Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

پریشب بد خوابیدم. دوباره کهیرها داره سر و کله شون پیدا میشه. صبح هر کار می کردم نمی تونستم از جام بلند شم. می دونستم که دیگه جای مرخصی گرفتن هم ندارم. هم یک هفته سفر رفته بودم و هم اینکه بلافاصله بعدش به دلیل سرماخوردگی شدید مجبور شده بودم مرخصی استعلاجی بگیرم. با بدبحتی از جام کندم. حواسم بود که نزدیک به یک ساعت دارم دیر میرم. توی اون مودها بودم که اصلا به دَرَک... هرچه بادا باد! رسیدم دم محل کار و زنگ در ورودی مخصوص ماشین و دوچرخه رو زدم. البته اصولا نگهبان حواسش به دوربین هست و خودش در رو باز می کنه تا میبینه یه ماشین یا دوچرخه داره نزدیک میشه. اما خب گاهی هم مشغول کار دیگه است و باید زنگ زد تا ببینه و در رو باز کنه. زنگ زدم و صبر کردم و خبری نشد. با خودم فکر کردم حتما رفته دستشویی. یه ذره دیگه صبر کردم و دوباره زنگ زدم. باز هم  خبری نشد. تا حالا نشده بود انقدر طولانی معطل شم. برای بار سوم زنگ رو فشار دادم و خبری نشد. کمی برگشتم عقب و به پنجره ها نگاه کردم. چراغها خاموش بود و پنجره ها بسته! رفتم سراغ در ورودی ساختمون. بسته بود و کرکره اتاق نگهبانی پایین. نه!!! یعنی امروز تعطیله؟ من که تقویم تعطیلات رو دیروز برای سفر مهمان در راهم چک کردم و تعطیلی آخر می و و اوایل جون رو دیدم. چطور این یکی رو ندیدم؟ به هز حال واضح بود که تعطیل بوده. یادمه سال اول استخدامم در اینجا هم یک بار همچین اشتباهی کردم، منتها اون موقع یه تعطیلی خاص بود که بقیه جاها توی این کشور اون روز رو تعطیل نیستند. اما این یکی اتفاقا روزنسبتا  مهمیه در این سرزمین و همه جا تعطیله.

خلاصه برگشتم خونه و از اونجا که هوا آفتابی بود، لباسم رو سبک کردم و راه افتادم سمت پارک نزدیک خونه ام. باعث تاسفه که پارک بسیار زیبایی نزدیک خونه من هست و من برای اولین بار، تابستون پیش، بیش از یک سال بعد از اسباب کشی به این خونه، رفتم توش. یادمه اون روز بدجوری داغون بودم و احساس کردم فقط احتیاج دارم که برم یه جا و تنها قدم بزنم. پام رو که داخلش گذاشتم تازه فهمیدم که چه بهشتی در نزدیکی ام هست و من نمی دیدمش. خلاصه از اون به بعد سه بار دیگه هم با آدمهای مختلف به این پارک رفته بودم. الان دیگه وقتش بود که دوباره تنها برم توش. بدی پارکش فقط اینه که دوچرخه توش راه نمی دن. ویولت رو پارک کردم و یه دستی به سر و گردنش کشیدم و گفتم ببخشید که تنهات می ذارم. اونم فهمید. می دونم که می فهمه.

پارک بی نهایت زیبا شده بود. اردک ها و مرغابی ها و غازها با جوجه های کوچیک بامزه شون یا چرت میزدن، یا این ور و اون ور می رفتن. غازها البته خیلی داد و بیداد می کردند. کلی عکس گرفتم. مردم اکثرا در حال دو و ورزش بودند. بچه ها هم که به وسایل بازی آویزون بودند. من اما که فقط پالتوم رو با یه کت سبک و کفش پاشنه بلندم رو به یه کفش تخت عوض کرده بودم، با دامن و جوراب شلواری، برای خودم توی پارک می چرخیدم! البته خوبی اینجا اینه که آدمها خیلی کم پیش میاد که بهت زل بزنند. جز یه دختر فسقلی که همینطور که می دوید، مات و مبهوت پاهای من شده بود، هیچ کس کاری ام نداشت!

خلاصه که این تعطیلی غیر منتظره خیلی چسبید. به خصوص که در ساعاتی که من در پارک بودم، هوا عالی بود. یه تیکه حتی بارون هم اومد، اما زود قطع شد. جالبه که بعد از اینکه رسیدم خونه حسابی ابر شد و باد اومد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا من یه روز عالی رو بگذرونم.

