Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها


باشه... قبول، تسلیم!

شک همیشه هست اما گاهی شک و تردیدم به ادامه این روند اونقدر زیاد میشه که دلم می خواد همین الان همه چیز تموم شه و راحت شم و برگردم به زندگی عادی!



  • دخترچه


شبهای قدر پارسال از بهترین شبهای زندگی ام بود. کلمه به کلمه دعای جوشن کبیر را (البته دعا را بین سه شب تقسیم کرده بودند به دلیل کوتاهی وقت افطار تا سحر) با اشتیاق می شنیدم و دوست نداشتم خواندنش تمام شود. در همان شبها از خدا خواستم که یک شریک مومن جلوی راهم قرار دهد. یکی که دلش صاف باشد و مرا هم بفهمد. ته ذهنم هم شاید گفتم که مثلا ماه رمضان بعدی با هم بیاییم. از ته دل خواستم و این اولین باری بود که چنین میخواستم.

دیشب که داشتم قدم میزدم به سمت محل مراسم، یک چیزی ته دلم محکم بود. نه اینکه مطمئن باشم آن شریک را پیدا کرده ام. اما یک حس عجیب که از ماه رمضان پارسال تا امسال، چقدر برکت به زندگی من آمده است. چقدر آن شبها تاثیرگذار بوده اند. چقدر خیالم جمع شده که خدا هرچیز را در زمانش پیش می آورد. چیز دیگری هم ته دلم بود، چیزکی از جنس یک جوانه تازه روییده لطیف. از آنها که مثل پوست نوزاد نرم اند. شکننده اند. نمی دانی دوام می آورند باد و بوران پیش رو را یا نه. اما بودنشان حالت را خوب می کند.


در مراسم که بودم احساس کردم برای اولین بار واقعا و از ته دل آن فرد مربوط به گذشته را بخشیدم. دیشب با خودم فکر می کردم که اگر قرار باشد شروعی تازه داشته باشم، دوست ندارم که روی ته مانده های کینه باشد. امروز صبح که قدم می زدم دیدم چقدر راحت می توانم با خودم بگویم ان شاالله او هم برود دنبال زندگی اش و خوشبخت شود. نه چون آن فرد برایم مهم است، بلکه چون اتفاقا برایم آنقدر پررنگ نیست که بخواهم بنشینم برای مثلا تاوان دادنش نفرینی کنم. اگر او خوشبخت شود، هیچ چیز از من کم نمی شود. فقط شاید حجم خوبی ها و خوشی های دنیا زیاد شود و وقتی خوبی های دنیا زیادتر شود، من هم از آن بهره ام را خواهم برد.


محمد، پسر خوبی است. مهربان است. معتقد است. با مسئولیت است. صادق است. اما خب ما دوتا خیلی با هم فرق داریم. و هنوز هیچ کدام نمی دانیم که این تفاوتها ما را کجا خواهد برد. اما فعلا یک جورهایی شانه به شانه داریم این راه را میرویم. فکر کنم بتوانم بگویم که تا الان و تا اینجای مسیر، همسفر خوبی بوده.* 


وقت آن بود که آدرس اینجا هم تغییر کند. آن اسم به کار رفته در آدرس دیگر یک عجوزه بدقواره شده بود که با حال و هوای اینجا سازگار نبود. امیدوارم همه آنها که خاموش می خواندند، دوباره پیدا کنندم. خواننده ای به نام سمانه داشتم که کامنت هایش خیلی به دلم می نشست. امیدوارم گمم نکرده باشد.


التماس دعا!


 


*بعدا نوشت: خب باید اعتراف کنم که گاهی هم شک می کنم که همسفر خوبی بوده باشد تا اینجا.




  • دخترچه


بیرون اومده باشم از آخرین امتحان، امتحانی که سخت هم نبوده و من هم خوب دادم.... یه مشت آب بریزم روی سرم و گاهی هم توی یقه ام که توی آفتاب سوزان خرداد در عرض چند دقیقه تبخیر بشه... سر ظهر باشه و از خونه همسایه های مدرسه بوی غذا بیاد. وقتی پامو از حیاط مدرسه میذارم بیرون، حس کنم اول همه خوشی های دنیاست. قدم بزنم توی خیابون، مثل زندانی آزاد شده. فکر کنم کاش هر روز، روز آخر امتحان خرداد بود....

