیزی برق می زد، سال را تحویل کردیم. همه چیز آرام بود و من با اینکه خیلی کم دعا خواندم و تا دقیقه آخر در حالا بشین و پاشو بودم، حالم خوش بود.

سال نود و سه برای من سال دگرگونی های عظیم درونی بود. سالی که جرات رو به رو شدن با خودم و پذیرش اشتباهات سبک زندگی ام را به دست آوردم. سالی که در آن قدم های جدید برای اصلاح برداشتم و اثرات این تغییر سبک زندگی را هم به روشنی دیدم.

در این سال بود که با تمام وجود درک کردم که برای شاد بودن نباید منتظر چیزی یا کسی بود. یاد گرفتم که بهترین بودن در چشم بقیه، لزوما داشته ارزشمندی نیست. یاد گرفتم که خودم را بغل کنم و نوازش کنم.

در این سال، بار گذشته آنقدر سبک شد و آن فرد مربوط به گذشته ها، به حدی کم رنگ که دیگر آنچه از گذشته برایم مانده، آن فرد نیست، بلکه اتفاقی است که منِ امروز، بدون آن وجود نداشت.  به علاوه، دو خواستگار غریبه دیدم: هر دو آدمهای خوب، خوب هایی که خوبِ من نبودند. از هر دو آموختم و دعای خیرم را بدرقه شان کردم.

سال نود و سه، سال آغاز ارتباط من با قرآن بود که بخشی از آن را مدیون اتفاقات مربوط به عبور رهگذر هستم. رابطه عاشقانه با خدا را مزه مزه کردم و مست شدم.

جرات شروع به نقاشی را هم در این سال پر برکت به دست آوردم. رنگ بازی کردم و با چرخش قلم مو روی بوم رقصیدم.

توانایی نه گفتن محترمانه به رابطه ای که نمی پسندم هم از دستاوردهای آخر سالم بود.

خدایا شکرت!

امیدوارم همگی سالی پر برکت داشته باشید.



  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۰
  • دخترچه


همکار، هفته پیش دو روز را به خاطر مریضی مرخصی گرفته بود و من هم باهاش همکاری کردم با اینکه یک روزش را خودم می خواستم مرخصی بگیرم. صبح امروز سری به اتاقم زد و با لحنی طلبکار پرسید: "من نبودم، کسی توی اتاقم رفته؟"داستان از این قرار است که بعضی از وسایل مشترک در اتاق اوست و وقتی لازم باشد، باید از آنجا برداریم. از قضا جمعه عصر، رئیس می خواست کاری انجام دهد که نیاز به وسیله ای داشت که در اتاق اوست. در همه این مدت من هیچ وقت اعتراض نکرده ام بهش که چرا اینها باید در اتاق تو باشد. هر وقت لازم دارم، محترمانه ازش اجازه می گیرم، با اینکه همه می دانیم که این وسایل مال او نیست و برای استفاده هر هشت نفر بخش ماست! خلاصه جمعه هم مجبور شدم کلیدش را بگیرم و بروم در اتاقش تا از آن وسیله استفاده کنم و اتفاقا آنقدر عجله داشتم که اصلا به اتاقش نگاهم نکردم. وقتی این را پرسید من مثل بچه ای که برای ناظمش دارد توضیح میدهد، توضیح دادم که از من فلان کار را خواستند و من رفتم در اتاقت و اتفاقا دیدم نامه هایت هم کف زمین بود، حتما برایت از زیر در رد کردند. او هم با لحن طلبکاری گفت آها!

بعد از این همه مدت تمرین، به این مرحله رسیده ام که نگذارم رفتارش یک روزم را کامل خراب کند، اما راستش از خودم بدجور شاکی ام. من چرا یاد نمی گیرم سوال را با سوال جواب بدهم؟ این دقیقا کاری است که خود همکار می کند. چرا به جای یک "چطور مگه؟" کوتاه، انقدر توضیح میدهم که نکند یک صدم ثانیه  طرف فکر بدی در مورد من بکند؟ چرا انقدر اجازه میدهم ملت طلبکارم شوند؟ چرا هربار می گویم دفعه بعد انقدر توضیح نمی دهم، و باز دفعه بعد نمی توانم قبل از توضیح دادن، کمی فکر کنم که اصلا توضیح لازم است یا نه؟ آمدم سر این مورد کمی با خودم دعوا کنم، دیدم این روش هم خیلی در تضاد با مهربانی با خود است. به جایش به خودم گفتم همین که تا حدی پیشرفت کرده ام غنیمت است، اما دفعه بعد سعی می کنم به خودم احترام بیشتری بگذارم.

