Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۹۸ مطلب با موضوع «تنها نوشت» ثبت شده است


آخر هفته رفتم سفر. یکشنبه عصر شد و موقع خداحافظی. به رسم این چند سال، باز باید من جدا می شدم از جمع و تنها راه می افتادم. کوله به پشت و به امید رسیدن به خانه و دوش گرفتن و آماده کردن لباس فردا، سوار قطار شدم. طبق معمول، قطار وسط راه برنامه اش عوض شد و مجبور به تعویض قطار شدم. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و به تنهایی فکر می کردم. به ارمغان هایش برایم و البته سختی هایش. اولین تجربه های سرگردانی موقع خراب شدن های پی در پی قطار را مرور کردم. اولین روزهای دانشجویی در کشور جدید، اولین روزهای کار در کشور دیگر. تمام مشکلاتی که آمدند و رفتند. بعد با خودم فکر کردم که اگر تنها نبودم شاید بعضی چیزها فرق داشت. از خودم پرسیدم تا کی باید آدمهای اشتباهی وارد زندگی آدم شوند؟ تهش همه شان اشتباهی اند، چه آنکه آزارم داد و چه آنکه رهگذر بود و سعی کرد انسانی رفتار کند. دیدم همه شان، فارغ از خوبی و بدی شان، اشتباهی اند. به ایستگاه رسیدم. قدم می زدم و فکر می کردم همه اش تقصیر اویی است که معلوم نیست کجاست. کمی باهاش دعوا کردم و از اینکه تلاشی نمی کند برای پیدا کردنم گله کردم! سوار اتوبوس شدم. در اتوبوس ایستادم و ایستگاهها را شمردم و به رسیدن فکر کردم. از اتوبوس که پیاده شدم،  خیلی آرام بودم و آرام قدم بر می داشتم. دستم را در جیبم کردم. عادت قدیمی است. در هر شهری که باشم تا به محله ام می رسم،  دنبال کلید می گردم، ولو اینکه هنوز چند خیابان فاصله داشته باشم. کلید نبود. یادم آمد که موقع پیاده شدن از قایق برای باز کردن یک گره داده بودمش به همراهانم تا تیزی اش مثلا به کار بیاید. در آن میانه یادشان رفته بود کلید را به من برگردانند. 9 شب یکشنبه بود و من دو خیابان مانده به خانه ام فهمیدم کلید ندارم. بی جهت کیفم را زیر و رو می کردم. دیدم نه، چاره ای نیست، باید تسلیم شد. یک شکلات نصفه در کیفم پیدا کردم و شروع کردم به گاز زدن. نهایتا شب را در خانه یک همکار گذراندم. 
همه چیز در عرض یک ثانیه عوض شد. دوش گرفتن و انتخاب لباس دوشنبه دیگر بی معنی بود. الان هم پشت میزم نشسته ام با لباسی که دیروز باهاش قایق سواری کرده ام و تن دوش نگرفته. آنقدرها هم وحشتناک نیست وضع فعلی. پذیرفته ام و نه حرص می خورم و نه غصه! الان هم فهمیدم صاحبخانه کلید اضافه دارد و باید بروم ازش بگیرم.
دیشب که از خانه ام به سمت خانه همکار راه افتادم با خودم فکر می کردم الان دیگر خانه خالی از کسی که منتظرت باشد و تنهایی و... هیچ کدام معضل نیست. لبخند کجی زدم و به خدا گفتم: دوست داری هیچی نگویم؟ تا ناله کردم از نبودن همراه (+)، کسی را فرستادی که فکر کردم می تواند همسفر باشد، بعدتر شک کردم که شاید فقط هم مسیر باشد. تا اینکه دیدم نه... او مسافر بود .بعدها البته فهمیدم که رهگذری بیش نبود! بعد کمی غر زدم که این چه  وضعش است؟ من همسفر خواستم و تو مسافرش کردی؟ تو هم یک موش برایم فرستادی! این بار هم که شروع کردم به گلایه از دیر کردن گم شده، پشت در بسته ماندم! 
باشد! من دیگر نه همسفر می خواهم و نه دعوا می کنم با آن گم شده ای که اصلا نمی دانم وجود دارد یا نه. اما تو همیشه هوای کلید طلایی ته جیبم را که انگشتانم دورش حلقه شده، داشته باش. نگذار گمش کنم. حتی اگر من گمش کردم، بیندازش جلویم تا ببینمش و دوباره دست دراز کنم که برش دارم.
 


  • دخترچه

هفته پیش، همین موقع ها، بعد از کلی حرف و خنده و خاطره گویی، کم کم تمام شد...


