"بسوز اندیشه را، از بیخ و بن دیوانه ام کن!"
دیوونه ام می کنه این کار جدید چارتار! اشکام قلمبه میریزه روی میز. از اون اشکهاست که حال آدمو خوب می کنه و سبکه، نه از اونا که پر از دردهای خفه کننده است.
- صبح داشتم با ویولت می آمدم سر کار، همین طور که رکاب می زدم نمی دونم چی شد که یاد این افتادم که مامانم چقدر از نامززد سابق حمایت می کرد و هواشو داشت. حالم گرفته شد از یادآوری زحمتهای مامانم و حرصهایی که خورد. فکر کردم من که مدتها بود از بادآوری مسائل مربوط به اون ماجرا حرص نمی خوردم. بعد یادم آمد که انگار این ته مونده های رسوب شده ته دلم که مدتها بود نمی دیدمشون هم باید بیایند بیرون تا کامل محو بشوند. دسته های ویولت رو محکم فشار دادم و پا زدم. حالم اصلا بد بود. از اینکه یاد گرفتم خودم و احساساتم رو سرکوب نکنم خوشحالم. قدیم ها شاید فکر می کردم آدم باید به زور به خودش تلقین کند که خوب است. اما این مدت به مدد مطالعاتی که داشتم فهمیدم که باید بگذارم تنهای کوچک درون احساساتش را بیان کند و منعش نکنم.
- شبها که با شباهنگ "تکست" رد و بدل می کنیم، گاهی با خودم فکر می کنم نکنه این دختر همون "آهویی" است که از بچگی باهاش حرف می زدم و موهای بلند داشت و چشمهای درشت؟ اون که همیشه مواظبم بود؟
* قسمتی از قطعه هندسه چارتار
- ۹۲/۱۱/۲۹