ف با دانشگاه برای سفری کوتاه به این شهر آمده. چهارشنبه می آیند اینجا. من هم هرچه فکر کردم دیدم بهترین راه احترام گذاشتن به خودم این است که آن روز را با کسی قراری تنظیم کنم و مرخصی ساعتی بگیرم. دلایلش مفصل است، همین قدر بگویم که اگر من اینجا باشم، هر رفتاری بکنم او بلد است از تویش ماجرایی در بیاورد. همان بهتر که نباشم. اما آرامم و خدا را شکر، آشفته نیستم. یعنی نماندم به خاطر او نیست، برعکس، به خاطر احترام به خودم است. امشب هم فارغ التحصیلان دانشگاهم که در این شهر هستند (از جمله خودم) از طرف دانشگاه دعوت شده اند برای یک دور همی دوستانه با دانشجویان جدید. آن را هم می پیچانم. این استراتژی فقط جهت حمایت از خودم است. من اسمش را فرار نمی گذارم. از دید من، این فقط اجتناب از قرار گرفتن در موقعیت مشکل زاست. من از رو به رو شدن با او نمی ترسم، اما این رو به رویی من را در موقعیتی قرار می دهد که دوستش ندارم و من هم قصد ندارم خودم را بی جهت آزار بدهم. به ویژه که به هیچ وجه بلد نیستم فیلم بازی کنم و او در مقایل، بسیار سیّاس است. کمترینش این است که اگر من بروم جلو و سلام کنم، او دوباره فکر می کند که خبری است و رفتاری نچسب می کند.... و اگر نروم، باز هم من می شوم آدم بَده و ایشان می شود اسوه خوبی و اخلاق. نمی خواهم پیش داوری کنم، اما این آدم امتحانش را قبلا چند بار پس داده. خلاصه همان بهتر که با او در یک محیط نباشم و بی خودی زمینه گناه خودم و او را فراهم نکنم. خوبیش این است که هیچ کدام از این برنامه ها آنقدر هم جذاب نبودند برایم که خیلی دلم بخواهد درشان باشم. به جایش چهارشنبه می روم و حسابی به دخترچه خوش می گذرانم! 





  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۸
  • دخترچه

 

قبل از بیست و نه سالگی ترس داشتم. من کِی بیست ساله شده بودم که حالا بخواهم بیست و نه ساله شوم؟! از زمان ترسیدم، از  دست دادن فرصتها، از گذر از جوانی، از این همه ناکاملی...

فروردین 93، روز تولد بیست و نه سالگی ام که شد، باید کاری را تحویل می دادم به یک همکار آلمانی. آن کار نه مورد علاقه ام بود نه تخصصی در آن داشتم. ناخواسته درگیرم کرده بودند. همکار آلمانی خیلی باسواد است و محترم، و در عین حال بی نهایت کمال طلب در کار. بالاخره، کار را آماده کردم و فرستادم. در پاسخ تشکر کرده بود و گفته بود خوب است، اما طبیعتا اصلاحاتی هم انجام داده بود. بعضی اصلاحات نشان می داد که من اشتباهات ابتدایی هم در کارم داشته ام. اگر می خواستم مثل همیشه رفتار کنم، باید حسابی حالم گرفته می شد و یک روز تمام و شاید هم بیشتر به احمقانه بودن اشتباهاتم فکر می کردم. اما آن روز، یادم آمد که تولدم است و قرار است کلی اتفاق خوب بیفتد در آن: حدس می زدم  که خانواده ام قرار است غافلگیرم کنند، اما من به رویشان نیاورده بودم که فهمیده ام. به خودم گفتم این یک روز را با خودت مهربان باش، دعوا نکن! بگو عیب ندارد! این شد که هرچه پیش آمد با خودم گفتم امروز قرار نیست هیچ چیز بهمم بریزد.  تا آخر روز مهربانی کردم با خودم. تا آمدم نامهربان شوم، یاد عکس کودکی ام افتادم که در حالیکه دستم به پستونک روی دهانم بود، ریز ریزکی می خندیدم. این تصویر را که تجسم می کردم، رویم نمی شد آنقدر بی رحم باشم.

