Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها
من مدت‌هاست که آن‌قدر که دلم می‌خواسته کتاب‌خوان نبوده‌ام. در دوران راهنمایی دانش‌آموزی بودم که بیشترین کتابها را از کتابحانه امانت می‌گرفت و با ولع، حتی گاهی در شب‌های امتحان هم در حال خواندن بودم. دبیرستانی که شدم، کتابخانه مدرسه‌مان خیلی مفصل و خوب بود و فرصتی عالی فراهم می‌کرد برای خواندن آثار مهم ادبی. من اما نمی‌دانم چرا این فضا اثر عکس رویم گذاشت. سال اول دبیرستان بودیم و نصف کلاس خرمگس می‌خواندند. پس چون همه می‌خواندند، من نباید دنباله‌روی جمع می‌شدم و تقلید می‌کردم. به این ترتیب، عملا از کتاب‌خوانی کمی فاصله گرفتم و بیشتر سراغ چیزهایی می‌رفتم که لزوما شهرت نداشته باشند! در دانشگاه رمان‌هایی خواندم (مثلا از خالد حسینی، نادر ابراهیمی، آلبا دسس پدس و ...) ، اما باز هم خیلی منظم نبود مطالعاتم. در این چند سال اخیر، یک عالمه کتاب نصفه خوانده شده چه در ایران و چه در اینجا، روی دستم جمع شده بود. به ظور خاص، در دو سه سال اخیر فرصتم برای مطالعه خارج از حوزه تحصیلی‌ام خیلی کم بود.
شب اول فروردین امسال، با خودم قرار گذاشتم که بیشتر کتاب بخوانم. خوشحالم که در این نه ماه، بعضی از کتاب‌های نصفه رهاشده‌ام را تمام کرده‌ام و یک سری کتاب جدید را هم کامل خوانده‌ام. در مجموع نُه کتاب در نه ماه! هنوز کلی کتاب دیگر هست که باید بخوانم‌شان و البته این بار اشتیاقم برای خواندن‌شان خیلی بیشتر است. 
این‌ها کتاب‌هایی است که در فاصله فروردین تا دی ماه خوانده‌ام:
۱. دنیای سوفی، یوستین گردر، ترجمه حسن کامشاد:
این کتاب از آنها بود که اتفاقا در دبیرستان خیلی دنبال خواندنش بودم. اما یکی-دوباری که رفتم کتاب‌خانه، امانت دست کسی بود. دو اثر دیگر از یوستین گردر خواندم و دوستشان داشتم، اما طلسم دنیای سوفی نمی‌شکست. در آذر ۸۶، این کتاب را خریدم و شروع به خواندنش کردم. بعد وقفه‌ای افتاد در خواندنم. بعد از ایران آمدم و آوردمش و باز هم هی وقفه می‌افتاد. آنقدر وقفه طولانی شده بود که دیگر ادامه دادنش فایده نداشت. امسال شروع کردم به از اول خواندنش (نمی‌توانم انکار کنم که آشنایی با فیلسوف بی‌تاثیر نبود در گرایش پیدا کردنم به بیشتر دانستن از فلسفه). قسمت‌های مربوط به داستان سوفی را دوباره نخواندم (کمابیش خوب یادم مانده بود ماجراهای خود سوفی و آلبرتو را) و فقط قسمت‌های مربوط به تاریخ فلسفه را خواندم تا به جایی رسیدم که چند سال پیش خواندن کتاب متوقف شده بود و از آنجا، همه بخش‌ها را خواندم. احتمالا برای سن من، خواندن این کتاب دیر باشد. اما لذت بسیاری بردم از خواندن این کتاب و چیزهای زیادی یاد گرفتم. قطعا با خودم فکر می‌کنم که چه حیف که زودتر نخوانده بودمش.
۲. دو قدم این ور خط، احمد پوری:
این کتاب را هم دوستم چند سال پیش هدیه داده بود و من باز نصفه خوانده بودم. دوباره از همان میانه کتاب، شروع کردم و ماجراها یادم آمد و کم‌کم ارتباط خوبی با داستان پیدا کردم. هرچند که موضوع سفر در زمان موضوع تکراری به نظر می‌اید، به نظر من خط روایی داستان جذاب بود و نثرش هم روان. روایت کتاب از حال‌و‌هوای تبریز در سال‌های پس از سقوط فرقه دموکرات و از شوروی آن روزگار به د می‌نشست.
۳. روزی که رهایم کردی، النا فرانته، ترجمه شیرین معتمدی:
این را عید امسال از همان دوستم هدیه گرفتم. این یکی خیلی زود جذبم کردو وفقه چندان طولانی در خواندنم نیفتاد. یکی از دلایلی که این کتاب را دوست داشتم، علاقه‌ام به فرهنگ ایتالیایی بود و اینکه قبلا هم هر رمان ایتالیایی خوانده بودم، با توصیف فضاهایشان ارتباط خوبی برقرار کرده بودم. دلیل اصلی‌تر اما موضوع داستان بود که زندگی زنی بود که شوهرش به خاطر دیگری ترکش می‌کند. به نظرم احساسات آن زن خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود.
