Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

وقتی وقفه می افتد، نوشتن خیلی سخت می شود. حالا من هم که دو هفته ای از برگشتنم از ایران می گذرد، بارها فکر کرده ام به آنچه می خواهم بنویسم و تا حدی هم پروراندمش اما دست به قلم نتوانستم بشوم. برای همین الان واقعا نمی دانم که از چه می خواهم بنویسم.


برگشتن از ایران سخت بود، خیلی سخت. دو شب قبل از برگشت بغض کردم و بعد هم یک دل سیر گریه کردم. برای چی داشتم بر می گشتم؟ در آن شانزده، هفده روز چنان سبک زندگی ام عوض شده بود که هیچ انگیزه ای برای بازگشت نداشتم.


بالاخره اما برگشتم. خوبی اش این بود که برخلاف مسیر رفت، حالم بد نشد و  اکثر طول دو پرواز را به مدد دیفن هیدرامین خوابیدم. توی همین پروسه پرواز هم انگار ذهنم خودش را آماده کرد برای تغییر و بازگشت به زندگی همیشگی. خلاصه که بعد از کلی جا به جایی و هواپیما و قطار و تاکسی سوار شدن به خانه ام رسیدم و فردایش رفتم سر کار، البته به زور و با قیافه گرفته! عصر همان روز اول کاری قرار بود اولین جلسه ترم جدید کلاس مکالمه فرانسه ام را بروم که قضایای پاریس پیش امد و من هیچ رقمه حوصله بحث نداشتم در این مورد. حس اینکه به خاطر مسلمان بودنم مجبور به توضیح اعمال افرادی شوم که بیشترین قربانیانشان را از میان مسلمانان گرفته اند، اذیتم می کرد. خلاصه کلاس را نرفتم، البته با درجه ای عذاب وجدان و حدی از استرس برای جلسه بعدی. در طول هفته اول هم مدام اخبار مهاجر ستیزی و اسلام هراسی رو به افزایش در اروپا را خواندم و حرص خوردم. هوا هم سرمایش تا مغز استخوان می رفت و بی حوصلگی و رخوت من را بیشتر می کرد. هفته دوم شد و به کلاس فرانسه رفتم. معلم این ترم مرد نسبتا جوانی بود. خب طبیعتا بحث اتفاقات پاریس داغ بود و بحث کشید به آزادی بیان و کاریکاتور و.... من هم این مدت تحلیل های زیادی خوانده بودم از وضع موجود و نقد استانداردهای دوگانه در برخورد با مسلمانها. اما خب یک جورهایی از بحث فراری بودم و ترجیح میدادم که تقابلی پیش نیاید. باید اعتراف کنم که روامداری و انعطاف هم کلاسی هایم و البته معلم آن کلاس از بسیاری از هموطنانم بیشتر بود. یعنی خیلی بهتر تفکیک قائل می شدند بین دین اسلام و وحشی گری یک مشت مریض. نمی گویم لزوماً خیلی عادلانه قضاوت می کردند راجع به جریانات روز دنیا، اما چیزی که توجهم را جلب کرد، فرهنگ گفت و گو بود. نه اینکه همه اروپایی ها مطلقاً روشنفکر و باز باشند در برخورد با مخالف، اما باید پذیرفت که فرهنگ عمومی جامعه به درجه نسبتا خوبی از روامداری و تحمل تفاوت ها در هر زمینه ای رسیده (البته اگر دوباره در پرتوی اتفاقات سیاسی، جریانهای افراطی بیگانه ستیز تقویت نشوند). اما فارغ از تفاوتهای اعتقادی و سیاسی حتی، به نظرم ما کلا فرهنگ گفت و گویمان چندان نهادینه نشده. یعنی اختلاف نظر و سلیقه در کوچکترین چیزها را یا دستمایه مسخره کردن قرار می دهیم یا تحقیر. اصلا انگار قانون نانوشته ای هست که همه باید همانند باشند و تو حق نداری مثلا از فلان چیز مد روز خوشت نیاید. نمی گویم در جامعه غرب پارادایم فکری وجود ندارد که دارد و اتفاقا خیلی اوقات خیلی ظریف و ناملموس ارزشهایشان را در ذهنت بهترین ارزشها می کنند. اما با همه اینها، هنوز هم حق متفاوت بودن در میان آدمهایی که درجه ای از سلامت روانی و فرهنگ اجتماعی دارند، تا میزان قابل توجهی به رسمیت شناخته می شود. مثلا معلممان وقتی می خواست کاریکاتور روی جلد اولین شماره مجله شارلی ابدو بعد از آن اتفاق را نشان دهد  به من گفت که تو حق داری خوشت نیاید از این کاریکاتور و کاملا آزادی که اعتراض کنی. خب راستش من بعدش با خودم فکر می کردم چند درصد از هموطنان سینه چاک آزادی بیانم این حق را دادند به مسلمانان که آزرده شوند از چنین طرح هایی؟ خلاصه که جو کلاس از آنچه که فکر می کردم و آنچه که در شبکه های اجتماعی دنبال کرده بودم، خیلی کم تنش تر بود. با این حال، خود معلممان می گفت در این مدت 150 حمله به مسلمانان یا مراکز مسلمانان فقط در فرانسه صورت گرفته و این خیلی نگران کننده است.