اینطوری شد که بیست و نه سالگی ام شاهد یک تحول جدی در سبک زندگی ام شد. طبعا، در این یازده ماه بالا و پایین داشته ام. اما سعی کردم نگذارم آن موجود خشمگین سرکوبگر بر وجودم غالب شود. واقعیت این است که من این تغییر را خودم خواسته بودم، ولی کسی بود که مرا به این تصمیم مصمم کرده بود. یعنی این طور نبود که روز تولد بیست و نه سالگی ام یک دفعه معجزه شود و من بخواهم همه چیز را عوض کنم. از مدتها پیش از آن، کسی بود که مرا متوجه اشتباهاتم کرده بود. کسی که پانزده سال است از نزدیک ندیدمش، اما همیشه به من نزدیک بوده. دختردایی ام، که اغراق نیست اگر خواهر بزرگترم بدانمش، ساعتها برایم وقت گذاشته بود و من را آماده حرکت برای پذیرش کودک درونم کرده بود. تا قبل از صحبت هایم با او، کودک درون و بحث های مرتبطش را جدی نمی گرفتم، احساس می کردم موجی است که در بین دسته ای از روانشناسها راه افتاده و می خوابد. سرکاری می دانستمش. الهام اما دستم را گرفت و من را رو به روی دخترچه ای نشاند که آن گوشه نشسته بود و چشمهای وحشت زده اش را از من پنهان می کرد. دخترچه ای که با صدایی که به زور شنیده می شد می گفت: "من دختر بدی نیستم، دعوایم نکن..."

وقتی برای دخترچه کوچکم کارت تولد می نوشتم، بی وفقه اشک می ریختم. از تمام بغض هایی که در دلش کاشته بودم، شرمنده بودم. من گریه می کردم و او با دستان کوچکش اشکهایم را پاک می کرد و می گفت:"من دوستت دارم!"

در این یازده ماه تمرین، مسائل مختلفی پیش آمد. با همه اینها باید اعتراف کنم که تا به حال به لطف خدا، شادترین سال زندگی ام را گذرانده ام. یکی دیگر از چیزهایی که در این مسیر خیلی کمکم کرد آشنایی با برنه براون و خواندن کتاب "موهبت های ناکاملی"** اش بود. این کتاب متاسفانه به فارسی ترجمه نشده هنوز. اگر وقتش را داشتم حتما شروع به ترجمه اش می کردم، اما حیف که وقتش نیست. بر خلاف بسیاری از کتابهای مثلا روانشناسی که در دسته خودشناسی و خود درمانی قرار می گیرند و نهایت تلاششان کسب موفقیت و پولدار شدن و جذاب شدن و چه و چه است، این کتاب اصلا سطحی نیست. نویسنده این کتاب محقق و استاد دانشگاهی است که در زمینه "شرم" و "آسیب پذیری" تحقیق می کند. تا به امروز، سه کتاب نوشته و سخنرانی های موفقی هم داشته است. تحقیقات او نشان می دهد که ریشه بسیاری از مشکلات و حس های منفی ما، "شرم" است و شرم حسی است که زائیده این تفکر است: "من کافی نیستم." این محقق، در جریان مصاحبه ها و تحقیق های میدانی اش متوجه می شود که آدمهایی که در مقابل حس شرم مقاوم هستند، مدل رفتاری شان در یک قالب قابل تعریف می گنجد، قالبی که او "زندگی یکدلانه"*** می نامدش. زندگی یکدلانه، در نهایت ارزش وجودی را نه در آنچه دیگران فکر می کنند، بلکه در آنچه هستم می جوید و شعارش این است:"من کافی ام!" این البته به معنای خود بینی و غرور نیست به هیچ وجه. تنها معنی اش این است که من موجودی ارزشمندم و آسیب پذیری هایم من را فاقد ارزش نمی کند.

برای رسیدن به زندگی یکدلانه، تلاش لازم است و تمرین. این تلاش همیشه آسان نیست، اما به غایت شیرین است. و خوبی اش این است که وقتی آدم طعمش را چشید دیگر به راحتی حاضر نیست برگردد به زندگی غیر یکدلانه!

