چه خوب که بزرگ شدم...
بیرون اومده باشم از آخرین امتحان، امتحانی که سخت هم نبوده و من هم خوب دادم.... یه مشت آب بریزم روی سرم و گاهی هم توی یقه ام که توی آفتاب سوزان خرداد در عرض چند دقیقه تبخیر بشه... سر ظهر باشه و از خونه همسایه های مدرسه بوی غذا بیاد. وقتی پامو از حیاط مدرسه میذارم بیرون، حس کنم اول همه خوشی های دنیاست. قدم بزنم توی خیابون، مثل زندانی آزاد شده. فکر کنم کاش هر روز، روز آخر امتحان خرداد بود....
***
من از مدرسه یک جورهایی متنفر بودم. حس زندانی طرد شده را داشتم در دوارن محصلی. دانشجو که شدم مطمئن بودم که هیچ گاه دلم هوای مدرسه را نخواهد کرد. الان که بعد از 11 سال از فارغ التحصیلی ام از دبیرستان، فکر می کنم، می بینم دلم فقط آن حس رهایی بعد از حبس را می خواهد. گاهی غربت باعث می شود که دلم بگیرد و غرق در نوستالوژی شوم. اما بعد که فکر می کنم می بینم... من آن موقع ها شاد نبودم، و یا خیلی کمتر از الان شاد بودم. در دوران نوجوانی، خیلی احساس تنهایی می کردم و فضای سخت گیر مدرسه عرصه را مدام بر من تنگ می کرد.
با این حال بعد از این همه سال، هنوز این موقع سال که می شود یاد فصل امتحان ها می افتم. گاه استرس بیجا می گیرم و گاه، برعکس، یاد امتحان آخر و آفتاب سوزانی که روی حیاط مدرسه پهن می شد، دلم را تنگ می کند.
راستش را بخواهی من امروز آزادترم، شادترم و مستقل تر. اما خب، همانقدر هم تنها...
- ۹۳/۰۴/۱۰