ماست و خیار و ماست و لبویم را درست کردم. شیرینیهای ایرانی را در ظرفی دردار چیدم. جعبه خاتم مارا و کتابی که میخواهم به نادیا بدهم برای بچه درراهش را در پاکت هدیه گذاشتم و کارتهایشان را نوشتم.
هم چیز آماده است و من فردا باید زودتر از همیشه بروم به شهر خاکستری که آخرین روزم را هم آنجا بگذرانم و کارهای نیمهتمام را تمام کنم. امروز همت کردم و همه برگههای امتحانی را تصحیح کردم. اما هنوز هم خردهکاریهایی مانده. گزارش و یک جدول را باید تمام کنم. بعدش هم باید اطلاعاتم را به هارد اکسترنالم منتقل کنم. باید کتابخانه بروم و کلی کتاب پس بدهم. روی میزم را مرتب کنم. برای آخرین بار به نمازخانه بروم. و آخرش هم در اتاق را قفل کنم و لپتاپ و کلید را پس بدهم.
قصد ندارم فردا چیزی شبیه سخنرانی خداحافظی داشته باشم. فقط چند جمله برای تشکر خواهم گفت و آرزوی دیدار مجدد خواهم کرد. اگر شرایط مساعد باشد و خودم هم توی مودش باشم، شاید آخرش ترجمهای آزاد که امید صافی از یکی از شعرهای مولوی کرده را بخوانم برایشان.
- ۱ نظر
- ۳۰ آذر ۹۷ ، ۰۲:۴۰