وقتِ ترجمه کتاب را که ندارم اما اگر خدا بخواهد شاید اینجا هر بار راجع به یکی از ویژگی های زندگی یکدلانه که در آن کتاب نوشته شده، توضیحاتی دادم و از تجربیات خودم در تمرین این سبک زندگی نوشتم.

پی نوشت: دو سخنرانی معروف برنه در مورد قدرت آسیب پذیری و گوش دادن به شرم را می توانید اینجا و اینجا ببینید. اگر روی interactive transcript  کلیک کنید، متن فارسی سخنرانی را می توانید در حین گوش دادن به آن دنبال کنید.

----------------------------------------------------------------------------------------

Brené Brown*

The Gifts of Imperfection**

Wholehearted Life***




  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۷
  • دخترچه


یکی از گلایه های من از زندگی در این شهر، نداشتن دوست بود. دوستانی در شهرهای دیگر داشتم اما خب طبیعتا آنقدرها دم دست نبودند. همکارهایم هم خوب هستند، اما فقط همکارند، نه بیشتر از آن. در بین دوستان خارجی زمان دانشجویی ام، یکی شان مدتی است که در شهر من زندگی می کند، یکی دیگرشان هم دوست پسرش در شهر من است، این است که گاهی سر می زند به اینجا. دیدن این دو تا دوست معمولا خیلی حالم را خوب می کند. ولی آن هم چند وقت یک بار است و هماهنگی زمان دیداری که برای همه مان مناسب باشد کمی سخت است.

با ایرانی های اینجا هم چندان رفت و آمدی ندارم. از آنجا که دانشجو نیستم، در گروههای دانشجویی هم طبیعتا جایی ندارم و ارتباطاتم گسترده نمی شود. از آن دست آدمها هم نیستم که به راحتی بتوانم در خیابان و رستوران و این ور و آن ور دوست پیدا کنم. به علاوه، ضربه هایی که این اواخر از یک سری نارفیق خورده ام، می ترساندم از نزدیک شدن بی هوا به آدمها.

خلاصه که یک مدت غصه خوردم که چرا انقدر تنهایم. اما در راستای تغییر و تحولاتی که در خودم دادم، یکهو به خودم آمدم و دیدم خلاء نداشتن دوست دیگر آنقدر پررنگ نیست. به مدد تکنولوژی، ارتباطاتم را با دوستان جانی ای که از هم دور بودیم، بیشتر کردم. طبعا مثل حالتی نیست که در یک شهر بودیم، اما باز هم غنیمت است. دیگر خودم را انقدر اسیر این نکردم که با فلان دوستم فقط وقتی می شود حرف زد که هر دو وقت آزاد زیادی داریم. گاهی یک جمله کوتاه یا یک عکس که رد و بدل می شود کلی حالم را خوب می کند.

اما خدا، درست زمانی که من بی خیال شدم،  از جایی که فکرش را نمی کردم یک دوست هم مذهب، هم فرهنگ و هم زبان برایم فرستاد!  قبلا گفته بودم که در کلاس نقاشی دختری بود که مسجد می کشید. دختر آرامی است. روزی که معلم بهم معرفی مان کرد، سلام و علیک محترمانه ای کرد، اما بیشتر حرفی نزد. حدس می زدم عراقی باشد. جمعه شبها هم را میدیدم و با لبخند سلام می کردیم و خداحافظی و هرکس سرش به کار خودش بود. یک روز یک هنرجوی جدید به کلاس اضافه شد و جین( معلم مان)، موقع معرفی بقیه هنرجوها به تازه وارد گفت: "رُکایا (رقیه) و دخترچه هم از ایران هستند." من که در این چند سال برایم عادی شده که همه ایران و عراق را اشتباه کنند، علی رغم اینکه اصولا آدم ساکتی هستم در جمع های اینچنینی ،گفتم: "من مال ایرانم اما او مال عراق است." البته خودم خوب می دانم که حتی ذره ای حس نژاد پرستی و خود برتر بینی نداشتم. فقط کمی خسته بودم از این اشتباه همیشگی! جین گفت: "آها عراق." همان موقع رقیه چیزی به زبان اینجا به معلم گفت و هر دو خندیدند. و خب من نفهیمدم که چه گفت!

