روزهای آخر شهر خاکستری
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ق.ظ
باری بزرگ از روی دوشم برداشته شد. سه تا از دانشجوها دفاع کردند. دفاع اول البته کمی دراماتیک شد و دانشجویم، که بعدا فهمیدم مادر دو فرزند است، اشکش درآمد. از ابتدای پرسش و پاسخ، کمی رفتارهایش واکنشی بود. وقتی همکارم آخرهای دفاع نقدی به کارش وارد کرد، واکنش تندی نشان داد و بعد اشکهایش ریخت. موقعیت سختی بود برای هر سهتایمان. ولی در مجموع فکر میکنم من توانستم در جمع کردن اوضاع نقش موثری داشته باشم. بعد هم همکار، نهار دعوتم کرد و با هم رفتیم کانتین. مستقیم رفت سمت قسمتی که غذای حلال دارد و برای من و خودش سفارش داد. در بین همکاران، او غریب محسوب میشود و از ابتدا که من آمدم سعی میکرد با من مهربان باشد. بااینکه به دلیل لهجهاش، فهمیدن حرفهایش سخت است (و این هم یکی از دلایلی است که مهجور است)، من به تدریح یاد گرفتهام بعضی حرفهایش را حدس بزنم. فکر کنم این یکی از ویژگیهای من است که از معاشرت با کسانی که محبوب بقیه نیستند، میتوانم حس خوب آرامی بگیرم.
وافل هم آخر روز آمد خداحافظی کرد. ازش تشکر کردم که همیشه مایل بود کمک کند در فرستادن منابع و چیزهایی از این دست. او هم سرش را تکان داد، یک جوری که بله همینطور است. فکر کنم خوشحالم که روز جمعه در مراسم کوچک خداحافظیام نیست.
دو روز دیگر بیشتر نمانده و من بیصبرانه منتظر تعطیلاتم.
- ۹۷/۰۹/۲۹
من هم...