۴. ۱۹۸۴، جورج اورول، ترجمه صالح حسینی:
این هم از آنها بود که در دبیرستان فکر کرده بودم بخوانمش، اما احساس می‌کردم فضایش خیلی تاریک و خشن باشد. علی‌رغم تباهی و سیاهی فضای داستان، به نحو عجیبی جذبش شدم و به شدت درگیرم کرد. البته شاید اگر ده سال پیش می‌خواندمش به اندازه امروز درگیر موضوعش نمی‌شدم. به نظرم ترجمه صالح حسینی هم ترجمه خوبی بود. 
۵. مکتب در فرآیند تکامل، سید حسین مدرسی طباطبائی، ترجمه هاشم ایزدپناه:
این از آن کتاب‌هایی بود که خیلی زود تمامش کردم و مشتاقانه هم خواندمش. نثر خیلی خوبی داشت و سیری کاملا منطقی. البته آگاهم که نقدهایی به شیوه گزینش منابع این کتاب وارد شده. اما، به هرحال خواندنش قطعا آموزنده است.
۶. رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار:
این هم از آنها بوذ که چند سالی در خواندنش گیر کرده بودم! ترجمه پیروز سیار خیلی خوب است. اما خواندن این کتاب لازم دارد که آدم در حال و هوایش باشد. احتمالا دوباره بعضی جاهایش را بخوانم.
۷. Man's Serach for Himself, Rollo May
این را فکر می‌کنم حدود چهار سال پیش خریده بودم و با اینکه از خواندنش لذت می‌بردم، کند پیش می‌رفنم. کتاب  در دهه هشتاد میلادی نوشته شده و به مشکلاتی می‌پردازد که زاده عصر اضطراب‌اند: تنهایی،کسالت و احساس خلاء. این کتاب از جمله کتاب‌های روان‌شناسی است که برای مخاطب متخصص نوشته نشده، اما اصلا زرد نیست و به هیچ عنوان در گروه کتاب‌های خودیاری روان شناسی قرار نمی‌گیرد. دوست دارم  به این کتاب دوباره بهش رجوع کنم و با کمک بیلی که به دستم می‌دهد کمی باز هم خودم را  زیر و رو بزنم.
۸. Essays in Love, Alain de Botton
این کتاب را در اردیبهشت عاشقی کردنم خریدم. سخت بود رو‌به‌رو شدن با تصویر واقع‌گرایانه‌ای که دو باتن از عشق ارائه می‌دهد. اگر در روزگار پیش از عاشقی می‌خواندمش، خیلی همدل بودم با نگاهش. سخت بود با تمام وجود عاشق باشی و داستان عشقی را بخوانی که می‌دانی سرانجامش افول است. همین شد که وفقه‌ای افتاد در خواندنم. اما در همان روزگاری که عاشقی می‌کردم، دوباره رفتم سراغش و تمامش کردم و هم‌زمان غصه خوردم و لذت بردم. من البته هنوز هم لجوجانه اصرار دارم که آنچه خودم زمانی چشیدم، عمیق‌تر از چیزی بود که آلن دوباتن تصویر کرده بود. به‌هرحال، نثر کتاب خیلی جذاب بود و آدم با احساسات شخصیت اصلی خیلی ارتباط برقرار می کرد.
۹. I thought it was just me, Brene Brown
این هم از کتاب‌هایی بود که با این که دوستش داشتم و زمانی خیلی بهم کمک کرد در مدیریت حس‌های منفی ام، تمام کردنش چند سالی طول کشید. کتاب، بر خلاف اسمش زرد نیست. برنه براون یک محقق است که مدتی روی موضوع شرم کار کرده. این کتاب خیلی کاربردی نوشته شده و پر از مثال از زندگی آدم‌هایی است که نویسنده در جریان تحقیقش، با آنها مصاحبه کرده. با این حال، این هم ربطی به کتاب‌های موفقیت و خودیاری و ... ندارد. برای من که سخنرانی‌های برنه بروان را دوست داشتم،خواندن کتاب‌هایش هم به همان اندازه دوست‌داشتنی است. البته واقعیت این است که بعد از خواندن دو کتابش، فکر می‌کنم دیگر کمابیش با رویکردش آشنایم و به نظرم اشتباه کردم که همان چند سال پیش کتاب سوم را خریدم که هنوز شروعش هم نکردم!
خلاصه این که خوشحالم که با اینکه سال ۲۰۱۸ سال پر چالشی بود و درگیری فکری زیادی برای من ایجاد کرد، کمی تنبلی کتاب‌خوانی‌ام را کم کرد. امید دارم که تا عید نوروز، چند کتاب دیگر که دست دارم را هم تمام کنم. مساله البته تعداد کتاب‌ها نیست. مساله این است که من لذت کتاب‌خوانی‌ام کم شده بود و الان دوباره دارم یادش می‌گیرم و از این بابت خیلی خوشحالم. 
  • دخترچه