تو فکر کردی من خیلی منطقی هستم و تحسین کردی تصمیم گیریم را. من اما پا روی دلی گذاشتم که بدجوری داشت می لرزید... وقتی تو گفتی چیزی شاید که کم است و تو، با اینکه مرا خوب میدانی، پر از تردیدی و نمی دانی و نمی دانی و نمی دانی، من دیگر دانستم که صبر کردن فایده ندارد. یکی باید این تصمیم را بگیرد. حالا که تو نمی توانستی، من باید دست به کار می شدم... و راستش را بخواهی من در عجب بودم که چطور دل تو هنوز نلرزیده بود یا لرزیده بود و تو انکارش میکردی؟ 


میدانم که تازه راحت شده ای و به خودت زحمت فکر کردن به من را نمیدهی. من اما این را هم به حساب بدی ات نمی گذارم...


ظاهر این روزهای من آرام است، در حدی که امروز صبح موش زشت را در سبد نانم دیدم و فقط سبد را پرت کردم و به اتاق خوابم برگشتم. من دیگر تسلیم شده ام، توان جنگیدنم را جایی جا گذاشته ام... فقط می نشینم و نگاه میکنم، مثل کسی که دارد فیلم میبیند.


  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۰
  • دخترچه

دیشب اومدم شام بخورم که دیدم یه موش پرده کنار میز نهارخوری رو گرفته و داره تند تند بالا میره! انقدر شوکه شدم که فقط برگشتم تو اتاق خواب. در کشویی بین اتاق خواب و نشیمن رو که معمولا بازه (به دلیل کابل تلویزیون روکاری که از روی زمین رد شده، نمیشه این در رو بست.) با هزار بدبختی و گرفتاری بستم به این امید که موشه همونجا بمونه. شام یخ کرده رو تو اتاق خواب خوردم و تا صبح هم خواب موش دیدم. 

الان سر کارم و قرار شده راننده محل کارم امروز باهام بیاد خونه ببینیم چی کار می تونیم بکنیم. دیشب توی اوج احساس چندش و ترس با خودم فکر می کردم، خدایا، یکی رو از من گرفتی، جاش موش فرستادی برام؟!


__________________________


بهترم کلا. اما خب هنوز هم دلم برایش یهو تنگ می شود.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۱
  • دخترچه

بغضم ترکید بالاخره...

دلم داره فشرده میشه... انگار یه مشت محکم گرفتدش و هی فشارش میده...


هی فشارش میده...


هی فشارش میده...


اونقدر که خون فواره میزنه و از چشمها میریزه بیرون...


و من خوب می شوم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۹
  • دخترچه

من خیلی آرامم از دیروز...

شدن و نشدن، موضوعیتی ندارد...


من شک دارم، او شک دارد. گاه هم را نمی فهمیم و برداشت اشتباه میکنیم. گاه باید چندین بار توضیح دهیم. گاه آنقدر با هم میخندیم که شاید ته دلمان بگوییم بعد از احتمالا خداحافظی آخر، دلمان تنگ نمی شود؟ گاه هرچقدر حرف می زنیم، خسته نمی شویم از همدیگر. با همه اینها، سخت است. خیلی سخت...


اما هر دو به هم اعتماد کرده ایم و من این اعتماد را دوست دارم.


مهم راهی بود که تا به اینجا آمدیم. یا به مقصد مشترکی میرسد و یا نه و جایی از داستان، هرکسی به راه خودش میرود. مهم این است که این مسیر، مسیری پر از تجربه های ناب و نو بود.


برایش دعا می کنم. برای خودم هم. اینکه به گم شده هایمان برسیم. اگر تا به حال ندیده ایم، روزی ببینیم گم شده مان را. و اگر دیده ایم اما هنوز ایمان نداریم به یافتنش، ایمان بیاوریم.





  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۹
  • دخترچه



دیشب یک آرامش خاصی داشتم. از آن شبهای قدر آرام بود. از آنها که می نشینی و زل می زنی. بعد می گویی خودش که می داند، خودش که هوایم را دارد. از آنها که هی می خواهی دعا کنی برای این مورد و آن مورد، و می کنی هم، اما باز می گویی بگذار فعلا لذت این آرامش را ببرم. از آنها که چهره خیلی آدمها می آید جلوی چشمت که برایشان خوبی بخواهی.

برای خودم هم مثل پارسال، یک شریک مهربان و باخدا خواستم. گفتم، خدایا، دعای من همان دعای پارسالی است. اگر صلاحم این است که همسفری پیدا کنم، به من نشانش بده و مهرش را در دلم بینداز.


