روز آخر
شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۱۸ ب.ظ
دیروز صبح تاریک بود و باران شدیدی میآمد. با اینکه کلی برنامهریزی کرده بودم که از مسیری بروم که زودتر برسم، باز یک قطار کنسل شد و قطار آخر هم تاخیر داشت و من همان ۱۰:۴۵ که قرار بود شروع مراسم باشد، رسیدم. اما چون همه چیز غیررسمی بود، مشکلی نبود. میز را با کمک بچهها چیدیم. با خودم، نه نفر میشدیم. نادیا حرفهای مهربانی زد و فضا را مثبت نگه داشت. از تواناییهای علمیام گفت و دلیل اینکه انتخابم کرده بودند را توضیح داد. گفت تو آدمی بود که در جمعهای کوچک میشد شناختت و چه حیف که خیلیها بسیاری از وجوه تو را نشناختند. بعدش هم من حرفهایم را زدم. فکر نمیکردم احساساتی بشوم. صدایم لرزید. وقتی در مورد نادیا حرف میزدم، در چشمهای نادیا اشک جمع شد و وقتی از مارا گفتم، چشمهای او هم تر شد. همه چیز خوب پیش رفت. هیچوقت در این یک سالونیم، پشت آن میزهای بزرگ مخصوص نهار و جلسات دپارتمان، آنقدر راحت ننشسته بودم.
با اینکه اکثر کسانی که روز آخر آمده بودند سر کار، زودتر رفتند. من تا آخر وقت ماندم که کارها را جمعوجور کنم. آخر کار، کاغذهای روی میز را تصفیه کردم. چند کاغذ بود که پر بودند از سوالهای ناتمام دردآور. پارهشان کردم و همه را دور ریختم. سبک شدم.
شب که از دانشکده آمدم بیرون، باد شدیدی میآمد. رفتم و روی نیمکت روبهروی ساختمان نشستم. روزی که برای مصاحبه آمده بودم، مردی همینجا نشسته بود و با نگاهش معذبم کرده بود.
داستان من و شهر خاکستری تمام شد.
- ۹۷/۱۰/۰۱