تا حالا نشده بود شب اول ژانویه را تنها در خانه‌ام باشم. از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷، همیشه شب‌های اول ژانویه را در ایران بودم. سال نوی ۲۰۱۸ را هم در کنار خانواده‌ام در شهر محل زندگی برادرم بودم و شب با هم رفتیم مرکز شهر و آتش‌بازی‌ها را نگاه کردیم. امسال اما تنها در خانه خودم هستم. صدای ترقه‌ها به نحو وحشتناکی آزاردهنده است و کم‌کم دارد عصبی‌ام می‌کند. ده بار تا حالا زیر لب زمزمه کرده‌ام: زهرمار!

در این چند روز، در مجموع حال و روزم خوب بود. هرچند که هنوز همت نکردم که خانه را درست‌و حسابی جمع‌وجور کنم. اما به هر حال، کارهای مفید هم کم نکرده ام در این تعطیلات. توانایی مدیریت ذهنم هم بیشتر شده نسبت به قبل. البته هنوز هم گاهی افکار وسواس‌گونه به سراغم می‌آیند. یکی‌اش که دیروز خیلی درگیرم کرده بود، مربوط می‌شود به مقاله‌ای که با استاد راهنمای ایرانم نوشته بودم و بالاخره، چند ماه پیش چاپ شد. در چکیده انگلیسی مقاله‌ی چاپ شده، دو غلط فاحش گرامری وجود دارد. در آخرین نسخه‌ای که من از چکیده انگلیسی مقاله‌ام دارم، آن اشتباه‌ها وجود ندارد. نمی‌دانم ویراستار مجله سرخود دست برده در چکیده‌ام و یا این که خودم وقتی که فرم نهایی فرستادن مقاله را پر می‌کردم، خسته و خواب‌آلود بوده‌ام و جملات درستم را غلط کرده‌ام! احتمال دوم البته ضعیف است، اما من هم‌چنان در نظرش می‌گیرم و حتی خودم را به خاطرش سرزنش می‌کنم. فکر این که حاصل جست‌و‌جوی نامم، متنی با غلط باشد، آزارم می‌دهد. کلی با خودم جنگیدم که این آزار، لحظاتم را خراب نکند و مرا به باتلاق حس‌های منفی نکشاند. امروز هم فکر آزاردهنده‌ام این بود که من هنوز نصف زندگی‌ام در ایران است و نصف اینجا. حتی برخی از لباس‌هایم، مناسب مهمانی‌ها و مراسم ایران است و بعضی، مناسب استفاده روزمره در اینجا. این زندگی دوپاره گاهی خیلی خودش را در چشمم فرو می‌کند. فکر می‌کند چقدر وسیله زیاد دارم و کلی چیز را نگه داشته‌ام به این امید که در ایران استفاده کنم. با این که در این چند سال خیلی چیزها را تصفیه کرده‌ام، هنوز هم چه در ایران و چه در اینجا، خالی کردن کمدها برایم یک چالش محسوب می‌شود. یک اضطراب بدی بهم می‌دهد و معمولا فقط وقتی مامانم کنارم باشد، از پس این کار راحت‌تر برمی‌آیم. ولی موضوع، فقط وسیله و لباس‌ها نیست. موضوع اصلی این است که من هنوز نمی‌دانم کجا را باید خانه بدانم.