دوست داشتم با رقیه بیشتر حرف بزنم اما هر دو کم رو بودیم. به علاوه، نمی دانستم انگلیسی بلد است یا نه. چون همیشه با معلممان به زبان همینجا حرف می زد. جمعه پیش که هر دو تابلویی که شروع کرده بودم تمام شد، جین گفت حالا یا باید کار جدید انتخاب کنی یا به رقیه کمک کنی مسجدش را تمام کند. همه خندیدیم. گفتم من که رسما خراب می کنم نقاشی اش را. وقتی رقتیم وسایلمان را بشوییم به رقیه گفتم صورتت رنگی شده. گفت آره من همیشه همه جایم رنگ می ریزد. دیدم اتفاقا چه انگلیسی خوبی حرف میزند. گفتم راستی مسجدی که می کشی خیلی قشنگ است. کجا هست؟

نگاهم کرد و گفت: "قم، جمکران!" آن لحظه با تمام وجود احساس بلاهت می کردم! به زور خودم را جمع و جور کردم و گفتم:"عه....چه جالب... ایران هم رفتی؟" گفت بله من هر سال می روم! بعد گفت که مادرش ایرانی است و خودش هم تا پنج سالگی در ایران زندگی کرده. در آن موقعیت، واقعا دلم می خواست از خجالت بمیرم! گفتم من همیشه فکر می کردم عراقی هستی. گفت من ایرانی- عراقی هستم. بعد تازه دوزاری ام افتاد که آن جمله که به معلم گفته این بود:" من هردو هستم!" خیلی از خودم بدم آمد که ناخودآگاه مثل ایرانی های ضد عرب رفتار کرده بودم. گفتم من خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم اما فکر می کردم زبان مشترک نداریم. بعد شروع کردیم به فارسی حرف زدن و من یک حس خیلی خاص داشتم که برای اولین بار در آن کلاس می توانستم به زبانی حرف بزنم که بقیه ندانند! گفت من فارسی ام لهجه دارد. بهش گفتم تو که عالی حرف می زنی! خلاصه قرار گذاشتیم او به من عربی یاد بدهد و من به او فارسی.  شماره رد و بدل کردیم و شب برایم پیام داد. گفت من همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم اما چون لهجه داشتم خجالت می کشیدم.

خیلی شرمنده شدم از خودم، از اینکه چرا زودتر جلو نرفته بودم، از اینکه مثل قاشق نشسته پریده بودم آن وسط و مرز کشیده بودم که کی ایرانی است و کی عراقی...

در این مدت با پیامهایی که بهش دادم سعی کردم بهش بگویم که چقدر خوشحالم که پیدایش کرده ام و همیشه آرزویم این بود که چنین دوستی پیدا کنم. او هم به نظر می آید که خیلی خوشحال باشد و هر روز حالم را می پرسد.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم این کلاس نقاشی، در کنار سایر برکاتی که برایم داشته، مجالی شود برای آشنایی با دوستی که مدتهاست می جستمش!


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸
  • دخترچه


با اینکه احتمال تفاهم فکری را خیلی کم می دانستم، حاضر شدم خواستگار معرفی شده را ببینم. جالب است که همه چیز خیلی سریع پیش رفت و آقای خواستگار سه شنبه زنگ زد و ما شنبه هم را دیدیم.

خیلی بی تفاوت بودم. حتی اشتیاق هم نداشتم جز حس مثبت اینکه بعد از مدتها ظهر شنبه تنها نیستم!

هم را در یک کافه خلوت، در خیابانی که ترجمه اسمش می شد "کنج آرام" دیدیم. جز ثانیه اول که با هم وارد کافه شدیم و موجی از حس معذبی بهم حمله کرد و من یواشکی صورتم را کج و کوله کردم و خودم را در درِ شیشه ای کافه پاییدم، بقیه اش خیلی روان و خوب و آرام پیش رفت. پسر خیلی خوبی بود به نظرم. وقتی از زندگی مان در اینجا می گفتیم، طوری با هم حرف می زدیم که انگار مدتهاست هم را می شناسیم.

سنش مناسب بود، محترم بود، به زودی دکتری اش را دفاع میکرد، معرف مورد اعتمادم تا حد خوبی می شناختش، آدم سالمی به نظر می آمد، خوش تیپ بود، شوخ بود...

اما

اما  نمی توانست جانیار من باشد: از نظر اعتقادی، تفاوت های قابل توجهی داشتیم. وقتی به خودش گفتم، گفت که رویکردم در برخورد با این قضیه منطقی است و او درک می کند، چون به هر حال، سبک زندگی مان تفاوت های جدی دارد.  

