Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

یک مقطعی هم هست توی زندگی که می فهمی مدتهاست که توجهت به هیچ فردی از جنس مخالف برای رابطه عاطفی جذب نمیشه. یعنی نه لزوما به افراد در دسترس ها، بلکه حتی به کسانی که دور از دسترسند، ولی تو  یواشکی هم آرزو نمی کنی که مثلا عشق و توجه و علاقه اونها یا امثال اونها رو داشتی.

گاهی اما بعد از مدتها دل دل کردن،  فکر می کنی مثلا از شخصیت و سبک زندگی فلان آدم خوشت میاد و شاید اصلا یک زمانی رابطه ای باهاش ایجاد بشه که رنگ و بوی عاطفی هم داشته باشه. تا میای با خودت کنار بیای که واقعا شاید بشه اون آدم رو در ذهن به عنوان یار آینده تصور کرد و سنجید، در عرض مدت کوتاهی تصویری که ازش داشتی به هم می ریزه. بد هم به هم میریزه. و باز تو می مونی و جایی که همچنان توی ذهنت خالی می مونه.

 نمی دونم این خوبه که آدم در آرزوی عشق هیچ بنی بشر مشخصی روی زمین نباشه یا نه؟ از یک جهت خوبه چون جلوی خیال پردازی های بیهوده و دل مشغولی های فلج کننده رو می گیره. اما از طرف دیگه مانع این میشه که آدم مدتی با حس و حال عاشقی خوش باشه.

نمی دونم واقعا. من الان با تنهایی زندگی کردن مشکل جدی ندارم. اما دوست دارم برای آینده ام شریکی داشته باشم. شریکی که بفهمَتم، بفهمَمِش. شریکی که رفیق باشه، حامی باشه، همدل باشه، وفا و مرام داشته باشه. شریکی که توجه ویژه ام رو خرجش کنم. بخشی از حس هام و وجودم فقط مال اون باشه و منم تنها مالک عشق و توجه خاص اون باشم. اینا فکر نمی کنم خواسته های نامعقولی باشه.

نمی دونم چرا اینطوری شده که بخش قابل توجهی از آدمها یارشون رو نمی بینند و پیدا نمی کنند. نمی دونم... شاید هم از اول همین بوده. ولی خدایا! اگر قراره یک سری آدمهای زمینت تا آخر بی یار بمونن در این دنیا، خودت بی نیازشون کن از یار دنیایی!

  • دخترچه
باران یکریز می بارد و من برای سومین سال پیاپی دچار افسردگی فصلی اواخر آگوست شدم. هنوز با این تغییر فاحش و توی ذوق زننده هوا که از اوج گرمای شرجی یکهو سرما و باد و بارن می آید، کنار نیامده ام. شاید هم این هوا بهانه است. شاید دلیل این افسردگی این است که در آخر تابستان اصولا فکر میکنم به سال پیش رو و کارهایی که باید کرد و همینطور روی هم تلنبار می شوند. می دانم، خنده دار است: من هنوز سالهایم را تحصیلی حساب می کنم!
همین الان، ورِ نقّاد ذهنم بهم پرید که: "تو از افسردگی اواخر آگوست  و باران می نالی در حالی که کودکان خیس را دریا به مقصد می رساند! می شود خفه شی لطفا؟!"
  • ۲ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۷
  • دخترچه

علیرضا رئیسی یه جوانِ هم سن و سال خیلی از ماهاست که در چابهار زندگی می کنه. این روزها که خیلی از صفحات شبکه های اجتماعی و دنیای مجازی، پر از نفرت و خشم و چشم و هم چشمی و خود نمایی و غر و ناله و نفرینه، این جوون  گوشی موبایلش رو برداشته و از روستاش (روستای "درگس") و مردمش عکس گرفته و عکسهاش رو در صفحه اینستاگرامش منتشر کرده. عکسهایی از روال عادی زندگی در روستا.  از قضا، بچه های روستا یکی از سوژه های اصلی عکسهاش هستند. بچه هایی که خیلی هاشون بعد از مدرسه، دامداری و کشاورزی می کنند.