خلاصه که مدام باید حواسم باشد که فکرهای آزاردهنده رهزنی نکنند و به ورطه خیالات تلخ نکشانندم. 

سال ۲۰۱۸ برای من سال سختی بود. چیزهای زیادی یاد گرفتم، اما موانع و سختی‌ها و ناامیدی‌ها هم کم نبودند. چه در زندگی حرفه‌ای و چه در زندگی شخصی، روزهای زیادی بودند که پر از ناامیدی و نلخی می‌شدم. این اواخر، اشک‌ها تمام نمی‌شد و من می‌دیدم که کم‌کم عنان زندگی‌ام دارد از دستم خارج می‌شود. در کارم، تا حدی سعی کردم بجنگم، اما از یک جایی به بعد دانستم که آن راه، راه من نیست و جنگیدن برایش هم تنها فرسوده‌ترم می‌کرد. فهمیدم که برای آن کار، انگیزه لازم برای جنگیدن را ندارم. در زندگی شخصی‌ام اما بااراده‌تر جنگیدم. درد می‌کشیدم، اما دست از جنگیدن بر نمی‌داشتم. یادم نمی‌آید هیچ وقت دیگر در زندگی‌ام آنقدر درد داشته باشم و باز بخواهم برای چیزی بجنگم. این جنگیدن دستاوردهای خوبی برایم داشت. اگر برگردم به عقب، دیگر قدم به راهی که نباید، نمی‌گذارم. اما اگر برگردم به عقب و به هر دلیلی، در میانه آن راه باشم، حتما باز هم همانقدر می‌جنگم.

  • دخترچه
  • دخترچه

چند روز است که درگیر ترجمه یک شعرم؛ شعری از شارل بودلر به نام «خطاب به خواننده». احتمالا باید پیش از این به فارسی ترجمه شده باشد، اما من چیزی در اینترنت پیدا نکردم. فضایِ شعر سهم‌گین است و تکان‌دهنده؛ بی‌پرده و صریح، اوج پستی و تباهی انسان را پیش چشم خواننده می‌کشد.

بسیاری از کلمات شعر برایم سنگین بود و بعضی از مفاهیم یا تشبیهات را در خوانش اول، اشتباه می‌فهمیدم و تازه بعد از یکی، دو روز حدس می‌زدم که احتمالا مفهوم مورد نظر چه بوده. ترجمه‌ام را با چند ترجمه انگلیسی هم تطبیق دادم. اکثر آن ترجمه‌ها از متن اصلی شعر، تا حدی دور شده بودند و گاه حتی برای من گیج‌کننده بودند. نهایتا ترجیح دادم تا جایی که می‌شود به متن اصلی وقادار بمانم. البته یکی-دو جا که اشاره به شخصیت‌های اسطوره‌ای شده بود، ترجمه‌ام دقیق نیست (مثلا در ترجمه Satan Trismégiste، به لغت شیطان اکتفا کردم). دنبال ترجمه موزون هم نبودم و بیشترین چیزی که برایم مهم بود این بود که بتوانم تصاویر تکان‌دهنده شعر را منتقل کنم.