از روز اول ماه رمضان تا به امروز که وارد آن پروسه به اصطلاح آشنایی -یا اگر دقیق تر بگویم پیش آشنایی- شدم، خیلی چیزها یاد گرفته ام. اینکه زود قضاوت نکنم، اینکه کلی تر دیدن هم می تواند خوب باشد، اینکه فکر نکنم آدم صد در صد شبیه خودم، لزوماً بهترین است برایم، اینکه صداقت را قدر بدانم. و این را هم بیشتر دانستم که... هر آدم خوبی، لزوما آن گم شده تو نیست. برای پیدا کردن گم شده ات، خیلی بیشتر از اینها باید وقت بگذاری. یک چیز دیگر هم یاد گرفتم اینکه اندرونی های روحم را انقدر سریع نگشایم، حتی به روی بهترین هم صحبت دنیا. وقت، بسیار است برای اشتراک درونیات و انقدر سریع بیرون ریختنشان، شاید یک جورهایی بی قدرشان کند. من از این تجربه خوشحالم. فکر می کنم در خلال آن، هم یاد گرفتم و هم یاد دادم. دیدار شنبه هم برای من فرصتی است برای زدن احتمالا آخرین حرفهای نگفته و رسیدن به تصمیمی که نه ناشی از هیجان لحظه ای، بلکه حاصل تعمق در خودم و شرایط است.


حال من خوب است، ذهنم کمی خسته است بس که در این سه هفته کار کرده. اما یک جورهایی لبخند رضایت به لب دارد. و دلم... دلم را نمی دانم حالش دقیقا چطور است. هم راضی است و هم کمی مات و مبهوت. یک ذره هم احساس کسی را دارد که قفل گنجه اش را باز کرده و به غریبه نشان داده. به غریبه ای که شاید صمیمیتی هم داشته، اما مسافر بوده و مهمان یکی دو روز، نه همسفر مسیری حتی کوتاه...


هرچند من نه این آشنایی را "اندوهی تازه" می دانم و نه خداحافظی را "دردناک"، اما چه خوب گفته  نادر ابراهیمی:


"هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... 

مگذارید که نام ِ شما را بدانند و به نام بخوانندتان. 

هر سلام، سرآغاز دردناک ِ یک خداحافظی‌ست."



  • دخترچه


- من با نگاه خریدارانه به موضوع ازدواج مشکل دارم. ممکنه خودم هم گاهی ناخودآگاه دچارش بشم اما وقتی احساس کنم طرف مقابل همچین احساسی داره که مثلا انگار می خواد جنس بخره، حالم بد میشه. خیلی هم بد میشه.

- تا همین یک ماه پیش به مامان گیر میدادم که "چرا از وقتی 19-18 ساله بودم عادتم ندادین به ورود خواستگار و این حرفها؟! چرا همه اش فکر می کردم خودم باید آشنا بشم و  شیوه خواستگار غریبه، ناخودآگاه برام یه شیوه خط خورده بود و شماها هم تقویت کردید برام این موضع رو؟" مامانم هم می گفت:""خب تو اهلش نبودی، بعدم نمی خواستم وقتت همش بره روی این چیزها و ضربه ببینی."  الان میبینم حرفش درست بود. شیوه معرفی خوبه. می تونه هم خوب جواب بده. اما من نه آدمش بودم، نه هستم که مثلا در سال با چند نفر بتونم اینطوری آشنا بشم. هم اعصاب خوردی داره، هم دوباره حس کالا بودن بهم دست میده. راستشو بگم، امروز از ته دلم خدا رو شکر کردم که اون زمانهایی که باید تمرکزم رو روی درس و پیشرفت می گذاشتم، وارد این تیپ درگیری ها نشدم. نمی گم اون مدلی که آدم خودش آشنا میشه، درگیری و دردسر نداره. اونم اعصاب خوردی های زیادی داره. اما فکر میکنم اینکه هی آدمهای غریبه بیان و برن، با روحیه من یکی که سازگار نیست.


- دعا کنید که اگه این حس هام که داره مدام من رو به سمت جواب منفی سوق میده، درسته، در همین چند روز آینده بتونم با منطق و اطمینان کافی این جواب رو بدم و موضوع رو تموم کنم.


 


 

  • دخترچه


باشه... قبول، تسلیم!

شک همیشه هست اما گاهی شک و تردیدم به ادامه این روند اونقدر زیاد میشه که دلم می خواد همین الان همه چیز تموم شه و راحت شم و برگردم به زندگی عادی!



  • دخترچه


شبهای قدر پارسال از بهترین شبهای زندگی ام بود. کلمه به کلمه دعای جوشن کبیر را (البته دعا را بین سه شب تقسیم کرده بودند به دلیل کوتاهی وقت افطار تا سحر) با اشتیاق می شنیدم و دوست نداشتم خواندنش تمام شود. در همان شبها از خدا خواستم که یک شریک مومن جلوی راهم قرار دهد. یکی که دلش صاف باشد و مرا هم بفهمد. ته ذهنم هم شاید گفتم که مثلا ماه رمضان بعدی با هم بیاییم. از ته دل خواستم و این اولین باری بود که چنین میخواستم.