اتفاق جالب دیگر جمعه هفته پیش بود که دوباره کلاس نقاشی را شروع کردم. در آن سرمای وحشتناک، دوباره کلاس رفتن سخت بود، اما وقتی بالاخره رفتم و شروع کردم به کشیدن، تازه یادم آمد چقدر لذت دارد.  پیرو همان بحث پذیرش تفاوت ها، در کلاس نقاشی یک دختر مسلمان بود که داشت تابلوی بزرگی از مسجد النبی می کشید و معلم انگلیسی مان هم با کلی دقت راهنمایی اش می کرد. در همان کلاس، خانمی هم بود که داشت تصویر اندام برهنه زنی را می کشید! همه کنار هم بودند و هیچ کس قضاوت و اظهارنظری راجع به انتخاب و سلیقه دیگری نمی کرد. اگر هم کسی نظری میداد، تعریف از کیفیت طراحی و نقاشی دیگری بود. و این هم از چیزهایی است که مطمئنم اگر زمانی از اینجا بروم، دلم برایش تنگ خواهد شد!


توی راه برگشت به خانه که رکاب می زدم دوباره این سوال پررنگ شد: "ماندن یا برگشتن؟" در تمام طول سفر ایرانم، کفه ترازو به سمت برگشت سنگین شده بود. نه اینکه در این مدت، همه چیز در ایران بی نقص باشد که از ترافیک بگیر تا تاخیر هواپیما و کارنابلدی و طلبکاری مهماندار هواپیما و آلودگی هوا و آشغالهای کف خیابان و ...را دیده و چشیده بودم! اما با همه اینها کفه حس خوب داشتنِ کسانی که می فهمندت، کسانی که مدام نباید خودت را برایشان توضیح دهی و کسانی که همدلی خوب می دانند، بر همه ناکارآمدی ها و اعصاب خردی ها می چربید. حالا اما کمی تعادل ترازو به هم خورده و مطمئنم که چیزهایی هست که با برگشتنم برای همیشه از دستشان می دهم، در عین حال که قطعا چیزهایی را هم به دست خواهم آورد.


  • دخترچه

ان شاالله تا فردا این موقع هم امتحان کتبی را دادم و هم شفاهی. ببینیم بعد از این همه عمر درس خوندن یه دیپلم نصیبمون میشه آیا یا نه!


این هفته خیلی همه چیز شلوغ پلوغ است. امتحان، سر شلوغی های آخر سال در محیط کار، کارت های تبریک سال نو آماده نشده، خانه به هم ریخته، لباس های شسته نشده، لباس های شسته شده ولی خشک نشده، سوغاتی های خریداری نشده، مقاله تکمیل نشده ( که قرار بود قبل از سفر ایران تمام شود که ببرمش برای استاد محترم و علی رغم قولم به خودم قرار هم نیست تمام شود به این زودی!). با همه اینها فکر سفر حالم را خوب می کند، هرچند کوتاه، هرچند فشرده و هول هولکی.

فردا رو مرخصی گرفتم که بعد از امتحان بپرم برم تو مغازه ها و سوغاتی هام رو تکمیل کنم. بعد هم بیام خونه تا جایی که می کشم بشورم و بسابم! آخه کلید خونه رو قراره بدم به همسایه که به گلها آب بده، نمی خوام جلوش آبروم بره.

  • دخترچه

بعضی روزها سخت ترند، تلخ ترند، بی رحم ترند. جوری خودشان را می کوبند توی صورتت که مات و مبهوت می مانی. اولش گریه می کنی و بعد می بینی توان گریه هم دیگر نداری. تازه می فهمی آنقدرها که فکر میکردی قوی نشده ای و هنوز بی انصافی آدمها می رنجانتت. رنجشی آنقدر عمیق که بنشینی مرور کنی که از هفت سالگی تا به امروز چقدر نا رفیق داشته ای مثلا!


این جور موقع ها.... بگذار اشک هایت روان شوند اما نگذار با خود ببرندت! اگر کسی را در کنارت داری که همدلی بلد است، حرف بزن با او. اگر نداری اما، هیچ نترس. بنشین سر سجاده ات. قرآن بخوان، حافط بخوان، منطق الطیر بخوان، کشکول بخوان، مناجات های خواجه عبدالله را بخوان...