با این که زمان نسبتا زیادی را صرف این ترجمه کرده‌ام، فکر می‌کنم ارزشش را داشت. شاید اگر خودم درگیر انتخاب کلمات نمی‌شدم، تا این حد شعر بر جانم نمی‌نشست. احتمالا همچنان ویرایشش کنم، اما ذوق تمام کردن این ترجمه در ساعت سه صبح روز سی دسامبر آنقدر هست که بخواهم همینطور منتشرش کنم.

  • دخترچه

مدتی بود که دلم می‌خواست در مراسم کلیسا شرکت کنم. قبلا شده بود که به عنوان توریست، بخش‌هایی از یک مراسم را در کلیسا دیده باشم، اما دلم می‌خواست این بار به عنوان مستمع از اول تا آخر بنشینم. فکر کردم بهترین موقعیت، مراسم مخصوص کریسمس است. به رقیه که گفتم، گفت او هم دوست دارد اما می‌ترسد دو تا آدم با حجاب آن وسط، فکر ادم‌ها را ببرد سمت تروریسم. بهش گفتم بهترین کار این است که به کلیسایی برویم که خیلی محلی نباشد و تنوع فرهنگی بیشتری در آن دیده شود. آخرش اما هیچ فکر و برنامه‌ریزی جدی نکردیم.
دوشنبه شب، که شب قبل از کریسمس بود، رفتیم مرکز شهر و کمی خرید کردیم و بعدش هم سر از رستوران ژاپنی در آوردیم! شاممان را که خوردیم، حسابی سنگین شدیم. در حالی که از سرما به هم چسبیده بودیم، داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین که از کنار کلیسای مرکز شهر رد شدیم. شک داشتیم آن موقع باز باشد و راهمان بدهند. حدس می‌زدیم احتمالا مراسمی در روز کریسمس داشته باشند و فکر می‌کردیم شاید آن موقع در حال تمرین باشند. همین‌طور مردد، به دنبال جمعیت کلیسا را دور زدیم و به در ورودی‌اش رسیدیم. جلوی در، چند نفر ایستاده بودند که با همه دست می‌دادند و خوشامد می‌گفتند. ما لحظه‌ای تردید کردیم. رقیه با خحالت پرسید که می‌توانیم شرکت کنیم و یکی از آنها هم با خوشرویی گفت که بله.
تجربه جالبی بود. از آنچه فکر می‌کردم، تعداد جوان‌های فعال در کلیسا بیشتر بود. البته محیط‌شان در کل خانوادگی به نظر می‌آمد و معلوم بود خیلی‌هایشان خانواده‌هایی هستند که هم را می‌شناسند و بچه‌هایشان هم احتمالا در کلاس‌های مذهبی شرکت می‌کنند. هرچند که در این شب خاص، تعداد آدم‌های متفرقه هم کم نبود.
خداباوری، آدم‌ها را به هم وصل می‌کند. برای من که مدت‌ها بود که در هیچ مراسم عبادت جمعی شرکت نکرده بودم، احساس نزدیکی کردن به یک جمع و با آنها دعا کردن، دل‌نشین بود.


  • دخترچه

دیروز نهار به خانه زوجی دعوت شدم که از مدت‌ها پیش ابراز علاقه کرده بودند که هم را ببینیم و من وقت نمی‌کردم قراری باهاشان بگذارم. با احتیاط بودن من در رفت‌و‌آمد با ایرانی‌ها هم البته نقشی داشت در به تعویق افتادن این دیدار. ما آنقدر کنار هم راحت بودیم و حرف زدیم و برنامه ریختیم برای سال جدیدمان که ساعت ۱۲ شب شد و من هم شب را در اتاق مهمان آن‌ها ماندم. هرچند که بی‌خوابی که این مدت درگیرم کرده، آنجا خیلی بیشتر گریبانم را گرفت و شک دارم بیش از سه ساعتی خوابیده باشم.
با صحبت کردن با آدم‌هایی که از بعضی جهات خیلی می‌فهمیدمشان و تحسین‌شان هم می‌کردم، کلی انگیزه گرفتم برای ایجاد تغییرات در سال جدیدم. این به معناست که چالش‌های بزرگی پیش رو خواهم داشت. اما احساس می‌کنم این آدم‌ها، آدم‌های قابل اعتمادی هستند برای همراهی این مسیر و اگر خدا بخواهد، هر سه می‌توانیم به هم کمک کنیم در پیشرفت علمی و شغلی‌مان و احتمالا حس خوبی بگیریم از معاشرت‌مان و انتقال تجربیات‌مان به هم‌دیگر.