دیشب که داشتم قدم میزدم به سمت محل مراسم، یک چیزی ته دلم محکم بود. نه اینکه مطمئن باشم آن شریک را پیدا کرده ام. اما یک حس عجیب که از ماه رمضان پارسال تا امسال، چقدر برکت به زندگی من آمده است. چقدر آن شبها تاثیرگذار بوده اند. چقدر خیالم جمع شده که خدا هرچیز را در زمانش پیش می آورد. چیز دیگری هم ته دلم بود، چیزکی از جنس یک جوانه تازه روییده لطیف. از آنها که مثل پوست نوزاد نرم اند. شکننده اند. نمی دانی دوام می آورند باد و بوران پیش رو را یا نه. اما بودنشان حالت را خوب می کند.


در مراسم که بودم احساس کردم برای اولین بار واقعا و از ته دل آن فرد مربوط به گذشته را بخشیدم. دیشب با خودم فکر می کردم که اگر قرار باشد شروعی تازه داشته باشم، دوست ندارم که روی ته مانده های کینه باشد. امروز صبح که قدم می زدم دیدم چقدر راحت می توانم با خودم بگویم ان شاالله او هم برود دنبال زندگی اش و خوشبخت شود. نه چون آن فرد برایم مهم است، بلکه چون اتفاقا برایم آنقدر پررنگ نیست که بخواهم بنشینم برای مثلا تاوان دادنش نفرینی کنم. اگر او خوشبخت شود، هیچ چیز از من کم نمی شود. فقط شاید حجم خوبی ها و خوشی های دنیا زیاد شود و وقتی خوبی های دنیا زیادتر شود، من هم از آن بهره ام را خواهم برد.


محمد، پسر خوبی است. مهربان است. معتقد است. با مسئولیت است. صادق است. اما خب ما دوتا خیلی با هم فرق داریم. و هنوز هیچ کدام نمی دانیم که این تفاوتها ما را کجا خواهد برد. اما فعلا یک جورهایی شانه به شانه داریم این راه را میرویم. فکر کنم بتوانم بگویم که تا الان و تا اینجای مسیر، همسفر خوبی بوده.* 


وقت آن بود که آدرس اینجا هم تغییر کند. آن اسم به کار رفته در آدرس دیگر یک عجوزه بدقواره شده بود که با حال و هوای اینجا سازگار نبود. امیدوارم همه آنها که خاموش می خواندند، دوباره پیدا کنندم. خواننده ای به نام سمانه داشتم که کامنت هایش خیلی به دلم می نشست. امیدوارم گمم نکرده باشد.


التماس دعا!


 


*بعدا نوشت: خب باید اعتراف کنم که گاهی هم شک می کنم که همسفر خوبی بوده باشد تا اینجا.




  • دخترچه


بیرون اومده باشم از آخرین امتحان، امتحانی که سخت هم نبوده و من هم خوب دادم.... یه مشت آب بریزم روی سرم و گاهی هم توی یقه ام که توی آفتاب سوزان خرداد در عرض چند دقیقه تبخیر بشه... سر ظهر باشه و از خونه همسایه های مدرسه بوی غذا بیاد. وقتی پامو از حیاط مدرسه میذارم بیرون، حس کنم اول همه خوشی های دنیاست. قدم بزنم توی خیابون، مثل زندانی آزاد شده. فکر کنم کاش هر روز، روز آخر امتحان خرداد بود....

***


من از مدرسه یک جورهایی متنفر بودم. حس زندانی طرد شده را داشتم در دوارن محصلی. دانشجو که شدم مطمئن بودم که هیچ گاه دلم هوای مدرسه را نخواهد کرد. الان که بعد از 11 سال از فارغ التحصیلی ام از دبیرستان، فکر می کنم، می بینم دلم فقط آن حس رهایی بعد از حبس را می خواهد. گاهی غربت باعث می شود که دلم بگیرد و غرق در نوستالوژی شوم. اما بعد که فکر می کنم می بینم... من آن موقع ها شاد نبودم، و یا خیلی کمتر از الان شاد بودم. در دوران نوجوانی، خیلی احساس تنهایی می کردم و فضای سخت گیر مدرسه عرصه را مدام بر من تنگ می کرد.


با این حال بعد از این همه سال، هنوز این موقع سال که می شود یاد فصل امتحان ها می افتم. گاه استرس بیجا می گیرم و گاه، برعکس، یاد امتحان آخر و آفتاب سوزانی که روی حیاط مدرسه پهن می شد، دلم را تنگ می کند.


راستش را بخواهی من امروز آزادترم، شادترم و مستقل تر. اما خب، همانقدر هم تنها...



 

  • دخترچه