Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

می دانی؟ تو دل‌سپرده می‌خواهی. دل سپردن به تو سخت نیست، بس که هستی و می‌شود نفست کشید. تو البته نگاه‌دار خوبی هم هستی برای دل‌ها و ناغافل، رهایشان نمی‌کنی. ولی خب، گاهی سخت می‌گیری. می‌بندی همه ره‌ها و گذرها را. گفته‌اند این‌جور موقع‌ها، نباید رفت و باید صبر کرد همان‌جا. بعدش تو راه پنهان را ،که کس نداندش، نشان می‌دهی.

اما، آدم گاه هرچه می‌ایستد، هرچه نگاه می‌کند و دنبال نشانه می‌گردد، باز همه راه‌ها و همه درها بسته است. لابد باید بیشتر صبر کند، نه؟

  • دخترچه

آن «س» سر این آیه ته دل را محکم می‌کند که زود است که گشایش بیاید. شاید به همان زودی که شب، سایه می‌افکند و روز٬ سر می‌زند. آن «ف» قبلش ولی هشدار می‌دهد که این جواب شرط است برای او که «أَعْطَى»٬«اتَّقَى»٬ و«صدق بالحُسنی».
انگار که جمع این سه٬ خودِ گشایش باشد اصلا. که البته شناسه «ن» سر فعل می‌گوید این تویی که فاعلی و باید برای «ه» آخر فعل٬ راه گشایش را آسان کنی!


  • دخترچه

اضطرار می‌دانی یعنی چه؟ اضطرار آدم‌های عادی را می‌گویم ها٬ نه آنها که تو بهشان سریع می‌گفتی «کذلک»! لابد می‌گویی آنها مانده بودند سر حرفشان. من حرفی ندارم. من فقط می‌گویم بعضی آدم‌های معمولی هستند که تو را خیلی دوست دارند٬ یا فکر می‌کنند دوست دارند. اشتباه هم کلی کرده‌اند و طاقتشان کم است٬ پوستشان نازک است. تو این‌ها را کجا جا می‌دهی؟ می‌بینی‌شان؟ اضطرارشان را جواب می‌گویی یا ولشان می‌کنی به حال خودشان؟ آنها شاید بارها عهد تو را شکانده باشند٬ ولی نمی‌توانند تنها بمانند. بلد نیستند به حال خودشان رها شوند. لجوجانه می‌خواهند به تو وصل کنند یک جورهایی خودشان را. تو آنها را چطور می‌بینی؟ اصلا می‌بینی‌شان؟ جایی به آنها هم می‌دهی؟

یا نکند تو هم معمولی‌ها را نمی‌بینی؟ مثل همه این دنیایی که پر شده از زور زدن آدم‌ها برای خاص بودن٬ برای معمولی نبودن. یکی با علم یا هنرش می‌خواهد معمولی نباشد و یکی با زیبایی‌ و یکی با ثروت. بعد از این که آدم‌ها ،در دید بقیه٬ از وصف معمولی بودن خارج شدند٬ معمولی‌ترین کارهایشان هم تحسین می‌شود. تو اما خاص‌هایت همان معمولی‌های بقیه بودند انگار. همان‌‌ها که تلاش نمی‌کردند برای دیده شدن توسط بقیه. حالا تکلیف آن‌ها که نه خاصِ بقیه هستند و نه خاصِِ تو چیست؟ تو که مثل بقیه نیستی که معمولی‌ها را اصلا نمی‌بینند٬ نه؟

یک بنده‌ی مضطری نشسته جلوی تو. با همه بدعهدی‌هایش٬ ایمان دارد که تو هستی٬ ایمان دارد که عهدی بسته بوده با تو. جرات ندارد جلوتر بیاید. جرات ندارد مثل قدیم‌ها به حریم آغوشت فکر کند. فقط می‌گوید مرا ببین٬ لطفا مرا ببین. تو یعنی حاضری ببینی‌اش؟