 گفت و گوی خوبی بود. این تجربه ها خیلی چیزها به آدم یاد می دهد.


  • دخترچه

مدتی بود که دیگر با چکمه بلند مشکی ام راحت نبودم. به فکر خرید یک جفت چکمه بلند مشکی و یک جفت هم کوتاه افتادم. با خودم گفتم به جای اینکه خرده خری کنم، یکباره از یک مارک خوب میگیرم که چندین سال هم پایم درشان راحت باشد. اول آمدم آنلاین بخرم که چیزی چشمم را نگرفت.  اینجا مغازه ها اصولا ساعت شش می بندند، مگر پنج شنبه ها که تا نه شب بازند. من هم دیروز شال و کلاه کردم و بعد از کار به سمت مرکز شهر راه افتادم. به چند جایی سر زدم، اما قیمت ها حتی بعد از تخفیف  هم بالا بود، و مهمتر اینکه من از هیچ کدام آنقدر خوشم نیامد که حاضر باشم بخرمش. خلاصه وقتی از خرید چکمه نا امید شدم، رفتم سراغ کار مورد علاقه ام که همانا خرید لباس خانه است! یکی دو تیکه لباس تو خونه گرم خریدم و روحم شاد شد. بعد رفتم سراغ قسمت لباس بچه ها. طبق مععمول، لباس دخترانه ها را که دیدم، پایم شل شد! با کلی ذوق برای دخترهای دو تا از دوستانم خرید کردم. به خصوص خرید برای آن دخترک شیرینی که هنوز به دنیا نیامده خیلی مزه داد. فکر کنم وقتی خانم صندوق دار داشت خریدهایم را داخل کیسه می گذاشت، مطمئن بود که من یک یا دو دختر کوچولو دارم!


بعد در حالی که دو تا کیسه گنده دستم بود خودم را مهمان کردم به یک رستوارن ایتالیایی خیلی شلوغ ولی خوب. نهار هم نخورده بودم و بنابراین، خوردن شام مفصل خیلی می چسبید. من زیاد عادت به تنهایی رستوران رفتن ندارم، اما خب کم کم دارم یاد می گیرم که لذت ببرم از تنهایی نشستن و خوردن. خلاصه به پیشخدمت گفتم که یک نفرم و او هم در آن شلوغی، جایی برایم آماده کرد. دفعه قبل با یکی از دوستانم به این رستوران آمده بودم و پیتزای چهارپنیر فوق العاده ای خورده بودم. این بار اما تصمیم گرفتم پاستا بخورم. کیفیت غذا خیلی خوب بود و حجمش هم کاملا مناسب بود. من که همیشه غذاهایم می ماند، قشنگ تا تهش را خوردم! یک ژلاتوی نارگیل هم سفارش دادم که با اینکه چهار اسکوپ بود، تمام زورم را زدم و تمامش کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود که نه از غذایم چیزی ماند، نه از دسر! کلی هم بهم چسبید. روی صندلی رو به رو هم یکی از کیسه های خریدم را گذاشتم!


حالا هرچی من میگم این شهر، برای خودش یک دهاته، کسی باور نمی کنه. یعنی احتمال اینکه توی مرکز شهر اینجا شما آشنا ببینید وحشتناک بالاست! توی رستوران یکهو دیدم یه پسر اسپانیایی که توی کلاس فرانسه با همیم، اون طرف تر با یک خانم جوان آسیایی نشسته. توی کلاس متوجه شده بودم که حلقه دستش می کنه و حالا وسط آن همه شلوغی فضولی من گل کرده بود که همچنان حلقه دستش هست یا نه! می خواستم مطمئن بشم که مثلا در حال زیرآبی رفتن نیست! بعد که باکلی چرخش سر، فهمیدم حلقه همچنان  دستشه، خیالم راحت شد که طرف احتمالا یا همسرش هست و یا همکاری، چیزی! نمی دانم او هم مرا دید یا نه اما فکر نکنم. جالبه که در همان حین هم به خودم می گفتم آخه به تو چه! اتقاق دیگر در ایستگاه ترم افتاد. چهارشنبه شب که از کلاس بر می گشتم با یک مشت نوجوان هم مسیر شدم که اتفاقا دقیقا هم در ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و به یکی از هتل های اطراف رفتند. از ملیت های مختلف بودند و با هم انگلیسی حرف می زدند. حدس زدم که از طرف مدرسه، سفر آمده اند و احتمالا هم مدرسه بین المللی می رفتند چون تنوع نژادی شان بالا بود. در تِرَم دیدم که یک پسر هندی تبار و یک دختر احتمالا استرالیایی مشغول گفت و گو بودند و حرفهایشان رنگ مخ زنی خفیفی داشت می گرفت. من و آقایی که جلویم نشسته بود، خنده مان گرفته بود. از قضا پنج شنبه هم که که در همان ایستگاه مرکز شهر منتظر ترم بودم، همان بچه ها آنجا ایستاده بودند. پسر هندی تبار این بار سر به سر دو  دختر دیگر می گذاشت، یا به عبارت بهتر آنها سر به سرش می گذاشتند! خنده ام گرفته بود از اینکه اینجا احتمال رو به رویی مکرر با آدمها انقدر زیاد است. دوباره هم همان ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و از پشت صدای شیطنت هایشان می آمد، شاید هم داشتند به این می خندیدند که هر روز مرا می بینند!


