
حمله غول بچه های بدجنس یعنی اینکه:
- خاطره بی احترامی دردناکی که مهماندار هواپیما چهار سال پیش بهم کرد یک دفعه انقدر پررنگ شود که دو روز ذهنم را اشغال کند.
-احساس کنم که یک سی ساله به درد نخورم.
-یاد رفیقانی که نارفیق شدند بیفتم و مدام دنبال چرایی اش بگردم که حتما یک چیزی در من هست که این طور آدمها سر راهم می آیند.
-فکر کنم تعداد آدمهایی که توی دنیا بهم اهمیت می دهند، خیلی کمه، خیلی خیلی کم.
-مدام دنبال تقصیرات خودم بگردم که در فلان موقعیت، باید چنین می کردم و چنان.
-خودم را بگذارم جای تک تک آدمهایی که در طول زندگی ام دیدم و منفی ترین قضاوت هاشون نسبت به خودم را تصور کنم...
شاید این حَملات برای همه آشنا نباشد. این حمله ها را کسانی خوب می شناسند که با شرم، آشنایی عمیق و دیرینه دارند. نه اشتباه نکنید... شرم، خجالت نیست.
"شرم، احساس یا تجربه شدیدی است که شما را به این باور می رساند که معیوب هستید و در نتیجه، ارزش مورد قبول واقع شدن و یا تعلق را ندارید."
(Brene Brown, I Thought It Was Just Me (but it isn't): Making the Journey from "What Will People Think?" to "I Am Enough" (2007) )
غالبا شرم با احساس گناه و یا احساس حقارت اشتباه گرفته می شود. تمرکزِ احساس گناه یا عذاب وجدان، بر آنچه شما انجام داده اید است، در حالیکه، شرم، شما را و کیستی تان را هدف قرار می دهد. احساس حقارت هم با شرم متفاوت است. وقتی شما در ملاء عام به دلیل عملتان مورد مواخذه قرار بگیرید، اگر باور داشته باشید که این سرزنش بیجا بوده، احساس حقارت می کنید. اما اگر احساس کنید که مستحق چنین رفتاری بوده اید، شرم بر شما غلبه کرده است.
شرم احساسی است که دست و پایتان را می بندد. برچسب "بد بودن"، "احمق بودن"، " چاق بودن" و... به شما می زند و به سمتی سوقتان می دهد که باور کنید که لیافت برچسب هایی که خورده اید را دارید.
شرم، یکی از آن غول بچه هایی است که با افسردگی رابطه خیلی حسنه ای دارد. یعنی کافی است که بیابد و بار و بندیلش را پهن کند و بعد با یک سوت، رفیق شفیقش افسردگی را خبر کند. شرم به راحتی می تواند شما را گول بزند که دارد واقع گرایانه تحلیلتان می کند و هدفش اصلاح است. اما در نهایت، شرم هیچ حرفی برای گفتن ندارد جز اینکه: تو همین هستی، ارزش نداری که تعلقی بین تو و بقیه شکل بگیرد... کیستی تو معیوب است و لایق دوست داشته شدن نیستی.
وقتی گفته می شود که شرم را باید درمان کرد، هدف این نیست که شما در مقابل اعمالتان احساس مسئولیت نکنید و دچار کبر و خود بزرگ بینی شوید. هدف، تنها و تنها این است که با خودتان همدل باشید، خودتان با تیشه نیفتید به جان عزت نفستان. برنه براون خیلی خوب این راهکارها را در کتابهایش و سخنرانی هایش توضیح می دهد. قبلا لینک تد تاک مربوط به شرم اش را در وبلاگم گذاشته ام. راستش، اصلا کار من نیست که الان در چند پاراگراف آن راهکارها را توضیح بدهم. بیشتر هدفم از این نوشته این بود که تعریف شرم را بازگو کنم. چون بارها شده که وقتی گفته ام راجع به شرم مطالعه می کنم و فهمیده ام ریشه بسیاری از مشکلات در شرم است، آدمها فکر کرده اند که از خجالت یا تحقیر می گویم. به نظرم، این خودش قدم بزرگی است که بتوانیم حداقل به تعریفی از مشکل برسیم.
با همه اینها، تمرین برای صلح درونی، یک تمرین مداوم است. اینطور نیست که آدم فکر کند که غولبچه ها رفتند و دیگر نمی آیند. برعکس، درست در اوج اینکه شما فکر می کنید همه چی خوب شده است و دیگر ریخت نحسشان را هم نمی بینید، پیدایشان می شود. و خب، همیشه آسان نیست کنترل دوباره شان. به خصوص که فکر می کنید که هرچه رشته اید پنبه شده است و باید دوباره از صفر شروع کرد. به خاطر همین شاید فشار بازگشت غولبچه ها بعد از اینکه یک بار مهارشان کرده اید بیشتر باشد نسبت به وقتی که کلا نمی توانستید به طور خودآگاه مهارشان کنید.
اما راستش الان که دارم اینها را می نویسم به این نتیجه رسیدم که شاید بازگشت گاه به گاه غول بچه ها لازم است برای اینکه یادمان نرود جرات مقابله را. مهمتر از آن شاید بشود از عزلت ناشی از بازگشتشان بهره گرفت برای دوستی بیشتر با خدا.