Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

کابوس‌های عجیبی می‌بینم. چند شب پیش وافل و نادیا به خوابم آمده بودند و هیچ حضورشان خوشحالم نکرده بود. وافل جاسوسی من را می‌کرده و حرف‌های من را ضبط کرده بود! خوابم خیلی درهم برهم بود، ولی به شدت درگیرش شده بودم. نکته‌اش این بود که حضور آنها در خوابم انگار داشت موقعیت فعلی‌ام را پیش همکارهایم متزلزل می‌کرد. استرس‌های این مدت هنوز در وجودم است و خوب نمی‌خوابم.
خوشبختانه وقتی سر کارم به شدت درگیر کار می‌شوم و مجالی برای چیز دیگری نیست. موقع خواب است که همه آنچه پس زده‌ام، پدیدار می‌شود. با همه این‌ها، برخلاف یک سال گذشته صبح‌ها با انگیزه بلند می‌شوم. گاهی موقع صبحانه، از یادآوری احساسی که بخشی از وجودم بود (و هست)، اشک‌ها می‌‌لغزند روی گونه‌ها و من حتی نمی‌توانم با کلمات حالم را توصیف کنم. آن اشک‌ها هرچه هستند، اشک های تلخی نیستند. بعدش، شیشه آبم را پر می‌کنم، با سلیقه و وسواس لباسم را انتخاب می‌کنم و اجزایش را هماهنگ می‌کنم و راهی ایستگاه می‌شوم. سکوهایی که فطارهای شهر محبوب در آن می‌ایستند در آن سر ایستگاهند. درست برعکس قطارهای شهر خاکستری که در سکوی اول می‌ایستند. اصلا انگار این دو سوی ایستگاه هم حال‌و‌هوایشان فرق دارد. انگار روی سکوی اول را یک ابر خاکستری گرفته! سکوهای آخر اما روشن اند.
دیروز به محل کار اولم سر زدم. دیدن همکارهای سابق خوب بود. ولی هیچ دوست نداشتم برگردم به آن سه سالی که آنجا کار می‌کردم. به موقع خودم را از آن کار کنار کشیدم. رییس‌های سابقم که همه خودشان استاد هم هستند، خوشحال بودند که کار دانشگاهی را دوست دارم. یکی از همکارهای سابق که اعتماد به نفس زیادی خوبی دارد، پرسید: دستیار شده‌اید؟ من البته نمی‌فهم منظورش دستیار استاد بود یا چه. به روی خودم نیاوردم که قصد احتمالی‌اش چیست. عنوان دقیق شغلم را گفتم. بعدتر خنده‌ام گرفت. جالب است که آنقدر برای بعضی آدم‌ها مهم است که خودشان همیشه بالاتر باشند. این بنده خدا اتفاقا آدم خوبی است. ولی به نظرم، اعتماد به نفس زیادی خوبش باعث شده زیادی درگیر خودش باشد و ناخودآگاه موقعیت و توانایی‌های بقیه را پایین‌تر درنظر بگیرد و این را به روی‌شان بیاورد.
نباید یادم برود که روزگار فعلی‌ام قطعا از پارسال در چنین روزهایی بهتر است و احتمالا بتوانم بگویم که دانش و توانایی‌هایم هم بیشتر است. دانشجویمان که سخت دارد تلاش می‌کند برای قبول شدن و من هم قرار است در این راه کنارش باشم، نمی‌داند وقتی ایمیلش را می‌خوانم که:
Your help is giving the confirmation that life gives us what we need in every moment
آنقدر احساساتی می‌شوم که اشک می‌ریزم!