پی نوشت :  وسط نوشتن این متن، دوباره رفتم وب سایت های فروش آنلاین کفش را چک کردم و نهایتا چکمه رو آنلاین سفارش دادم!


 

  • دخترچه

وقتی وقفه می افتد، نوشتن خیلی سخت می شود. حالا من هم که دو هفته ای از برگشتنم از ایران می گذرد، بارها فکر کرده ام به آنچه می خواهم بنویسم و تا حدی هم پروراندمش اما دست به قلم نتوانستم بشوم. برای همین الان واقعا نمی دانم که از چه می خواهم بنویسم.


برگشتن از ایران سخت بود، خیلی سخت. دو شب قبل از برگشت بغض کردم و بعد هم یک دل سیر گریه کردم. برای چی داشتم بر می گشتم؟ در آن شانزده، هفده روز چنان سبک زندگی ام عوض شده بود که هیچ انگیزه ای برای بازگشت نداشتم.


بالاخره اما برگشتم. خوبی اش این بود که برخلاف مسیر رفت، حالم بد نشد و  اکثر طول دو پرواز را به مدد دیفن هیدرامین خوابیدم. توی همین پروسه پرواز هم انگار ذهنم خودش را آماده کرد برای تغییر و بازگشت به زندگی همیشگی. خلاصه که بعد از کلی جا به جایی و هواپیما و قطار و تاکسی سوار شدن به خانه ام رسیدم و فردایش رفتم سر کار، البته به زور و با قیافه گرفته! عصر همان روز اول کاری قرار بود اولین جلسه ترم جدید کلاس مکالمه فرانسه ام را بروم که قضایای پاریس پیش امد و من هیچ رقمه حوصله بحث نداشتم در این مورد. حس اینکه به خاطر مسلمان بودنم مجبور به توضیح اعمال افرادی شوم که بیشترین قربانیانشان را از میان مسلمانان گرفته اند، اذیتم می کرد. خلاصه کلاس را نرفتم، البته با درجه ای عذاب وجدان و حدی از استرس برای جلسه بعدی. در طول هفته اول هم مدام اخبار مهاجر ستیزی و اسلام هراسی رو به افزایش در اروپا را خواندم و حرص خوردم. هوا هم سرمایش تا مغز استخوان می رفت و بی حوصلگی و رخوت من را بیشتر می کرد. هفته دوم شد و به کلاس فرانسه رفتم. معلم این ترم مرد نسبتا جوانی بود. خب طبیعتا بحث اتفاقات پاریس داغ بود و بحث کشید به آزادی بیان و کاریکاتور و.... من هم این مدت تحلیل های زیادی خوانده بودم از وضع موجود و نقد استانداردهای دوگانه در برخورد با مسلمانها. اما خب یک جورهایی از بحث فراری بودم و ترجیح میدادم که تقابلی پیش نیاید. باید اعتراف کنم که روامداری و انعطاف هم کلاسی هایم و البته معلم آن کلاس از بسیاری از هموطنانم بیشتر بود. یعنی خیلی بهتر تفکیک قائل می شدند بین دین اسلام و وحشی گری یک مشت مریض. نمی گویم لزوماً خیلی عادلانه قضاوت می کردند راجع به جریانات روز دنیا، اما چیزی که توجهم را جلب کرد، فرهنگ گفت و گو بود. نه اینکه همه اروپایی ها مطلقاً روشنفکر و باز باشند در برخورد با مخالف، اما باید پذیرفت که فرهنگ عمومی جامعه به درجه نسبتا خوبی از روامداری و تحمل تفاوت ها در هر زمینه ای رسیده (البته اگر دوباره در پرتوی اتفاقات سیاسی، جریانهای افراطی بیگانه ستیز تقویت نشوند). اما فارغ از تفاوتهای اعتقادی و سیاسی حتی، به نظرم ما کلا فرهنگ گفت و گویمان چندان نهادینه نشده. یعنی اختلاف نظر و سلیقه در کوچکترین چیزها را یا دستمایه مسخره کردن قرار می دهیم یا تحقیر. اصلا انگار قانون نانوشته ای هست که همه باید همانند باشند و تو حق نداری مثلا از فلان چیز مد روز خوشت نیاید. نمی گویم در جامعه غرب پارادایم فکری وجود ندارد که دارد و اتفاقا خیلی اوقات خیلی ظریف و ناملموس ارزشهایشان را در ذهنت بهترین ارزشها می کنند. اما با همه اینها، هنوز هم حق متفاوت بودن در میان آدمهایی که درجه ای از سلامت روانی و فرهنگ اجتماعی دارند، تا میزان قابل توجهی به رسمیت شناخته می شود. مثلا معلممان وقتی می خواست کاریکاتور روی جلد اولین شماره مجله شارلی ابدو بعد از آن اتفاق را نشان دهد  به من گفت که تو حق داری خوشت نیاید از این کاریکاتور و کاملا آزادی که اعتراض کنی. خب راستش من بعدش با خودم فکر می کردم چند درصد از هموطنان سینه چاک آزادی بیانم این حق را دادند به مسلمانان که آزرده شوند از چنین طرح هایی؟ خلاصه که جو کلاس از آنچه که فکر می کردم و آنچه که در شبکه های اجتماعی دنبال کرده بودم، خیلی کم تنش تر بود. با این حال، خود معلممان می گفت در این مدت 150 حمله به مسلمانان یا مراکز مسلمانان فقط در فرانسه صورت گرفته و این خیلی نگران کننده است.