  • دخترچه

مدتی است که مدام خواب ایران را می‌بینم. خانه جدید پدر و مادر که هنوز ندیده‌ام هم گاه در این خواب ها هست. دیشب هم بود و من خوشحال بودم در خواب. صبح که برای نماز پا شدم٬ دیدم مامان همین طور که در نشیمن خانه نشسته٬ فیلمی گرفته و برایم فرستاده. بعدش دوباره خوابیدم. خواب دیدم که همان حوالی سعادت‌آباد با مامان و فرد دیگری در ماشین هستیم. راننده وسط بود٬ من سمت راستش و مامان سمت چپش. هر سه هم راحت بودیم. در خیابان مجد من یکهو یک هم‌کلاسی دبیرستان که سالهاست از او بی‌خبرم را دیدم که داشت از مجلس عزاداری محرم برمی‌گشت. با اینکه این طور مواقع٬ خیلی اوقات حوصله سلام و علیک ندارم٬ خودم دوست داشتم بروم جلو و سلام کنم. با ذوق پیاده شدم که بروم. مادرم و آن فرد دیگر مرا دوست داشتند٬ مرا می‌فهمیدند. هیج دغدغه و دل‌نگرانی نبود. همه چیز مرتب بود.

کاش اوضاع ایران مرتب بشود. کاش سایه جنگ و ترس و خفقان و تهدید برود از بالای سر این مملکت. کاش مثل خواب من یکهو همه چیز مرتب می‌شد. 

می‌خواهم اوّاب باشم٬ اما بلد نیستم. تقلب نمی رساند خودش؟ 

  • دخترچه

خیلی چیزها سر جایشان نیستند. گاه فکر میکنم چیزی از درون زخم می زند به روحم و کم کم همه جایش را دارد خط خطی می کند. 

دل گرمی ها اما هنوز هستند و وقتهایی سر راهت قرار می گیرند که انتظارشان را نداری. مثل اشکهای پنهانی که در قطار می ریزی و بعد خانم کناری٬ به فارسی می پرسد ایرانی هستی و بعد که ازش می پرسی از کجا فهمیده٬ می گوید از چشمهایت. و خیلی چیزهای دیگر.

سالهاست که محرم ها٬ جایی نمی روم. سالهاست که وسواس دارم برای شنیدن دعا یا عزاداری٬ سراغ هر صدایی نروم.  محرم را با گزیده ای از دعاها و نوحه های قدیمی می گذرانم. توی قطار یا اتوبوس٬ یکهو دلم می گیرد و اشکم روانه می شود. صدای حسین فخری سوز دارد. ایران که بودم٬ اهل شنیدن نوحه و اینها نبودم. به نظرم  اینها چاشنی حرفهای اصلی باید می بود. حالا نه اینکه همه سخنرانی را هم با دقت گوش کنم یا قبول داشته باشم حتی. الان اما دوست دارم فقط صدای نوحه ای در گوشم باشد یا دعایی. فقط همین. حوصله عارف و عابد و روحانی و مکلا و روشنفکر٬ هیچ کدامشان را ندارم. خلاصه که فعلا خوب و آرام بخش است چنین محرم های تک نفره ای. 


گولو نوشت: یادته زمانی وصیت های خودخواهانه ام  را به تو گفته بودم؟ قرآنی که در مراسم ختمم می گذارند٬ لطفا تلاوت مزمل حسب الله باشد: قاری اندونزیایی است که تیکا به من شناساندش. به طور خاص٬ سوره الرحمانش را خیلی دوست دارم. نمی دانم چرا مزمل سوره مزمل را نخوانده. یعنی من هرچی می گردم٬ نیست. با اینکه خوب یادم می آید که تیکا قرائت مزملش را برایم فرستاده بود. خلاصه٬ اگر آن را پیدا کردی که چه بهتر که مزمل باشد! بید مجنون را هم که یادت مانده. 


  • ۳ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۹
  • دخترچه

اینکه آدم حتی چند هفته هم نتواند سر حرفش بماند٬ یعنی لابد چیزیش است. هنوز هم نمی دانم چه خواهم کرد با اینجا. انگار دیگر به هیچ چیز در مورد خودم مطمین نیستم. 

این روزها خیلی از چیزهای زندگی روزمره و حتی کار بر وفق مراد است. یکی از مقاله ها بعد از این همه سال در ایران چاپ شد و از پایان نامه پارسال هم یک مقاله در یک ژورنال بین المللی چاپ شد. اینها چیزهایی بود که روزگاری فکر می کردم اگر به ثمر برسند٬ لابد کمی زندگی ام آرام می شود. و البته که دغدغه های جدید منتظر نمی مانند تا تو نفس راحت بکشی و بعد بیایند سراغت. اما همه اینها جای گله و شکایت ندارد. زندگی است دیگر و کاش سختی هایش محدود بود به همین چیزها.

