"گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست"
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۵۵ ب.ظ
باشد... من دیگر هیچ حرفی ندارم.
من باور کرده ام که نیست. که شاید گم شده جایی در تاریخ و من هیچ وقت پیدایش نکرده ام. شاید در رکاب عباس میرزا جنگیده، یا پیش کمال الملک شاگردی کرده، شاید حجره طلبگی داشته در نجف، و یا شاید روزگارش را با کشاورزی می گذرانده و با گندم های طلایی اش نجوا می کرده. که شاید کوهها و دریاها و دشت ها، آنقدر دورش کرده اند که نمی بینمش، که نمی بینتم. شاید دارد در میدان نقش جهان قدم می زند، یا روی نیمکتی در دانشگاه تهران نشسته است، شاید هم دارد ماشینش را بنزین می زند در پمپ بنزین شهر کوچکی در آمریکا، یا روی دوچرخه اش رکاب می زند در یکی از شهرهای دانشجویی هلند...
من باور کرده ام که دستم کوتاه است. که نیست، که در تیررس نگاهم و در دسترسم نیست.
من باور کرده ام، اما نگذار که او باور کند!
- ۹۳/۰۲/۱۹