  • دخترچه

روز اولی که سمیر، شرایط کار را برایم توضیح داد، با لحنی نیمه‌شوخی گفت که چهل درصد از این کار دکتر بودن است! و بعد توضیح داد که آدم‌ها نیاز به حرف زدن دارند و من باید بتوانم بشنوم‌شان. در این مدت که دارم کم‌کم دانشجوها را می‌شناسم، بیش از دکتر و روانشناس بودن، موضوع را توانایی درک آدم‌ها و همدلی کردن و البته کمک کردن به روشن شدن مسیر پیش رو می‌بینم. و البته، سمیر در این کار بسیار موفق بوده و من از او خیلی یاد می‌گیرم.
دو دانشجو داریم که وضعیت‌ درسی‌شان خوب نیست و درس‌های زیادی را قبول نشده‌اند. دیروز یکی از این دانشجوها، برای دومین بار در یک درس (که امتحانش شفاهی بود)  قبول نشد. با توجه به بقیه نمراتش، وضعیت ادامه تحصیلش خیلی نامعلوم است و البته روحیه‌اش هم هیچ خوب نیست.
امروز جلسه‌ای دونفره داشتیم. حرف زد. حرف زدم. از خودش گفت. از خودم گفتم. بهش گفتم که برای من مهمترین چیز این است که این تصوری که از خودش ساخته که لیاقت چیزی را ندارد، درست شود. بهش گفتم پیش از اینکه ادامه تحصیلش در این برنامه اولویت من باشد، اولیت من این است که او چیزی یاد بگیرد، چه از نظر علمی و چه از نظر رشد شخصی. وقتی از بچگی‌اش برایم گفت، به سختی جلوی اشکها را گرفتم. گفت که از بچگی باید لیاقتش را اثبات می‌کرده چون که مادرش را در چهار سالگی از دست داده و خاله‌اش بزرگش کرده. و خب تو نمی‌توانی از خاله‌ات چیزی بخواهی همانطور که از پدر و مادرت می‌خواهی، باید مدام لیاقتت را ثابت کنی. و بعد با بغض گفت که نمی‌داند پدرش کیست. آنقدر این جمله را با غم سنگینی گفت که هنوز سنگینی‌اش روی دوشم است. در آن لحظه که در آن اتاق شیشه‌ای میان راهرو، من روبه‌روی کسی نشسته بودم که برایم از شخصی‌ترین‌های گذشته‌اش می‌گفت و چشمانش تر می‌شد، فکر می‌کردم که چقدر آدم‌ها فراترند از آن چهار تا کاغذ و مدرک مسخره‌ای که قرار است تعریفشان کند.
آخرش گفت: «می‌توانم بغلت کنم؟» و من گفتم حتما. حال جفتمان بهتر بود.

  • دخترچه

هیچ دانشکده‌ای، حتی دانشکده‌ام در ایران که سال‌های قابل توجهی رو درش صرف کردم، این میزان از حس تعلق رو در من ایجاد نکرده. کارم روز‌به‌روز جدی‌تر می‌شود و الحمدالله هر روز بیشتر عاشقش می‌شوم. چالش‌ها کم‌کم دارند خودشان رو نشان میدهند و من این شانس رو دارم که از آدم‌های فوق‌العاده‌ای که اطرافم هستند، کلی نکته یاد بگیرم.
لحظات سخت کم نیستند و کم‌کم دارم تجربه‌شان می‌کنم. وقتی دانشجویی گریه می‌کند، من سرم را می‌اندازم پایین و زیرچشمی نگاه می‌کنم که ویلیام و سمیر چطور موقعیت را مدیریت می‌کنند. بارها شده که احساس بی‌تجربگی کردم. گاهی فکر کردم که زیادی سکوت کردم یا زیادی حرف زدم. اما از ته دلم خوشحالم و تا حالا هیچ‌کدام از تجربیات کاری‌ام، آنقدر نکته روزانه نداشته برای یاد گرفتن! انشاالله که همیشه همین‌طور بماند.

ویلیام امروز می‌پرسید که آیا از هم‌اتاقی‌هایم راضی هستم یا نه. احتمالا هیچ نمی‌دانست که من از حضور تک‌تک این آدم‌ها خوشحالم! خبر بد این است که ویلیام تا چند ماه بیشتر در سمت مدیریت نمی‌ماند. به رئیس جدید معرفی شدم و به نظر می‌رسد که آدم بسیار حرفه‌ای و باشخصیتی باشد. با این حال، دلم می‌خواست فرصت بیشتری داشتم برای تحت مدیریت ویلیام کار کردن.

  • دخترچه

باورم نمی‌شود چطور یک سال و نیم در فضای کاری قبلی دوام آوردم. استرس از در و دیوار آن دانشکده می‌بارید. استادم، آدم خوبی بود اما وقتی در مورد تحقیق حرف می‌زدیم، تقریبا زبان مشترکی با هم نداشتیم. به مدت یک سال‌و‌نیم، احساس می‌کردم که ضعیف‌ترین عضو تیم محسوب می‌شوم و چقدر این احساس فرساینده بود. چقدر خوشحالم که آن روزگار گذشته.
این روزها، ولع یاد گرفتن پیدا کرده‌ام. احساس می‌کنم کلی چیز هست که باید یاد بگیرم و کلی پیشرفت هست که باید بکنم. گاهی می‌ترسم که نکند با یک دست دارم چند هندوانه بلند می‌کنم.

