سه هفته در خانه ام اینترنت تداشتم و مجبور بودم
با اینترنت محدود گوشی سر کنم. این به آن معنا بود که دیدن سریال و گوش دادن
موسیقی و نوحه و... تعطیل شد. گاه البته یواشکی چیز کوتاهی میدیدم یا گوش میکردم،
اما همین که میدانستم محدودیت در حجم استفاده ام وجود دارد، مانع بهره بردن با
فراغ بال می شد. در این مدت، بیشتر کتاب خواندم و شاید بیشتر با خودم حرف زدم.
نداشتن ناگهانی نعمتی که دو سال و نیم تنهایی ات را با آن پر کرده ای، خلاء عجیبی
در آدم ایجاد می کند. من وقتی به ایران می آیم یا کسی دور و برم است که از مصاحبتش
لذت میبرم، معمولا نیاز خیلی کمتری پیدا می کنم به وقت گذراندن در اینترنت. تازه
فهمیده ام که در این چند سال دورى، وجود این دنیا، با همه آسیب هایش، مونس خوبی برای
تنهایی های من بوده است.
از پنج شنبه گذشته که بالاخره شرکت ارایه دهنده اینترنت، تعمیرکار مهربانى را برای راه اندازی وای فای و تلویزیون به خانه ام فرستاد و او همه چیز را رو به راه کرد، قدر شبها زیر لحاف
چپیدن و دیدن سریال های ایرانی را بیشتر می دانم. عجیب است همین منی که وقتی به
ایران سفر می کنم حوصله دیدن تلویزیون ندارم، اینجا که هستم دلم خوش است به دنبال
کردن بعضی سریال های ایرانی. دو روزی هم هست که روزگار جوانی می بینم. نمی توانم
حسم را بگویم به این سریال و حال و هوایش. یک جور سفر در زمان و مرور خاطرات، بیش از آنکه از خود
سریال لذت ببرم، از حال و هوایش حالم خوب می شود انگار.
اوضاع کار هم تغییر چندانی نکرده. کارهای زیادی
هست که باید انجام شود. همکار هم که برخلاف چند ماه گذشته وارد مکالمات کوتاه کاری
با من می شود و من هم جوابش را می دهم. اما در ناخودآگاهِ من، اتفاقی افتاده است که
وقتی رو به رویش هستم، یک جورهایی خودم را می بازم. و این خیلی خیلی بد است. یعنی
حتی وقتی یک حرف غیر منطقی می زند و من می خواهم استدلال کنم برای رد موضعش، نمی
توانم به خوبی منظورم را بیان کنم و ذهنم مدام در حال حدس زدن قضاوت احتمالی او نسبت به حرفهایم است. البته در این میان، شیوه سفسطه وار او و عوض کردن
موضوع بحث و بعضا موضع خودش هم بی تاثیر نیست. اما متاسفانه این حس خودکمبینی
چنان در من ریشه دوانده که نمی توانم درجا بهش بگویم که تو که آن بار چیز دیگر
گفتی. ناگفته نماند که دلیل دیگر در لحظه سکوت کردن هایم هم گرایش بی حد و حصرم به دوری از تنش است و اینکه سعی می کنم این
مکالمات کوتاه کاری، دور از تقابل و اصطکاک باشد. اما به هرحال، وقتی بعد از
مکالمه به بعضی حرفهایش فکر می کنم، از اینکه به نظر خودم به نحو غیر مستقیم سعی در
تخریب من و شخصیتم داشته، خشمگین میشوم. به خصوص وقتی اینها را می گذارم در کنار
رفتار بی نهایت مهربانانه و دوستانه اش با اکثر همکاران دیگر و سابقه رفتاری اش در
این دوسال و اندی با خودم، دلم بیشتر می گیر. تازه در این مدت اخیر هم که مثلا رفتارش با من قهرآمیز
نبوده، چندباری که چیزی لازم داشتم که او باید به دستم می رسانده یا می گفته کجاست،
مدام امروز و فردا کرده و اینکه سرش شلوغ است و... خلاصه وقتی کلیت قضیه را می
بینم، نه می توانم اعتماد کنم به لبخندها و نه اینکه دلم را خوش کنم که مثلا
مشکلات حل شده است.
جمعه هفته پیش، مسائلی پیش آمد که بدجوری بهمم
ریخت. رفتارش در مقایسه با رفتار سابقش شاید چیز خاصی نبود، اما مجموع شرایط و
مقایسه برخوردش با خودم نسبت به برخوردش با بقیه، به شدت آشفته ام کرد. دوباره احساس
بی ارزش بودن در من اوج گرفت و باورم شد که لابد خودم یک مشکلی دارم. شنبه بعد از
نماز صبح، یادم آمد که از نیت من و او و رفتارهایمان فقط خدایمان خبر دارد. یکهو
دلم قرص شد. انگار هرچه سند و مدرکی که به زور برای اثبات دعوی حقوقی ام جمع کرده
باشم دیگر لازم نباشد. انگار بخواهی پیش قاضی بروی که بگوید من همه مدارک را دارم،
تمام و کمال. دیگر فن بیان و هنر وکیل و هیچ چیزی نقشی نداشته باشد در نتیجه
رسیدگی. چه چیزی از این بهتر؟
دیشب هم فهمیدم اشکال کارم کجاست. از وقتی خیلی
به هم ریختم که در هر اتفاقی روی عنصری تمرکز کردم که فکر کردم مسبب آن اتفاق است. انگار دوباره
غافل شدم از خدایی که او میخواهد و بعد میشود. اصلا یادم رفته که این وسط من
باید رابطه ام را با خدا تنظیم کنم نه اینکه حواسم پرت اره و اوره و شمسی کوره
بشود!
حاج اسماعیل دولابی (ره):
مؤمن مانند بچه ی دو سه ساله ای است که روی پاهای پدر و در بغل او نشسته است و به این فکر می افتد که بلند شود و بازی و جست و خیز کند و به هر جا که دلخواهش است ، برود . پدر هم مانع نمی شود و ضمن اینکه مراقب اوست ، وی را آزاد می گذارد .. بچه پس از آنکه برخاست و مقداری این طرف و آن طرف دوید ، خسته می شود و در می یابد که هیچ جا بهتر از دامان پدرش نیست ، لذا دو باره به آغوش او باز می گردد و همان جا که در آغاز نشسته بود ، می نشیند ..
مؤمن نیز پس از آنکه مقداری به اتکای اختیار خود و برای رسیدن به خواسته هایش تقلا نمود و خود را خسته کرد ، پی می برد که هیچ جا بهتر از دامان خدا و اولیائش نیست ، لذا به اختیار خود به آغوش خدا و اولیائش باز می گردد و به مقدرات الهی تن می دهد و به قضای الهی تسلیم می شود .
ارزش اختیار ما به این است که با اختیار خود ، خود را تسلیم خدا و اولیائش کنیم ..