اتفاق جالب دیگر جمعه هفته پیش بود که دوباره کلاس نقاشی را شروع کردم. در آن سرمای وحشتناک، دوباره کلاس رفتن سخت بود، اما وقتی بالاخره رفتم و شروع کردم به کشیدن، تازه یادم آمد چقدر لذت دارد.  پیرو همان بحث پذیرش تفاوت ها، در کلاس نقاشی یک دختر مسلمان بود که داشت تابلوی بزرگی از مسجد النبی می کشید و معلم انگلیسی مان هم با کلی دقت راهنمایی اش می کرد. در همان کلاس، خانمی هم بود که داشت تصویر اندام برهنه زنی را می کشید! همه کنار هم بودند و هیچ کس قضاوت و اظهارنظری راجع به انتخاب و سلیقه دیگری نمی کرد. اگر هم کسی نظری میداد، تعریف از کیفیت طراحی و نقاشی دیگری بود. و این هم از چیزهایی است که مطمئنم اگر زمانی از اینجا بروم، دلم برایش تنگ خواهد شد!


توی راه برگشت به خانه که رکاب می زدم دوباره این سوال پررنگ شد: "ماندن یا برگشتن؟" در تمام طول سفر ایرانم، کفه ترازو به سمت برگشت سنگین شده بود. نه اینکه در این مدت، همه چیز در ایران بی نقص باشد که از ترافیک بگیر تا تاخیر هواپیما و کارنابلدی و طلبکاری مهماندار هواپیما و آلودگی هوا و آشغالهای کف خیابان و ...را دیده و چشیده بودم! اما با همه اینها کفه حس خوب داشتنِ کسانی که می فهمندت، کسانی که مدام نباید خودت را برایشان توضیح دهی و کسانی که همدلی خوب می دانند، بر همه ناکارآمدی ها و اعصاب خردی ها می چربید. حالا اما کمی تعادل ترازو به هم خورده و مطمئنم که چیزهایی هست که با برگشتنم برای همیشه از دستشان می دهم، در عین حال که قطعا چیزهایی را هم به دست خواهم آورد.


  • دخترچه