حالا این آدم، یه فراخوان داده. نه نهادی ثبت کرده و نه موسسه خیریه ای ایجاد کرده. شماره حساب و آدرس خودش رو داده تا اگه کسی خواست، کمک نقدی یا غیرنقدی برای مدرسه رفتن این بچه ها بکنه. مدرسه این بچه ها در دهه چهل ساخته شده و ظاهرا الان نه امکانات حسابی داره نه حتی در و پیکر و سقف محکم. خانواده خیلی از این بچه ها با خشکسالی و تبعاتش و البته اعتیاد دست و پنجه نرم می کنند. طبیعیه که این شرایط، درس خوندن بچه ها و فراهم کردن امکانات تحصیلی رو براشون خیلی سخت می کنه. 

حالا که فرصت مهربونی کردن برامون فراهم شده، دریغ نکنیم، حتی اگر در حد فرستاندن چند خودکار و مداد از دستمون بر میاد.


شماره کارت برای کمک نقدی :

بانک ملی- علیرضا رئیسی 

6037991326544693

ادرس برای ارسال کمک های غیر نقدی٬: سیستان و بلوچستان.شهرستان چابهار. خیابان بلوار صیاد، کوچه گلریز دو پلاک یک، کدپستی:9971616817



  • دخترچه

پارسال در طول ماه رمضان بود که طی صحبت با یک خواستگار اشاره کردم به اینکه دوست دارم رابطه بهتری با قرآن داشته باشم و قرآن خواندن در برنامه زندگی ام قرار بگیرد. داشتم توضیح می دادم که به نظرم یک ازدواج خوب این امکان را برای آدم فراهم می کند. زمانی که این را می گفتم این آرزو چیزی بود از جنس آنهایی که حس می کردم تا عملی شدنش خیلی فاصله دارم و برای همین شاید فکر می کردم که یک شریک مومن و صالح می تواند چنین انگیزه ای در من ایجاد کند. بماند که جناب خواستگار هم کمی انگار از این آرزوی من ترسید و لابد فکر کرد پس فردا قرار است با چوب بالای سرش بایستم که بیا با هم قرآن بخوانیم! 

خدا اما این آرزو را جدا کرد انگار و گذاشتش جایی در صدر لیست خواسته هایی که می خواست کریمانه اجابتشان کند. در عرض چند ماه، فهمیدم برای اکثر کارهایی که دوستشان دارم اما از شروعشان واهمه دارم، نباید منتظر همراه و شریکی باشم. همین شد که در طول یک سال گذشته، به تدریج ارتباط بهتری با قرآن پیدا کردم. همه چیز دست به دست هم داد که کم کم یاد بگیرم لذت بردن از خواندن قرآن را. نقطه اوج ماجرا هم دوستی با رقیه بود و پیشنهادی که همان شب اول داد که اسم من را در یک گروه ختم قرآن قرار دهد. منی که این اواخر، از پذیرش این دست مسئولیت ها گریزان بودم، بی درنگ پذیرفتم و شروع کردم به هفته ای یک جزء خواندن. و تازه فهمیدم که قرآن را هرچه مداوم تر بخوانی، بیشتر مونست می شود.


عنوان نوشت: 

قال علی علیه السلام :فیهِ رَبیعُ القُلوبِ وَیَنابیعُ العِلمِ وَ ما لِلقَلبِ جِلاءٌ غَیرُهُ .   نهج البلاغه خطبه 176

قرآن بهار دل ها و چشمه های دانش است و دل را جز به وسیله آن جلایی نیست .

                                                                         