در بین این همه کار، یادم نرود که آدم بهتری شوم. یادم نرود قول‌و‌قرارهایم با خدا و کاش عهدشکنی‌های پی‌درپی‌ام را اصلاح کنم.
یادم بماند که برای خانواده‌ام کم نگذارم،
دوستی‌هایم را فراموش نکنم،
ورزش و تفریح را حذف نکنم،
و کتاب خواندن را رها نکنم.

کاش بشود همه این قرارها را نگه داشت!


  • دخترچه

خانه به هم ریخته باز و من باز کم آشپزی می‌کنم. امروز بالاخره رفتم و کمی خرید کردم.
جمعه شب لیلا گفت که پیتزا می‌گیرد و پیشنهاد کرد که من بروم خانه‌شان. لیلا و احسان زوج خوبی‌اند. خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم. همسایه بودنمان هم مزیت بزرگی است. کلی حرف زدیم و راه‌های مختلف پیشرفت کاری‌مان را بررسی کردیم. هر کداممان مشکلات خودمان را داریم، اما همیشه حرف زدن‌هایمان سازنده بوده.
آدم بعضی زوج‌ها را که می‌بیند، از ارتباطشان لذت می‌برد. این دو از بیست سالگی هم را دوست داشته‌اند و در بیست‌و‌هفت سالگی ازدواج کرده‌اند. زندگی‌شان را ذره‌ذره با هم ساخته‌اند. خیلی برایشان احترام قائلم و خوشحالم برایشان که هم را دارند. گاهی فکر می‌کنم که چرا من در همان سال‌های بیست سالگی، آدمی را ندیدم که بشود یار زندگی‌اش شد. چرا آدمی که مصمم به ساختن آینده مشترکی باشد سر راهم قرار نگرفت؟ نمی‌دانم، شاید خودم بلد نبودم آداب یار بودن را.


  • دخترچه

با اینکه تعداد روزهای کاری‌ام سه روز است، در هفته‌ای که گذشت، هر روز را سر کار رفتم. سمیر، بی‌چشمداشت و صادقانه همه اطلاعات و ریزه‌کاری‌ها را به من منتقل می‌کند. ویلیام، آزادی عمل زیادی در کار می‌دهد و این فرصت را فراهم می‌کند برای پیاده کردن ایده‌های جدید.
پنج‌شنبه شب، مراسم شام سال جدید بود. دو سال پیش من با پای شکسته در همین رستوران نشسته بودم و به آینده نامعلوم شغلی‌ام فکر می‌کردم. امسال به خاطر چمکه پاشنه بلندی که پوشیده بودم، محل شکستگی گاهی ذق‌ذق می‌کرد. من اما حالم خوب بود. انتظار داشتم که ویلیام مرا معرفی کند در سخنرانی کوتاهش، که نکرد. به سمیر گفتم این بهترین فرصت بود برای معرفی رسمی من. سمیر ترتیبش را داد که بعد از شام، ویلیام از رفتن سمیر و آمدن من بگوید. من هم در چند جمله کوتاه به بچه‌ها گفتم که می‌دانم چقدر سمیر را دوست دارند ولی من قول می‌دهم که به خوبی او و یا شاید کمی بهتر باشم!
کم‌کم باید تکلیف تحقیق خودم را هم مشخص کنم. همه می‌گویند این کار طوری است که اگر غرقش شوی، از تحقیق خودت باز می‌مانی. یک برنامه‌ریزی درست و حسابی لازم دارم.

خوبی کار خوب این است که بخشی از خلاء‌های زندگی را می‌تواند پر کند.  شاید کمی تلخی در پس این واقعیت نهفته باشد، ولی برای من، چنین جایگزینی بهتر از کنج خانه نشستن و غصه خوردن و یا جایگزین پیدا کردن‌های غیر اصیل است.