دردهایی اما هست که هیچ ربطی ندارد به اینکه چه کاره ای و دستاوردهایت چه بوده و روابط خوبی با اطرافت داری یا نه. این دردها را لابد باید بچشی تا به درکی برسی از خودت و اینکه هیچ نیستی و قابلیت این را داری که به راحتی اصولی که درست می دانی را زیر پا بگذاری و هر آنچه خود را از آن مبرا میدیدی٬ گرفتارت کند. همان داستان تکراری عجب و غرور و بعد امتحان شدن و رو سیاه بیرون آمدن. به همین سادگی٬ به همین تلخی. 

 این یکی از آن گردنه هایی در زندگی بود که با همه اطمینانی که به خودم داشتم٬ بدجوری سقوط کردم ته دره. آنقدر که گاه شک می کنم که بشود دوباره سرپا شوم یا نه. نیمه پر لیوان اما این است که فرصتی پیش آمد برای شناخت خودم و درک ضعف هایم. که کاش البته بهای این فرصت انقدر گزاف و تجربه اش آنقدر تلخ نبود. 

با همه سرگشتگی هایم٬ هنوز هم آستانی هست که می توان شکایت از خود را به آنجا برد٬ و چه خوب که هست و چه خوب که گفته است که نباید از رحمتش ناامید شد...

  • ۹ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۳
  • دخترچه

شاید هم آنقدر نباید دنبال چرا و چگونگی باشیم. شاید باید دست نگه داریم لحظه ای، نخواهیم زمین و زمان را به هم بدوزیم.  فقط سهم خودمان را درست انجام دهیم: منصفانه و زیبا بازی کنیم. همین! 

  • دخترچه

من تا همین چند وقت پیش نمی دانستم عمو سیبیلو، همان کسی است که گولو به صفحه اش ارجاع داده بود و بعد من به واسطه اش با دکتر تینا آشنا شدم و تا حدی درگیر داستان سلیمه شدم. هنوز هم وقتی یادم می آید جریان سلیمه را دلم گرم می شود. روزهای خوبی بودند آن روزها. چه من این روزها دور است از آن روزهایم.

در این چند ماه فهمیده ام که خیلی چیزها هست که من هیچ نمی فهممشان. که در برابرشان مثل کودکی می مانم که هرچقدر هم تلاش کند به فهمیدن، بیشتر سردرگم می شود. فهمیده ام چیزهایی برای بعضی مردم خیلی عادی است که برای من عادی نمی شود انگار. این شناخت جدید، در دنیای جدیدی را به من باز کرد و من فکر کردم شاید من زیادی سخت گیر بوده ام در مرزگذاری دنیایم ( که البته دنیای  بی اشتباهی هم نبوده است). مدتی سعی کردم پرسه بزنم در آن دنیای جدبد. خب واقعیتش این است که هرچه بیشتر پرسه زدم تا بشناسم آن دنیا را، بیشتر گم شدم و احساس ناامنی کردم. دنیای قشنگی نبود به نظرم. و من این بار صادقانه و آگاهانه راضی ام که عمرم در چنان دنیایی سپری نشد.

بعد از این نمی دانم چه بشود. ولی دوست دارم جوری بشود که بتوانم خودم باشم و درگیر اقتضائات عرضی نشوم. و خب، انگار وضعیت طوری است که در ایران سخت تر است "خود بودن". نه که در جایی که من هستم، خیلی آسان باشدها. ولی به هر حال، حق انتخاب آدمها بیشتر به رسمیت شناخته می شود.


  • دخترچه

گاهی مجبوری خودت را منطقی نشان بدهی و مصمم. لبخند مصنوعی بزنی و در حالیکه بغضت را قورت می دهی٬ تصمیم بگیری و بعد دست هم تکان بدهی و بگذاری رفتنی ها بروند. 

گاهی اما نیازی به این کارها نیست. آنکه رفتنی است آنقدر تو را بلد است و تو آنقدر با او «ندار» شده ای که حتی لازم نیست تظاهر کنی که خوبی. اصلا لازم نیست چیزی بگویی٬ او می دانتت.

خدایا! فیلسوفم را می سپرم یه پناه امن خودت. نگه دارش باش!

  • دخترچه

به هبچ ورد دبگر نیست حاجت ای حافظ

دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس!

  • دخترچه