  • دخترچه

پریشب بد خوابیدم. دوباره کهیرها داره سر و کله شون پیدا میشه. صبح هر کار می کردم نمی تونستم از جام بلند شم. می دونستم که دیگه جای مرخصی گرفتن هم ندارم. هم یک هفته سفر رفته بودم و هم اینکه بلافاصله بعدش به دلیل سرماخوردگی شدید مجبور شده بودم مرخصی استعلاجی بگیرم. با بدبحتی از جام کندم. حواسم بود که نزدیک به یک ساعت دارم دیر میرم. توی اون مودها بودم که اصلا به دَرَک... هرچه بادا باد! رسیدم دم محل کار و زنگ در ورودی مخصوص ماشین و دوچرخه رو زدم. البته اصولا نگهبان حواسش به دوربین هست و خودش در رو باز می کنه تا میبینه یه ماشین یا دوچرخه داره نزدیک میشه. اما خب گاهی هم مشغول کار دیگه است و باید زنگ زد تا ببینه و در رو باز کنه. زنگ زدم و صبر کردم و خبری نشد. با خودم فکر کردم حتما رفته دستشویی. یه ذره دیگه صبر کردم و دوباره زنگ زدم. باز هم  خبری نشد. تا حالا نشده بود انقدر طولانی معطل شم. برای بار سوم زنگ رو فشار دادم و خبری نشد. کمی برگشتم عقب و به پنجره ها نگاه کردم. چراغها خاموش بود و پنجره ها بسته! رفتم سراغ در ورودی ساختمون. بسته بود و کرکره اتاق نگهبانی پایین. نه!!! یعنی امروز تعطیله؟ من که تقویم تعطیلات رو دیروز برای سفر مهمان در راهم چک کردم و تعطیلی آخر می و و اوایل جون رو دیدم. چطور این یکی رو ندیدم؟ به هز حال واضح بود که تعطیل بوده. یادمه سال اول استخدامم در اینجا هم یک بار همچین اشتباهی کردم، منتها اون موقع یه تعطیلی خاص بود که بقیه جاها توی این کشور اون روز رو تعطیل نیستند. اما این یکی اتفاقا روزنسبتا  مهمیه در این سرزمین و همه جا تعطیله.

خلاصه برگشتم خونه و از اونجا که هوا آفتابی بود، لباسم رو سبک کردم و راه افتادم سمت پارک نزدیک خونه ام. باعث تاسفه که پارک بسیار زیبایی نزدیک خونه من هست و من برای اولین بار، تابستون پیش، بیش از یک سال بعد از اسباب کشی به این خونه، رفتم توش. یادمه اون روز بدجوری داغون بودم و احساس کردم فقط احتیاج دارم که برم یه جا و تنها قدم بزنم. پام رو که داخلش گذاشتم تازه فهمیدم که چه بهشتی در نزدیکی ام هست و من نمی دیدمش. خلاصه از اون به بعد سه بار دیگه هم با آدمهای مختلف به این پارک رفته بودم. الان دیگه وقتش بود که دوباره تنها برم توش. بدی پارکش فقط اینه که دوچرخه توش راه نمی دن. ویولت رو پارک کردم و یه دستی به سر و گردنش کشیدم و گفتم ببخشید که تنهات می ذارم. اونم فهمید. می دونم که می فهمه.

پارک بی نهایت زیبا شده بود. اردک ها و مرغابی ها و غازها با جوجه های کوچیک بامزه شون یا چرت میزدن، یا این ور و اون ور می رفتن. غازها البته خیلی داد و بیداد می کردند. کلی عکس گرفتم. مردم اکثرا در حال دو و ورزش بودند. بچه ها هم که به وسایل بازی آویزون بودند. من اما که فقط پالتوم رو با یه کت سبک و کفش پاشنه بلندم رو به یه کفش تخت عوض کرده بودم، با دامن و جوراب شلواری، برای خودم توی پارک می چرخیدم! البته خوبی اینجا اینه که آدمها خیلی کم پیش میاد که بهت زل بزنند. جز یه دختر فسقلی که همینطور که می دوید، مات و مبهوت پاهای من شده بود، هیچ کس کاری ام نداشت!

خلاصه که این تعطیلی غیر منتظره خیلی چسبید. به خصوص که در ساعاتی که من در پارک بودم، هوا عالی بود. یه تیکه حتی بارون هم اومد، اما زود قطع شد. جالبه که بعد از اینکه رسیدم خونه حسابی ابر شد و باد اومد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا من یه روز عالی رو بگذرونم.