***


من از مدرسه یک جورهایی متنفر بودم. حس زندانی طرد شده را داشتم در دوارن محصلی. دانشجو که شدم مطمئن بودم که هیچ گاه دلم هوای مدرسه را نخواهد کرد. الان که بعد از 11 سال از فارغ التحصیلی ام از دبیرستان، فکر می کنم، می بینم دلم فقط آن حس رهایی بعد از حبس را می خواهد. گاهی غربت باعث می شود که دلم بگیرد و غرق در نوستالوژی شوم. اما بعد که فکر می کنم می بینم... من آن موقع ها شاد نبودم، و یا خیلی کمتر از الان شاد بودم. در دوران نوجوانی، خیلی احساس تنهایی می کردم و فضای سخت گیر مدرسه عرصه را مدام بر من تنگ می کرد.


با این حال بعد از این همه سال، هنوز این موقع سال که می شود یاد فصل امتحان ها می افتم. گاه استرس بیجا می گیرم و گاه، برعکس، یاد امتحان آخر و آفتاب سوزانی که روی حیاط مدرسه پهن می شد، دلم را تنگ می کند.


راستش را بخواهی من امروز آزادترم، شادترم و مستقل تر. اما خب، همانقدر هم تنها...



 

  • دخترچه


من الان یه "تنها"یی هستم که تنهایی خیلی بهش فشار آورده. 

توی یک ماه اخیر انقدر سرم گرم کار بود و فکر در مورد آینده شغلی، که اصلا یادم می رفت که خوب یک دغدغه هم باید این باشه که اینکه هیچ کس رو نداری که اون "آدم خاص زندگی ات" باشه، چندان خوشایند نیست. از دیشب انگار یه غول خفته ای بیدار شده باشه، دارم خل میشم. همه اش می پرسم آخه واقعا چرا هیچ خری نیست؟؟!!


بعد خودم می دونم چه بدبختی هایی داره این روابط. خوبم یادم میاد که اون موقع چقدر باید استرس بگیرم و حرص بخورم، اما بازم سوزنم گیر می کنه که چرا هیچ ...ی نیست که منو ببینه!!


بعد مثل اینکه خدا احساس کرده خیلی بهم فشار اومده، برام نشونه فرستاده. چند روز پیش یه دونه از این خبرنگار مستقل ها رو توی اف-بی فالو کردم (من برای کسانی که نمی شناسم درخواست دوستی نمی فرستم و فقط از گزینه فالو استفاده میکنم). دیدم امروز صبح پیام  خصوصی داده :"سلام و ممنون که افتخار دادید و فالو کردید." کمی تعجب کردم چون از بین این همه آدمی که فالوشون کرده بودن تا حالا همچین پیامی نگرفته بودم. با این حال،  سعی کردم مودبانه یک جواب کوتاه بدم: "خواهش میکنم. استفاده می کنم." دیدم بعد از چند ساعت برام نوشته :"فدات." یعنی نمی دونستم، بخندم، گریه کنم، سر به بیابون بذارم یا دیگه لالمونی بگیرم حرف زیادی نزنم! دیده بودم این دهه هفتادی ها چای نخورده پسرخاله میشن و برای کسانی که نمی شناسن و رابطه عاطفی خاصی باهاشون ندارن "جیگرم و قربونت برم و..." می نویسند، اما فکر نمی کردم تا این حد اپیدمی شده باشه این واژگان حتی بینن قشر به اصطلاح فرهیخته! بعد یه چند ساعت گذشت دیدم یه آقای محترم دیگه که هیچ گونه آشنایی و نسبتی (و حتی دوست مشترکی) باهاش ندارم و نداشته ام و اصلا معلوم نیست از کجا پیدام کرده (من خیلی روی پرایوسی صفحه ام حساسم و برای همین درخواست دوستی الکی خیلی خیلی کم برام میاد.)، برام تو اف-بی درخواست دوستی فرستاده. دیگه رسما کم آوردم. یعنی همین طوری که پاک می کردم درخواستش رو زیر لب می گفتم "توووو روحت!!" خودمم نمی دونستم البته به کی داشتم می گفتم! 


فکر کنم خدا خیالش از من راحت شد که دیگه دندون رو جیگر میذارم و الکی ضجه موره نمی کنم، رفت به امور سایر متقضیان رسیدگی کنه!



  • دخترچه

باشد... من دیگر هیچ حرفی ندارم.