صبح بعد که از خواب بلند می شوی دیگر آنقدرها مهم نیست که آقای فلان آن کار را کرده یا خانم بهمان. مهم دیگر تویی و او و آنچه او برای تو خواسته است. و این تویی که اگر عاقل باشی خودت را محکمتر در آغوشش جا می کنی و دلت گرم می شود. اگر هم نه که مثل بچه های لجوج خودت را می کشی کنار بی آنکه بدانی هرجا بروی باز هم در آغوش خودش هستی!

  • دخترچه

خیلی وقت بود که حواسم به غیبت نکردن جمع بود. نه اینکه هیچ وقت عهدم رو نشکنم اما خیلی کمتر شده بود حرف زدنم در مورد بقیه. این چند روز متاسفانه افتادم توی یه دوری که هی بدتر هم میشه و هرچی به خودم می گم این بار دفعه آخره، باز تموم نمیشه.


حالا که طعم اون رویه اخلاقی تر رو چشیدم، زشتی و سنگینی غیبت خیلی بیشتر به چشمم میاد و حال خودم رو هم بد می کنه شدید.


اینجا نوشتم تا یادم باشه که لغزش چقدر بی هوا و در یک لحظه می تونه اتفاق بیفته و ادامه پیدا کنه.


---------------------------------------------


تیتر نوشت:


جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه


بی یاد تو هر جا که نشستم توبه


در حضرت تو توبه شکستم صدبار


زین توبه که صد بار شکستم توبه


ابو سعید ابوالخیر




  • دخترچه




چیزی درونم می گوید چه می شود اگر تو هم قدم در این وادی بگذاری بی آنکه هدفت برایت مهم باشد؟ لذت آنی که دارد، ندارد؟ لااقل مدتی سرت را گرم می کند، نمی کند؟ رنگ و بوی زندگی ات را که عوض می کند، حداقل در ظاهر.
یکهو نوشته ای می بینم و یادم می آید محرم دارد شروع می شود. زیر لب می گویم: "بر همانیم که بستیم خدا می داند".


  • دخترچه


حواست به من هست؟ پس چرا نمی بینم نشانه هایت را؟ من دور شده ام یا تو دیگر کمتر دوستم داری؟ من کور شده ام یا تو لبخندهایت را از من پنهان می کنی؟
حال روحم، پر تلاطم است این روزها. نه اینکه فکر کنی سرتاپا غمم ها. نه، ملالی نیست جز دوری خودت. خب ببخشید، اصلاح میکنم: دوری من از تو. حال جسمم هم که میدانی: کهیر دارد همه تنم را می گیرد. هی امروز و فردا کردم که خوب می شود که نشد. آخر سر، تسلیم شدم برای دکتر رفتن. که حالا هم دکترم نیست و تا هفته دیگر باید صبر کنم.
می ترسم که ناشکرم بدانی. پس بگذار بگویم که همه چیز عالی است. و من اصلا نگران آینده شغلی و تحصیلی ام نیستم. فکر کردن به عواقب تصمیمم به بازگشت، دیوانه ام نمی کند. نبودن یار در زندگی عاطفی ام نشده دغدغه ای که به چرایی اش فکر کنم. بی حوصله و بی انگیزه برای آمادگی برای امتحان دیپلم زبان فرانسه که مثلا قرار است در عرض دو ماه بدهم هم نیستم. چندین مقاله نا تمام هم مته اعصاب و روانم نشده اند. اصلا ذهن من خالی خالی است. و همه چیز در جای خودش است و خیلی هم خوب است.
ببین خدا! من حالم خیلی خوب است اصلا، تو هم باور کن. اما لطف کن و بهترش کن!


  • دخترچه


"When we honestly ask ourselves which person in our lives mean the most to us, we often find that it is those who, instead of giving advice, solutions, or cures, have chosen rather to share our pain and touch our wounds with a warm and tender hand. The friend who can be silent with us in a moment of despair or confusion, who can stay with us in an hour of grief and bereavement, who can tolerate not knowing, not curing, not healing and face with us the reality of our powerlessness, that is a friend who cares.” 
― Henri J.M. Nouwen, Out of Solitude: Three Meditations on the Christian Life

وقتی صادقانه با خودت خلوت می‌کنی و از خودت می پرسی از میان اطرافیان، چه کسی برایت دوست‌تر بوده است، می‌بینی آنها که به جای توصیه کردن، به جای راه حل دادن، به جای خوب کردن زخمهایت و شفا دادن، حاضر شده‌اند دردهایت را بشنوند و زخمهایت را با دست های گرم لمس کنند اگر چه می‌دانستند که اینها، درمانی برای دردهایت نخواهد بود. آنها که در لحظه‌ ناامیدی، غم و سرگشتگی،توانستند «کنارت بمانند و سکوت کنند». آنها که «ندانستن تو»، «نفهمیدن تو»، «گیج بودن تو»، «زخمی و بیمار بودن تو» برایشان قابل درک و تحمل بود. آنها که توانستند «ضعف و نتوانستن» تو را ببینند، اما باز هم کنارت بمانند... 
- هنری نوون، از تنهایی ها
پی نوشت: ترجمه از من نیست و متاسفانه نمی دانم چه کسی زحمتش را کشیده. 