قسمت هایی از پارک خیلی خلوت بود. منظره ها من رو برد به حال و هوای رمان های لوسی ماد مونتگمری که توی نوجوونی عاشقشون بودم. از یک جایی به بعد دیگه هیچ کس نبود و من بودم و باغی که با تصوراتم از بهشت هم خونی داشت! گوشه ای از پارک، یه بلندی بود. از پله ها رفتم بالا. هیچ کس نبود و جز صدای غازها، هیچ صدایی نمی اومد. پله ها که تموم شد به یه محوطه رسیدم که یه نیکمت بزرگ روش بود. نیمکت ها همیشه برایم جذاب هستند. کلی از حرفهای مهم زندگی ام روی همین نیمکت ها گفته و شنیده شده. روی نیمکت یه جمله نوشته شده بود. زبان اینجا رو اونقدر نمی فهمم و بنابراین معنی جمله رو هم نفهمیدم. اما مطمئن بودم اون جمله یه حرف جدی داره. یه حرفی که دوست خواهم داشت. عکسش رو گرفتم. بعدتر با سوال از یکی که بهتر از من زبون اینجا رو می فهمه و کمک گوگل ترنسلیت و البته تایید نهایی رقیه، فهمیدم ترجمه اون جمله چیه:

“Tight in your arms, I want to turn right and left!”

یاد گولو افتادم. آخه معنای بغل سفت و محکم خدا رو من با کمک گولو فهمیدم. شایدم اون یه زمانی پر زده و اومده اینجا این رو نوشته.

 


تیتر نوشت: شعر از علیرضا بدیع



  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۵
  • دخترچه
امسال هدیه تولدی گرفتم که اشکهایم را روان کرد. کاش لایقش باشم.  مادرم نوشته بود:

 "...بهتر از جانم امروز بعد از سی سال مثل همیشه از دیدنت شادی در تمام وجودم لبریز میشود و به خود میبالم که چنین گوهری را خداوند به من عطا کرد و از تو به خاطر همه خوبیهات ممنونم که بهتربن پاداش هر مادری فرزند صالح است که در این دنیا باعث افتخار و در آن دنیا باعث آمرزشش خواهد بود برایت در این روز بزرگ که تولدت دقیقا  در زمان شرف الشمس بودبهترین ها همراه با سلامتی عاقبت بخیری و شادکامی وعمری پر برکت از خداوند خواهانم."

خدایا شکرت، هزار بار شکرت. به حق این اشکهایی که روانند از چشمهام، کمکم کن فرزند صالحی باشم.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۷
  • دخترچه


بیست و نه سالگی کم کم دارد خداحافظی می کند و من برخلاف قدیم ها، نمی ترسم از عددها.

هیچ یادم نبود که پارسال به خودم قول داده بودم که  "بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...".

خدا را شکر که محقق شد این آرزو.

این روزها، قدر در لحظه بودن را می دانم و هرچه خدا را از این بابت شکر کنم، باز هم کم است. تا پیش از تحولات یک سال اخیرم، همین تکنیک به ظاهر ساده را بلد نبودم و مدام ذهنم کار می کرد و سرم سنگین بود و شانه هایم خسته. اما، الان، لااقل سعی خودم را می کنم که موقع رکاب زدن به دوچرخه سواری فکر  کنم و موقع مسواک زدن یه حرکت برس روی دندان هایم.



  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۵
  • دخترچه

بهار آمد و من و خانواده ام در کنار سفره هفت سین کوچکم و در خانه ای که از تمیزی برق می زد، سال را تحویل کردیم. همه چیز آرام بود و من با اینکه خیلی کم دعا خواندم و تا دقیقه آخر در حالا بشین و پاشو بودم، حالم خوش بود.

سال نود و سه برای من سال دگرگونی های عظیم درونی بود. سالی که جرات رو به رو شدن با خودم و پذیرش اشتباهات سبک زندگی ام را به دست آوردم. سالی که در آن قدم های جدید برای اصلاح برداشتم و اثرات این تغییر سبک زندگی را هم به روشنی دیدم.

در این سال بود که با تمام وجود درک کردم که برای شاد بودن نباید منتظر چیزی یا کسی بود. یاد گرفتم که بهترین بودن در چشم بقیه، لزوما داشته ارزشمندی نیست. یاد گرفتم که خودم را بغل کنم و نوازش کنم.