 

  • دخترچه
  • دخترچه

روز آخر که از سر کار برمی‌گشتم و سوار قطار بودم، تا نیمه راه حالم خوب خوب بود. کم کم دیدم دارم می‌افتم توی باتلاق دردهای قدیمی و به طور خاص یادآوریِ رابطه‌ای دوستی که با آنچه من فکر کرده بودم خیلی فرق داشت. دیدم چیزی که بیشتر از همه در هر رابطه‌ای من را اذیت می‌کند، حس دور زده شدن است وقتی که طرف مقابل به خیال خودش دارد زرنگی می‌کند. سالهاست که آنقدر تجربه به دست آورده‌ام که در دوستی‌های جدیدم، خیلی سریع‌تر از قدیم‌ها، چنین ویژگی‌هایی را تشخیص می‌دهم و دوستی را عمیق نمی‌کنم و به تبعش ضربه هم نمی‌خورم. آن زمان‌ها اما خیلی بی‌جا اعتماد می‌کردم. برای دوستی‌هایی انرژی می‌گذاشتم که نهایتا استاندارد یک‌رنگی و صداقتی که مورد قبول من بود را نداشتند. نمی‌دانم چرا اما گاهی آن زخم‌های کهنه سر باز می‌کنند. این طور مواقع، هرچه سعی می‌کنم کمتر به باتلاق افکارم کشیده شوم، بیشتر غرق می‌شوم. زخم‌های کهنه که باز می‌شوند، من سعی می‌کنم با انصاف باشم و خودم را جای طرف مقابل بگذارم و بعضی رفتارهایش را توجیه کنم. سعی می‌کنم اشتباهات خودم را به یاد بیاورم و همه چیز را یک‌طرفه نبینم، اما چندان موفق نمی‌شوم و هیچ کدام از این تلاش‌های مذبوحانه هم کمکی نمی‌کند به بهتر شدن حالم. بعدش کم‌کم در ورطه‌ای می‌افتم که از آن متنفرم و خودِ در آن حالت قرار گرفتن، مرا شرمنده می‌کند. این ورطه زجرآور چیزی نیست جز مقایسه دستاوردها و موقعیت شغلی خودم با موقعیت فعلی آن دوستی که رقابت را به دوستی ترجیح داد. موقعیت فعلی آن آدم از راه دور خیلی رشک‌برانگیز به نظر می‌آید. راه شغلی که برای من همیشه به بن‌بست خورده را او در عرض چند سال اخیر، طی کرد و الان به موقعیتی رسیده که به اندازه کافی تثبیت شده است. من شکی ندارم که او تلاش کرده برای رسیدن به آنچه دارد و می‌دانم که آدم نالایقی هم نبود. اما وقتی یادم می‌افتد که من چقدر در مشکلات و سختی‌هایش با تمام وجودم از او حمایت دوستانه کرده بودم و در مقابل، او از یک جایی به بعد، پیشرفت خودش را در رقابت سیاست‌مدارانه با من دیده بود، از خودم می‌پرسم که آیا واقعا من چیزی کم داشتم که به آنجا نرسیدم که او امروز رسیده؟ و بعد دقیقا همین جاست که از این که خودم را مقایسه کنم و حسی شبیه حسادت در من بیدار شود، از خودم متنفر می‌شوم.
می‌دانم که این فکرها رهزن است؛ مسموم است و پر از فریب. خوب می‌دانم که باعث می‌شود که داشته‌هایم را نبینم و من را در چرخه حس منفی و بی‌کفایتی و نهایتا احساس شرم گرفتار می‌کند. در این شکی نیست که من در سال‌های آخر دانشگاهم در ایران، ارتباطاتی با آدم‌هایی ایجاد کردم که هیچ رقمه با من و نوع دوستی کردنم هماهنگ نبودند. من البته این ناهماهنگی را دیر فهمیده بودم و رفتارهای آن آدم‌ها برایم غیر منتظره بود و همین غیرمنتظره بودن، زخم‌هایی به روح من وارد کرد. قسمت خوب ماجرا این است که من درس‌هایم را از آن روابط گرفته‌ام و سالهاست که در دام چنین روابطی نمی‌افتم و یا نمی‌گذارم عمیق شوند. فقط باید روزی یاد بگیرم که نگذارم زخم‌های قدیمی آنقدر باز شوند که به آن ورطه چندشناک مقایسه بیفتم.

