کتاب قاف
این روزهایِ مرا کتابی پر کرده که هدیه پدرم به مناسبت تولد سی و یک سالگیام بوده. مدتها بود که کتابی نخوانده بودم که بیم داشته باشم از تمام شدنش. صفحه صفحهاش را مزه مزه می کنم و هم دلم نمیآید زمینش بگذارم و هم نمیخواهم زود تمامش کنم.
این کتاب، بازخوانی سه متن کهن فارسی درباره زندگی حبیب خداست. ویراستار در این بازخوانی، عناصر دراماتیک متن را جدا کرده و همه را نظم تقریبی زمانی داده و به هم چسبانده. به قول خودش گویی کاشیهای کوچک، طرح بزرگ را کامل کند. نثرکتاب بی تکلف است و کِشنده. طراحی جلد زیبا، قطع مناسب و صحافی عالی هم دست به دست هم داده تا کتاب، بسیار خوشدست و روان و بی وقفه ورق بخورد.
در آستانه مبعث دوست خدا (ص)، خواندن این کتاب را به آنان که به دنبال روایتی کهن و تصویرساز از زندگی آخرین نبی هستند پیشنهاد میکنم.
گفت: روزی نشسته بودم خالی به مناجات.
همی نگه کردم: برنایی را دیدم! نیکورویی! نیکومویی! نیکو منظر! نیکو جامه! قدم وی بر زمین و سر وی به عنان آسمان رسیده.
مرا گفت: "اقراء یا محمد!"
من گفتم:" چه خوانم؟"
گفت:" اقراء باسم ربک! بگو: بسم الله الرحمن الرحیم."
من این بگفتم. از برکت این نام راحتی در هفت اندام من آمد.
[....]
چون دراز بکشید، خدیجه دل مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آنگه من باز پیش خدیجه رفتم.
خدیجه گفت:" یا محمد، کجا بودی؟ که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو و مرد به هرجای فرستادم تا تو را طلب کنند." آنگه چون دید که نه بر آن حالم که از بر وی رفتم، پرسید که:" یا محمد تو را چه افتاده است که چنین شده ای؟ مگر بترسیده ای؟"
خدیجه را گفتم:" دثّرونی، دثّرونی! مرا بپوشید!"
خدیجه وی را به جامه بپوشید.
جبریل باز آمد. گفت:" یاالها المدثّر! ای جامه در سر درآورده! برخیز خلق را بیم کن از دوزخ و با توحیدِ خدای خوان و آنکه تو رسولِ خدایی!"
کتاب قاف- ویرایش یاسین حجازی
- ۹۵/۰۲/۱۵