در این سال، بار گذشته آنقدر سبک شد و آن فرد مربوط به گذشته ها، به حدی کم رنگ که دیگر آنچه از گذشته برایم مانده، آن فرد نیست، بلکه اتفاقی است که منِ امروز، بدون آن وجود نداشت.  به علاوه، دو خواستگار غریبه دیدم: هر دو آدمهای خوب، خوب هایی که خوبِ من نبودند. از هر دو آموختم و دعای خیرم را بدرقه شان کردم.

سال نود و سه، سال آغاز ارتباط من با قرآن بود که بخشی از آن را مدیون اتفاقات مربوط به عبور رهگذر هستم. رابطه عاشقانه با خدا را مزه مزه کردم و مست شدم.

جرات شروع به نقاشی را هم در این سال پر برکت به دست آوردم. رنگ بازی کردم و با چرخش قلم مو روی بوم رقصیدم.

توانایی نه گفتن محترمانه به رابطه ای که نمی پسندم هم از دستاوردهای آخر سالم بود.

خدایا شکرت!

امیدوارم همگی سالی پر برکت داشته باشید.



  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۰
  • دخترچه


یکی از گلایه های من از زندگی در این شهر، نداشتن دوست بود. دوستانی در شهرهای دیگر داشتم اما خب طبیعتا آنقدرها دم دست نبودند. همکارهایم هم خوب هستند، اما فقط همکارند، نه بیشتر از آن. در بین دوستان خارجی زمان دانشجویی ام، یکی شان مدتی است که در شهر من زندگی می کند، یکی دیگرشان هم دوست پسرش در شهر من است، این است که گاهی سر می زند به اینجا. دیدن این دو تا دوست معمولا خیلی حالم را خوب می کند. ولی آن هم چند وقت یک بار است و هماهنگی زمان دیداری که برای همه مان مناسب باشد کمی سخت است.

با ایرانی های اینجا هم چندان رفت و آمدی ندارم. از آنجا که دانشجو نیستم، در گروههای دانشجویی هم طبیعتا جایی ندارم و ارتباطاتم گسترده نمی شود. از آن دست آدمها هم نیستم که به راحتی بتوانم در خیابان و رستوران و این ور و آن ور دوست پیدا کنم. به علاوه، ضربه هایی که این اواخر از یک سری نارفیق خورده ام، می ترساندم از نزدیک شدن بی هوا به آدمها.

خلاصه که یک مدت غصه خوردم که چرا انقدر تنهایم. اما در راستای تغییر و تحولاتی که در خودم دادم، یکهو به خودم آمدم و دیدم خلاء نداشتن دوست دیگر آنقدر پررنگ نیست. به مدد تکنولوژی، ارتباطاتم را با دوستان جانی ای که از هم دور بودیم، بیشتر کردم. طبعا مثل حالتی نیست که در یک شهر بودیم، اما باز هم غنیمت است. دیگر خودم را انقدر اسیر این نکردم که با فلان دوستم فقط وقتی می شود حرف زد که هر دو وقت آزاد زیادی داریم. گاهی یک جمله کوتاه یا یک عکس که رد و بدل می شود کلی حالم را خوب می کند.

اما خدا، درست زمانی که من بی خیال شدم،  از جایی که فکرش را نمی کردم یک دوست هم مذهب، هم فرهنگ و هم زبان برایم فرستاد!  قبلا گفته بودم که در کلاس نقاشی دختری بود که مسجد می کشید. دختر آرامی است. روزی که معلم بهم معرفی مان کرد، سلام و علیک محترمانه ای کرد، اما بیشتر حرفی نزد. حدس می زدم عراقی باشد. جمعه شبها هم را میدیدم و با لبخند سلام می کردیم و خداحافظی و هرکس سرش به کار خودش بود. یک روز یک هنرجوی جدید به کلاس اضافه شد و جین( معلم مان)، موقع معرفی بقیه هنرجوها به تازه وارد گفت: "رُکایا (رقیه) و دخترچه هم از ایران هستند." من که در این چند سال برایم عادی شده که همه ایران و عراق را اشتباه کنند، علی رغم اینکه اصولا آدم ساکتی هستم در جمع های اینچنینی ،گفتم: "من مال ایرانم اما او مال عراق است." البته خودم خوب می دانم که حتی ذره ای حس نژاد پرستی و خود برتر بینی نداشتم. فقط کمی خسته بودم از این اشتباه همیشگی! جین گفت: "آها عراق." همان موقع رقیه چیزی به زبان اینجا به معلم گفت و هر دو خندیدند. و خب من نفهیمدم که چه گفت!