  • دخترچه



شباهنگم این روزها غم دارد، غم از دست دادن مادربزرگ.
مدام حسرت می خورم از اینکه دورم. کاش بودم و دستهایم را دور شانه هایش حلقه می کردم. می دانم روزهای سختی را می گذراند. اما یک چیز دیگر را هم می دانم: اینکه مادربزرگ می آید کنارش، قربان قد و بالایش می رود و مدام دعا می کند برای عاقبت به خیری اش.
شباهنگم، تو یک نوه نمونه بودی و هر حمایتی که می توانستی کردی. خدا را شکر که این توفیق را داشتی.
اگر دوست داشتید فاتحه ای بخوانید.


  • دخترچه


طبق روال این مدت اخیر، صبح از تخت جدا شدن برایم شکنجه بود. توی تخت غلت می زدم که مادرم زنگ زد، گفت برایم لینک ملاممد جان اصفهانی را فرستاده و گفت که بروم گوششش دهم. بلند شدم و بساط صبحانه را آوردم. قبل از شروع به خوردن، رفتم سراغ پخش کردن ملا ممد جان. تا آمد شروع کند به خواندن یادم آمد که مدتهاست که ته ذهنم این است که یکی از روزهای بزرگ، تصمیم نهایی را بگیرم و آخرین بندهای اتصال بیهوده را قطع کنم. با خودم فکر کرده بودم مثلا عاشورا. بعد به خودم گفتم چرا روز عید نه؟ گوشی را آوردم و پاک کردنی ها را پاک کردم. حس عجیبی بود. یک حس  رهایی همراه با درد. حالم اما سبک شد.
همیشه عید غدیر را دوست داشتم. یک شادی رمز آلودی دارد که وصفش برایم سخت است. از جنس آن شادی که مثلا خیالت را راحت کند که کسی هست که هوای همه چیز را دارد. نمی دانم اصلا این از آن حس هاست که بهتر است ازش نگویم...
عیدتان مبارک!

  • دخترچه


دلم گرفته بود، نشانه می خواستم. قرآن را باز کردم، سوره مریم آمد: کهیعص، زکریا و ندای خفی اش، مریم و کودکی که در گهواره سخن می گفت، ابراهیم و سلامش در مقابل تهدید آزر، موسی و پاک دلی اش، اسماعیل و درست وعدگی اش، ادریس و راستگویی اش.
چله موسویه را با سوره مریم گذراندم . می خواستم اول سوره حشر بخوانم، بعد با خودم گفتم بگذار همان را بخوانم که خودش آمد. یک بار دیگر هم باز نشانه ای خواستم و قرآن را باز کزدم، باز هم سوره مریم بود، دقیقا همان صفحه اولش. تا روز عرفه، چهل بار خواندنم تمام شد. یک شب هم اضافه تر خواندم.
چله ام که تمام شد انگار شیطان فهمیده باشد بهترین وقت است برای پاشیدن بذر ناامیدی. مدام زیر گوشم خواند که چه؟ این همه خواندی، آخرش چه شد؟ تو همان بی عرضه ای هستی که لایق دوست داشتن نیستی. نه نقاشی بلدی، نه ورزش، نه در کار خودت استادی و نه عرضه درس خواندن داری. هیچ کس نمی بیندت. همه به تو بد می کنند و دستت نمک ندارد. افسرده بی لیاقتی هستی که خدا هم جدی اش نمی گیرد.
این حس های تاریک آمدند، بعضی شان ماندند، بعضی شان رفتند. من کمی لج کردم با خدا. بغض کردم، گریه کردم. به خدا گفتم: پس کجاست؟ نشانه کجاست؟
هرچه بیشتر غر زدم، بیشتر چیزی پیش آمد که بگویم: باشه خدا! من ساکت می شوم. من اصلا هیچ چیز نمی گویم. تو اصلا فکر کن که قهرم!
الان هم در یک حال بینابینی ام که خودم نمی دانم چیست. ته دلم می گویم راضی ام به رضایش. اما اخم هایم هنوز در هم است!
تیترنوشت: وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ اِلا الدَّلیلُ (بخشی از مناجات امیر الومنین (ع) در مسجد کوفه)


  • دخترچه