من باور کرده ام که نیست. که شاید گم شده جایی در تاریخ و من هیچ وقت پیدایش نکرده ام. شاید در رکاب عباس میرزا جنگیده، یا پیش کمال الملک شاگردی کرده، شاید حجره طلبگی داشته در نجف، و یا شاید روزگارش را با کشاورزی می گذرانده و با گندم های طلایی اش نجوا می کرده. که شاید کوهها و دریاها و دشت ها، آنقدر دورش کرده اند که نمی بینمش، که نمی بینتم. شاید دارد در میدان نقش جهان قدم می زند، یا روی نیمکتی در دانشگاه تهران نشسته است، شاید هم دارد ماشینش را بنزین می زند در پمپ بنزین شهر کوچکی در آمریکا، یا روی دوچرخه اش رکاب می زند در یکی از شهرهای دانشجویی هلند...


من باور کرده ام که دستم کوتاه است. که نیست، که در تیررس نگاهم و در دسترسم نیست.


 

من باور کرده ام، اما نگذار که او باور کند! 





  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۵
  • دخترچه

دوشنبه شب بود و فردایش بیست و نه ساله می شدم. تا چند ماه پیش می ترسیدم از گذر از بیست و هشت و نزدیک شدن به سی. گولو که سی را رد کرده، خیالم را راحت کرد که سی سالگی خیلی هم خوب است. من هم دیگر محل نگرانی هایم نگذاشتم.  داشتم می گفتم.... داشتم  با ویولت می آمدم خانه و تند تند پا می زدم. آن روز و روزهای پیشش خیلی به خودم سخت گرفته بودم. مدام سرزنش کرده بودم و توبیخ. خانه ام به هم ریخته بود. دوران نقاهت از سرماخوردگی را می گذراندم و حوصله هیچ چیز نداشتم. همین طور که رکاب می زدم چهره پستانک به دهان تنها کوچولو آمد جلوی چشمانم. دیدم چقدر معصوم است و مهربان. یادم آمد چقدر سرش داد زده ام، چقدر بی محلی کرده ام بهش. گاهی لگدی هم نثارش کرده ام. هوا تاریک بود و من با شدت رکاب می زدم. بغضم که ترکید انگار ویولت و من با هم بال در آورده باشیم.  همانطور که گریه می کردم، تنها کوچولو را محکم در بغلم فشردم.


به خانه که رسیدم، کارتی را که از چند روز پیش برای خودم خریده بودم برداشتم و درش نوشتم: از تنهای کوچک معذرت خواستم به خاطر همه ظلم هایی که از روی جهل به او کرده بودم. سفت بغلش کردم. نازش کردم.  بوسیدمش. دختر کوچولوی من، خنده های از ته دل می کرد و دلش هیچ کینه ای نداشت.


روز سه شنبه 19 فروردین، سعی کردم نگذارم هیچ چیز ناراحتم کند. هرچه پیش آمد را طوری رد کردم که ذره ای تنهای کوچک آسیب نبیند. حواسم بود که نگه داشتن ذره ای پریشانی در دلم، او را داغان می کند. شب که شد، بهترین تولد ممکن برایم رقم خورد. عزیزانم در یک اقدام غافلگیرانه به خانه ام آمده بودند و بهترین تولد ممکن را برایم ساختند.


بیست و نه سالگی قرار است ، به لطف خدا،  برای من سال حمایت از تنهای کوچکم باشد. و البته سال قدر عزیزان را بیشتر دانستن...



  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۴
  • دخترچه


بر خلاف مردم اینجا که دنبال روزهای آفتابی خیلی شفافند، من روزهای بهاری نیمه ابری را دوست دارم. امروز هم یکی از آنهاست، از آنها که هوا سرد نیست اما خنک است. نسیمش آرام شاخه ها را تاب می دهد و خورشیدش پشت ابرهای غیر تیره است. هوا نه خاکستری است و نه روشن. گلهای بهاری را در این روزها بهتر میبینم و بویشان سر می خورد در مشامم. آواز پرنده ها را هم بهتر می شنوم در این هوا. شاید دلیلش این است که چنین روزهایی مرا یاد اسفندهای ایران می اندازد.


امروز صبح خیلی سخت بود کندن از تخت و خانه. هزار و یک دلیل داشتم برای با خود کشیدن غم و گرفتگی دیروز به امروز. حتی بغض هم کردم. با اکراه لباس پوشیدم. سر تا پا خاکستری. می خواستم شالم را هم خاکستری بپوشم. اما از آنجا که خیلی کم پیش می آید که تیره بپوشم و رنگی رنگی های لباسهایم همیشه برای همکارانم جالب بوده، لحظه آخر شال را با روسری طوسی و صورتی عوض کردم.