دوست داشتم با رقیه بیشتر حرف بزنم اما هر دو کم رو بودیم. به علاوه، نمی دانستم انگلیسی بلد است یا نه. چون همیشه با معلممان به زبان همینجا حرف می زد. جمعه پیش که هر دو تابلویی که شروع کرده بودم تمام شد، جین گفت حالا یا باید کار جدید انتخاب کنی یا به رقیه کمک کنی مسجدش را تمام کند. همه خندیدیم. گفتم من که رسما خراب می کنم نقاشی اش را. وقتی رقتیم وسایلمان را بشوییم به رقیه گفتم صورتت رنگی شده. گفت آره من همیشه همه جایم رنگ می ریزد. دیدم اتفاقا چه انگلیسی خوبی حرف میزند. گفتم راستی مسجدی که می کشی خیلی قشنگ است. کجا هست؟

نگاهم کرد و گفت: "قم، جمکران!" آن لحظه با تمام وجود احساس بلاهت می کردم! به زور خودم را جمع و جور کردم و گفتم:"عه....چه جالب... ایران هم رفتی؟" گفت بله من هر سال می روم! بعد گفت که مادرش ایرانی است و خودش هم تا پنج سالگی در ایران زندگی کرده. در آن موقعیت، واقعا دلم می خواست از خجالت بمیرم! گفتم من همیشه فکر می کردم عراقی هستی. گفت من ایرانی- عراقی هستم. بعد تازه دوزاری ام افتاد که آن جمله که به معلم گفته این بود:" من هردو هستم!" خیلی از خودم بدم آمد که ناخودآگاه مثل ایرانی های ضد عرب رفتار کرده بودم. گفتم من خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم اما فکر می کردم زبان مشترک نداریم. بعد شروع کردیم به فارسی حرف زدن و من یک حس خیلی خاص داشتم که برای اولین بار در آن کلاس می توانستم به زبانی حرف بزنم که بقیه ندانند! گفت من فارسی ام لهجه دارد. بهش گفتم تو که عالی حرف می زنی! خلاصه قرار گذاشتیم او به من عربی یاد بدهد و من به او فارسی.  شماره رد و بدل کردیم و شب برایم پیام داد. گفت من همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم اما چون لهجه داشتم خجالت می کشیدم.

خیلی شرمنده شدم از خودم، از اینکه چرا زودتر جلو نرفته بودم، از اینکه مثل قاشق نشسته پریده بودم آن وسط و مرز کشیده بودم که کی ایرانی است و کی عراقی...

در این مدت با پیامهایی که بهش دادم سعی کردم بهش بگویم که چقدر خوشحالم که پیدایش کرده ام و همیشه آرزویم این بود که چنین دوستی پیدا کنم. او هم به نظر می آید که خیلی خوشحال باشد و هر روز حالم را می پرسد.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم این کلاس نقاشی، در کنار سایر برکاتی که برایم داشته، مجالی شود برای آشنایی با دوستی که مدتهاست می جستمش!


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸
  • دخترچه

خیلی وقت بود که حواسم به غیبت نکردن جمع بود. نه اینکه هیچ وقت عهدم رو نشکنم اما خیلی کمتر شده بود حرف زدنم در مورد بقیه. این چند روز متاسفانه افتادم توی یه دوری که هی بدتر هم میشه و هرچی به خودم می گم این بار دفعه آخره، باز تموم نمیشه.


حالا که طعم اون رویه اخلاقی تر رو چشیدم، زشتی و سنگینی غیبت خیلی بیشتر به چشمم میاد و حال خودم رو هم بد می کنه شدید.


اینجا نوشتم تا یادم باشه که لغزش چقدر بی هوا و در یک لحظه می تونه اتفاق بیفته و ادامه پیدا کنه.


---------------------------------------------


تیتر نوشت:


جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه


بی یاد تو هر جا که نشستم توبه


در حضرت تو توبه شکستم صدبار


زین توبه که صد بار شکستم توبه


ابو سعید ابوالخیر




  • دخترچه