  • دخترچه

امروز صبح می‌توانست بکشاندم به باتلاق افکاری که دوستشان نداشتم. شوک بزرگی بود که بی آنکه حتی در پی یافتنش باشم، به نحو مسخره‌ای سر راهم قرار گرفت. انگار آب سردی رویم ریختند. ترسیدم که الگوی روزهای تلخ شهر خاکستری تکرار شود. نباید می‌گذاشتم که یک روز کاری این‌طور از اول صبح از بین برود. نماز صبح را خواندم و سعی کردم خودم را جمع کنم. می‌خواستم بروم در مود بی‌حوصله لباس پوشیدن، ولی ترجیح دادم استایل نیمه‌رسمی را حفظ کنم. با وجود اینکه خوب می‌دانستم که نباید شگفت‌زده بشوم، آنچه اتفاق افتاده بود، باز هم برایم سنگین بود. مگر می‌شد؟ باورش سخت بود. اما حالا می‌فهمیدم که حسی که تمام این مدت مرا آزار می‌داد، انگار چندان بی‌پایه هم نبوده. . چقدر من با این حس جنگیده بودم ...
در اتاق را که باز کردم و سمیر را که دیدم، خیالم راحت شد که از امروز کار جدی شروع می‌شود. روزِ پرکاری بود و کلی اطلاعات بهم منتقل شد. سمیر گفت که بخش اعظم کارش را با استفاده از مهارت‌های اجتماعی‌اش جلو می‌برد و این کارهای پیچیده را هم آسان‌تر می‌کند. بهش گفتم که من باید روی این مهارت کار کنم و گفت شک ندارد که از پسش برمی‌آیم.
بعد از ظهر، ژروم آمد به اتاق و دیدنش بعد از یک سال کلی حالم را خوب کرد. عکس پسر تیکا رو نشانش دادم و خوشحال شد. از دخترش پرسیدم. از خانواده‌ام پرسید. گفت پیش الکساندر بوده و خوب است که من هم بروم و ببینمش. گفتم در یک سال گذشته به شدت وقتم در رفت‌و‌آمد می‌رفت و اوضاعم چندان خوب نبود. گفت چرا یک زنگ به من نزدی؟ چقدر خوب بود دوباره برگشتن به جایی که زمانی احساس تعلق زیادی به آن داشتم.
غیر از سمیر، سه هم‌اتاقی دیگر دارم. یکی یک آقای میان‌سال است که هنوز دقیق نفهمیده‌ام چه کار می‌کند و دیگری لارا که او هم با ویلیام کار  می‌کند و نهایتا جرارد که نوامبر کارش را در این دپارتمان شروع کرده. در این چند روزی که سمیر نبود، لارا و جرارد تا جایی که توانستند من را با محیط آشنا کردند. امروز هم که خود سمیر بخشی از چالش‌ها و ظرافت‌هایی که برای این کار لازم است را توضیح داد. یک سری مسائل مالی و بودجه و ... هم هست که باید خیلی حواسم بهشان باشد که چیزی از جانب کسانی که از قضا رابطه خوبی هم با آنها دارم، بهم تحمیل نشود. با اینکه فهمیدم که باید خیلی تلاش و البته دقت کنم در این شغل، انگیزه‌ام از همیشه بیشتر است. کاش همه چیز همیشه همین‌قدر خوب بماند. این دعای خوبی است برای وضع فعلی من: اللهم سلم و تمم!

  • دخترچه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ دی ۹۷ ، ۱۰:۳۱
  • دخترچه
در مجموغ چهار روز سر کار رفتم و هر چهار روز، پر از حس خوب بودم. از این چهار روز، دو روزش از بعدازظهر تا برسم خانه و بخوابم، با میگرن شدید درگیر بودم. با این حال، هیچ چیز باعث نشد از بودنم در شهر و دانشکده محبوب لذت نبرم. این کار جدید، دوباره حس زندگی را در من بیدار کرده. مدت‌ها بود که احساس مفید بودن نکرده بودم. خیلی وقت بود که فکر می‌کردم، آدم اشتباهی جمع هستم و جا نمی‌گیرم در محیطی که هستم. کار جدید اما، من را برگردانده به روزهای با انگیزه بودن و باانرژی بودنم. همکارهای خوبی دارم و دیگر تعامل با آدم‌ها برایم خیلی سخت نیست. امروز اولین دیدار با یکی از دانشجوها را داشتم که از قضا ایرانی هم بود و خیلی دیدار خوبی بود. اعتمادی که ویلیام بهم کرده، خیلی برایم ارزش دارد و بیش از همیشه مصمم که خوب کار کنم. یک ماه دیگر، اولین تدریسم را خواهم داشت و کلی هیجان دارم برای درس دادن موضوعی که موضوع مورد علاقه‌ام است.
  • دخترچه

اگر می‌بنالم وگر می‌ننالم 

 به کار است آتش به شب‌ها و روزان

  • دخترچه