دیشب یک آرامش خاصی داشتم. از آن شبهای قدر آرام بود. از آنها که می نشینی و زل می زنی. بعد می گویی خودش که می داند، خودش که هوایم را دارد. از آنها که هی می خواهی دعا کنی برای این مورد و آن مورد، و می کنی هم، اما باز می گویی بگذار فعلا لذت این آرامش را ببرم. از آنها که چهره خیلی آدمها می آید جلوی چشمت که برایشان خوبی بخواهی.
برای خودم هم مثل پارسال، یک شریک مهربان و باخدا خواستم. گفتم، خدایا، دعای من همان دعای پارسالی است. اگر صلاحم این است که همسفری پیدا کنم، به من نشانش بده و مهرش را در دلم بینداز.
از روز اول ماه رمضان تا به امروز که وارد آن پروسه به اصطلاح آشنایی -یا اگر دقیق تر بگویم پیش آشنایی- شدم، خیلی چیزها یاد گرفته ام. اینکه زود قضاوت نکنم، اینکه کلی تر دیدن هم می تواند خوب باشد، اینکه فکر نکنم آدم صد در صد شبیه خودم، لزوماً بهترین است برایم، اینکه صداقت را قدر بدانم. و این را هم بیشتر دانستم که... هر آدم خوبی، لزوما آن گم شده تو نیست. برای پیدا کردن گم شده ات، خیلی بیشتر از اینها باید وقت بگذاری. یک چیز دیگر هم یاد گرفتم اینکه اندرونی های روحم را انقدر سریع نگشایم، حتی به روی بهترین هم صحبت دنیا. وقت، بسیار است برای اشتراک درونیات و انقدر سریع بیرون ریختنشان، شاید یک جورهایی بی قدرشان کند. من از این تجربه خوشحالم. فکر می کنم در خلال آن، هم یاد گرفتم و هم یاد دادم. دیدار شنبه هم برای من فرصتی است برای زدن احتمالا آخرین حرفهای نگفته و رسیدن به تصمیمی که نه ناشی از هیجان لحظه ای، بلکه حاصل تعمق در خودم و شرایط است.
حال من خوب است، ذهنم کمی خسته است بس که در این سه هفته کار کرده. اما یک جورهایی لبخند رضایت به لب دارد. و دلم... دلم را نمی دانم حالش دقیقا چطور است. هم راضی است و هم کمی مات و مبهوت. یک ذره هم احساس کسی را دارد که قفل گنجه اش را باز کرده و به غریبه نشان داده. به غریبه ای که شاید صمیمیتی هم داشته، اما مسافر بوده و مهمان یکی دو روز، نه همسفر مسیری حتی کوتاه...
هرچند من نه این آشنایی را "اندوهی تازه" می دانم و نه خداحافظی را "دردناک"، اما چه خوب گفته نادر ابراهیمی:
"هر آشنایی تازه اندوهی تازه است...
مگذارید که نام ِ شما را بدانند و به نام بخوانندتان.
هر سلام، سرآغاز دردناک ِ یک خداحافظیست."
- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۶