از خانه که زدم بیرون و رکاب زدن را که شروع کردم تازه فهمیدم با چه روز زیبایی طرفم. انگار خیلی از غصه ها را همانطور که رکاب می زدم باد کند و برد. به محل کار که رسیدم، در حال پارک دوچرخه یکی از همکاران آقا را دیدم که در بخش دیگری کار می کند و کم با هم رو به رو می شویم. مرد خوش برخورد و مهربانی است. همیشه طوری احوال پرسی می کند که آدم دلش گرم می شود. همین طور که دوچرخه را پارک می کردیم، سلام وعلیک کردیم. لبخند زد و گفت: "تا حالا کسی به شما گفته است که چقدر شخصیتتان مثبت است؟"  همین طور نگاهش کردم. گفت:" یعنی انرژی تان مثبت است." خندیدم و گفتم: "نه، واقعا؟" گفت: "بله." بعد هم گفت اگر در هیچ موضوعی متخصص نباشد، لااقل در تشخیص این موضوع هست.


کودکانه است، اما صبحم را این جمله زیبا کرد! در حالی که از دیروز افکار مسموم احاطه ام کرده بود و دوباره مشغول به وظیفه خطیر "خود له کنی" شده بودم، این جمله انگار تمام خستگی ها را به در برد. وارد اتاقم شدم، پرده را کنار زدم و بعد از ماهها صبح کاری را با باز کردن پنجره شروع کردم.


 


خدایا شکرت و ممنون از هدیه بهاری که لای این هوای عالی پیچیدی و به من دادی. 





  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۰
  • دخترچه


هنوزم تنم یهو یخ میشه وقتی میرم دنبال آنچه که نباید.. دستهام و بالاتنه ام یخ یخ می شن.

 

ماهها بود که در مقابل این وسوسه مقاومت کرده بودم. اما امروز بهانه ای برای شکستن مقاومتم پیدا کردم و رسما گند زدم به حال خودم.

خب البته اگر بخواهی دقیق فکر کنی، تاریخ امروز هم بی تاثیر نیست.

....

نشسته ام پشت میز...نان نخودچی های رسیده از ایران را گاز می زنم و به خودم می گویم بی خیال... اما کاش با این گفتن ها می شد واقعا بی خیال  شد.

 

 

به جای در خود لرزیدن، بهتر است از صاحب امروز بخواهم که فکری به حالم کند... که لایقم بداند لحظه ای سر در آغوشش بگذارم... که من هیچ نگویم و او همه را بخواند... 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
  • دخترچه


مردمِ اینجا از ذوق هوای خوش بی سابقه برای این فصل سال، سر از پا نمی شناسند. دیروز سر ظهر، ویولت را برداشتم و رفتیم خرید. من روی همان بلوز آستین بلند نخی که پوشیده بودم، پالتو پوشیدم و راه افتادم. به خیال خودم سبک هم پوشیده بودم. اما یک مقدار که رکاب زدم دیدم نه انگار جدی جدی فصل پالتو پوشی سر آمده! بعضی ها را دیدم با آستین کوتاه آمده بودند بیرون از هولشان! این بود که امروز بارانی که از ماه سپتامبر که از خشک شویی گرفته بودمش و نشده بود بپوشمش را در آوردم و جایگزین پالتویش کردم. اما هنوز جرات نمی کنم دستکش ها را کنار بگذارم.

یک چیزی بگویم؟ مدتی است که من هم مثل مردمان این سوی کره زمین، حرفهایم حول آب و هوا می چرخد. با این تفاوت که در نود درصد مواقع خود آب و هوا موضوعیتی ندارد برایم. بلکه، هر وقت موضوعی برای حرف زدن ندارم، هروقت می خواهم سکوت کنم، و یا هروقت می خواهم بحث نکشد به مواردی که دوست ندارم، راجع به آب و هوا حرف می زنم.


تیتر نوشت: عنوان از م. امید


فردا نوشت: آقا ما اشتباه کردیم! امروز بازگشتیم به پالتو پوشی!




  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • دخترچه

وقت کم بود و من دلم می خواست تا می توانم بستنی لواشکی بخرم. خودم در ماشین بودم و برادرم پیاده شده بود تا از مغازه بستنی ها را بخرد. با خودم فکر می کردم کاش طعم زرشکش را هم که آن دفعه نچشیده بودم بگیرد، کاش بیشتر بگیرد، کاش از آن یکی چیزهای ترش مزه هم بگیرد....

 چشیدن هیچ کدام را ندیدم اما!

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۷
  • دخترچه