خطاب به خواننده
چند روز است که درگیر ترجمه یک شعرم؛ شعری از شارل بودلر به نام «خطاب به خواننده». احتمالا باید پیش از این به فارسی ترجمه شده باشد، اما من چیزی در اینترنت پیدا نکردم. فضایِ شعر سهمگین است و تکاندهنده؛ بیپرده و صریح، اوج پستی و تباهی انسان را پیش چشم خواننده میکشد.
بسیاری از کلمات شعر برایم سنگین بود و بعضی از مفاهیم یا تشبیهات را در خوانش اول، اشتباه میفهمیدم و تازه بعد از یکی، دو روز حدس میزدم که احتمالا مفهوم مورد نظر چه بوده. ترجمهام را با چند ترجمه انگلیسی هم تطبیق دادم. اکثر آن ترجمهها از متن اصلی شعر، تا حدی دور شده بودند و گاه حتی برای من گیجکننده بودند. نهایتا ترجیح دادم تا جایی که میشود به متن اصلی وقادار بمانم. البته یکی-دو جا که اشاره به شخصیتهای اسطورهای شده بود، ترجمهام دقیق نیست (مثلا در ترجمه Satan Trismégiste، به لغت شیطان اکتفا کردم). دنبال ترجمه موزون هم نبودم و بیشترین چیزی که برایم مهم بود این بود که بتوانم تصاویر تکاندهنده شعر را منتقل کنم.
با این که زمان نسبتا زیادی را صرف این ترجمه کردهام، فکر میکنم ارزشش را داشت. شاید اگر خودم درگیر انتخاب کلمات نمیشدم، تا این حد شعر بر جانم نمینشست. احتمالا همچنان ویرایشش کنم، اما ذوق تمام کردن این ترجمه در ساعت سه صبح روز سی دسامبر آنقدر هست که بخواهم همینطور منتشرش کنم.
La sottise, l'erreur, le péché, la lésine,
Occupent nos esprits et travaillent nos corps,
Et nous alimentons nos aimables remords,
Comme les mendiants nourrissent leur vermine.
Nos péchés sont têtus, nos repentirs sont lâches;
Nous nous faisons payer grassement nos aveux,
Et nous rentrons gaiement dans le chemin bourbeux,
Croyant par de vils pleurs laver toutes nos taches.
Sur l'oreiller du mal c'est Satan Trismégiste
Qui berce longuement notre esprit enchanté,
Et le riche métal de notre volonté
Est tout vaporisé par ce savant chimiste.
C'est le Diable qui tient les fils qui nous remuent!
Aux objets répugnants nous trouvons des appas;
Chaque jour vers l'Enfer nous descendons d'un pas,
sans horreur, à travers des ténèbres qui puent.
Ainsi qu'un débauché pauvre qui baise et mange
Le sein martyrisé d'une antique catin,
Nous volons au passage un plaisir clandestin
Que nous pressons bien fort comme une vieille orange.
Serré, fourmillant, comme un million d'helminthes,
Dans nos cerveaux ribote un peuple de Démons,
Et, quand nous respirons, la Mort dans nos poumons
Descend, fleuve invisible, avec de sourdes plaintes.
Si le viol, le poison, le poignard, l'incendie,
N'ont pas encor brondé de leurs plaisants dessins
Le canevas banal de nos piteux destins,
C'est que notre âme, hélas! n'est pas assez hardie.
Mais parmi les chacals, les panthères, les lices,
Les singes, les scorpions, les vautours, les serpents,
Les monstres glapissants, hurlants, grognants, rampants,
Dans la ménagerie infâme de nos vices,
Il en est un plus laid, plus méchant, plus immonde!
Quoiqu'il ne pousse ni grands gestes ni grands cris,
Il ferait volontiers de la terre un débris
Et dans un bâillement avalerait le monde;
C'est l'Ennui!—l'oeil chargé d'un pleur involontaire,
Il rêve d'échafauds en fumant son houka.
Tu le connais, lecteur, ce monstre délicat,
—Hypocrite lecteur,—mon semblable,—mon frère!
خطاب به خواننده
حماقت، اشتباه، گناه، و حرص
جانمان را در مینوردند و جسممان را میفرسایند
و ما مانند گدایانی که حشرات از تنشان تغذیهمیکنند،
ندامت مالوفمان را قوت میبخشیم.
گناهانمان سرسختند و توبهمان سستبنیاد؛
بهای گزافی طلب میکنیم در ازای اعترافمان
شادمانه قدم به راههای گلآلود میگذاریم
به باور این که تضرع فروتنانه، همه آلودگیهایمان را میزداید.
بر بالین شر، شیطان است که
که روح خشنودمان را سخت در برگرفته،
کیمیاگر قهاری که طلای ارادهمان را دود میکند.
همان ابلیسی که سر نخهای ما را به دست گرفته و حرکتمان میدهد!
مسحور چیزهایی میشویم که نفرتانگیزند
هر روز یک قدم بیشتر به جهنم هبوط میکنیم،
بیهراس، از میان تاریکی که غرقمان میکند.
بهسان آن عیاش نگونبختی
که لب بر پستانهای رنجور روسپی پیر میگذارد،
ما دزدانه، لذتی نامشروع را میرباییم
و مانند پرتغالی خشک و چروکیده سخت میفشاریمش.
تنگ و در هم تنیده، مانند هزاران انگل
در مغز ما گلهی شیاطین میلولند
و وقتی مرگ را در ریههایمان میدمیم
رودی نادیدنی با نوحههایی خاموش جاری میشود.
اگر تجاوز، زهر، تیغ، و آتش
هنوز بوم مبتذل سرنوشت رقتانگیزمان
را با طرحهایی دلپذیر نیاراسته
از این روست که روحمان، شوربختانه، هنوز آنقدر که باید جسور نیست!
بین شغالان و یوزها و سگهای تازی
بوزینهها، عقربها، لاشخورها، و افعیها
هیولاهایی که فریاد سر میدهند، زوزه میکشند، ،مینالند، و میخزند
در دامگاه ننگین فسق و فجور،
یکی است که زشتترست و مکارتر و بیشرمتر
کسی که نه حرکت چشمگیری دارد و نه صدایی بلند
با رغبت آماده به تباهی کشیدن زمین است
و با خمیازهای جهان را میبلعد؛
او ملالت است — با چشمانی پر از اشک ناخواسته،
به غلیانش پک میزند و رویای اعدام میبافد
این دیو علیل را تو میشناسی ای خواننده،
— خواننده ریاکار،— همسان من،— برادرم!
- ۹۷/۱۰/۰۹