  • دخترچه

چند سال پیش بود که ماجرای ورشکستگی رامبرانت توجهم را جلب کرد. پدرم چندین سال پیش به خانه‌اش که موزه شده بود رفته بود و بارها به من هم گفته بود که آنجا را در برنامه‌هایم بگذارم. بالاخره روز یکشنبه با رقیه رفتیم. از قضا، خرید آن خانه یکی از دلایلی بوده که رامبرانت بعدها درگیر مشکلات اقتصادی می‌شود. با الهام از نقاشی‌های خود رامبرانت، سعی کرده بودند خانه را تا جایی که می‌شود شبیه به اصلش بچینند.
رامبرانت از جمله نقاشانی بوده که دستی در خرید و فروش و دلالی آثار هنری هم داشته. به غیر از تابلوهای نقاشی، کلکسیون‌های متنوعی از عتیقه و اشیای طبیعی مثل صدف، سنگ، عاج و حیوانات خشک شده از جاهای مختلف دنیا داشته که از آن‌ها برای آموزش نقاشی به شاگردانش هم استفاده می‌کرده. ظاهرا اکثر این نقاشی‌ها و کلکسیون‌ها را در جریان ورشکستگی‌اش مجبور می‌شود بفروشد.
علی‌رغم رفاهی که تا زمانی در زندگی‌اش داشته و شهرتی که در همان زمان حیات کسب کرده بود که باعث می‌شد کارهای زیادی سفارش بگیرد، به نظر می‌رسد که زندگی پر فراز و نشیبی داشته. با زنی به نام ساسکیا که از خانواده‌ای مرفه بوده، ازدواج می‌کند. سه تا از بچه‌هایش در همان کودکی می‌میرند (دوتایشان اسمشان کورنلیا بوده. انگار علاقه داشته اسم دخترها را کورنلیا بگذارد). بچه چهارم زنده می‌ماند ولی بعدش زنش در بستر بیماری می‌افتد و نهایتا می‌میرد. در همان زمان‌ها با پرستار بچه‌اش ارتباط برقرار می‌کند و بعدتر همان پرستار علیه‌اش دعوی خلف وعده ازدواج مطرح می‌کند و رامبرانت محکوم به پرداخت نفقه‌اش می‌شود. بعدها با خدمتکارش رابطه‌ای برقرار می‌کند و البته با او رسما ازدواج نمی‌کند تا از ارثی که از ساسکیا به او می‌رسید، محروم نشود! فرزند دوم رامبرانت، دختری به اسم کورنلیا از همان زن پیشخدمت است.
ظاهرا رامبرانت در زندگی ولخرجی می‌کرده و نهایتا به ورشکستگی می‌کشد کارش. با همه این‌ها، انگار بخش قابل توجهی از کارهای خوبش را در اواخر عمر و در زمان مشکلات و در هم ریختگی زندگی خلق کرده.
نمی‌دانم چرا دلم خواست این‌ها را ثبت کنم. شاید برای این که یادم نرود چیزهایی که یاد گرفتم را. شاید هم چون یک حس جنگیدنی دارد زندگی حرفه‌ای رامبرانت که دوست دارم کمی یادش بگیرم.

  • دخترچه

هم عزل خوبی بود و هم شهرام ناظری خوب خوانده.

  • دخترچه