قسمت هایی از پارک خیلی خلوت بود. منظره ها من رو برد به حال و هوای رمان های لوسی ماد مونتگمری که توی نوجوونی عاشقشون بودم. از یک جایی به بعد دیگه هیچ کس نبود و من بودم و باغی که با تصوراتم از بهشت هم خونی داشت! گوشه ای از پارک، یه بلندی بود. از پله ها رفتم بالا. هیچ کس نبود و جز صدای غازها، هیچ صدایی نمی اومد. پله ها که تموم شد به یه محوطه رسیدم که یه نیکمت بزرگ روش بود. نیمکت ها همیشه برایم جذاب هستند. کلی از حرفهای مهم زندگی ام روی همین نیمکت ها گفته و شنیده شده. روی نیمکت یه جمله نوشته شده بود. زبان اینجا رو اونقدر نمی فهمم و بنابراین معنی جمله رو هم نفهمیدم. اما مطمئن بودم اون جمله یه حرف جدی داره. یه حرفی که دوست خواهم داشت. عکسش رو گرفتم. بعدتر با سوال از یکی که بهتر از من زبون اینجا رو می فهمه و کمک گوگل ترنسلیت و البته تایید نهایی رقیه، فهمیدم ترجمه اون جمله چیه:

“Tight in your arms, I want to turn right and left!”

یاد گولو افتادم. آخه معنای بغل سفت و محکم خدا رو من با کمک گولو فهمیدم. شایدم اون یه زمانی پر زده و اومده اینجا این رو نوشته.

 


تیتر نوشت: شعر از علیرضا بدیع



  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۵
  • دخترچه


وقتی دستهام رو محکم دور دستهات حلقه می کنم، حالم عجیب بهتر میشه.

 می دونم... تو خیلی اوقات فکر می کنی که من، اونطور که باید و شاید نمیبینمت. اما باور کن تا میام کنارت و خودم رو می سپارم بهت، آروم میشم. یادته همین تابستون مریض شدی، یادته قبل عید، نا نداشتی؟ تو فکر کردی حال گرفتگی من از مریضی ات برای اینه که دیگه بهم خوب سرویس نمیدی. اما من... من وقتی تو رو مریض میبینم، دلم پر از غم میشه آخه مهربونم.

نزدیکه دو ساله با همیم. تو با خواستگار جماعت میونه ای نداری. یادته چطوری سر اون قضیه چند روز مریض شدی و قهر کردی باهام؟ بعدتر اما -وقتی مطمئن شدی که هیچ چیزی قرار نیست شروع بشه-  همه جوره حمایتم کردی. یادمه یکی از همون روزهای تابستون، یه بار که با هیجان مشغول صحبت بودیم و سفت بهت چسبیده بودم، داشتیم کله پا می شدیم، اما هرطوری بود همونطور چسبیده به هم، خودمون رو نگه داشتیم. یه آقایی که از پشت می یومد گفت داشتی(ن) می افتادی(ن) ولی چه خوب کنترل کردی(ن). خب ما دوتا اونقدر در هم تنیده بویدم که اون ما رو یکی دیده بود!

ویولت! محبت تو چیزی نیست که به راحتی از دلم بره. این رو باور کن، یارم...

 

 


  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۶
  • دخترچه

چندین سال است که مجموعه کلاه قرمزی، عیدهایم را رنگی می کند. یادم می آید سه سال پیش که اینترنت خوابگاه قطع بود، لپ تاپ را با بدبختی به پنجره می چسباندم تا با وای فای رایگان شهر، کلاه قرمزی ببینم! ایرج طهماسب را دوست دارم. بسیاری از نقدهای وارد به او ، از جمله اینکه مدام پند و اندرز می دهد، را وارد نمی دانم. حتی نقد مربوط به دامن زدن این مجموعه به کلیشه های جنسیتی هم به نظرم، در عین قابل تامل بودن، خیلی دقیق نبود. اما، هفته پیش قسمتی از کلاه قرمزی را دیدم که تا مدتها درگیرم کرد. هرچه هم جست و جو کردم، دیدم جز یک کامنت در یکی از سایت های خبری که از قضا نمره منفی زیادی هم گرفته بود (!)، هیچ منتقدی به موضوع مورد نظر من نپرداخته است.

در یکی از آخرین قسمت های این مجموعه، شخصیتی به نام "خونه بغلی" که کارگر است، وارد داستان می شود. موضوع آن قسمت، احترام بود. ویژگی خونه بغلی این است که کار خودش را می کند و به حرف گوش نمی دهد. اولین سوالی که برای من مطرح شد این بود که چرا انقدر با تاکید گفته می شود که این شخصیت کارگر است؟ کاری که از او خواسته شده بود سیم کشی بود و می شد با عناوین مثل مهندس یا تکنسین هم او را معرفی کرد. تا اینجای قضیه باز هم قابل قبول بود. اما وقتی که کارگر "خونه بغلی" دزد پیژامه فامیل دور از آب درآمد و به عنوان شخصیتی معرفی شد که کارش را درست انجام نداده اما با طلبکاری، درخواست مزد و عیدی می کند، و چیزی هم دزدیده و با پررویی دزدی اش را هم انکار می کند، فکر من بدجوری مشغول شد. همه ما تجربه سر و کله زدن با اینطور آدمها را داشته ایم و نقد این رفتار به خودی خود، خوب و بلکه لازم است. اما، انگار آقای طهماسب از یک نکته غافل بوده است. درست است که این روزها بزرگسالان زیادی این برنامه را دنبال می کنند، اما این برنامه در گروه کودک تولید می شود و به هر حال بخشی از مخاطبینش کودک و نوجوان هستند. راستش از آقای طهماسب بعید بود که به این نکته توجه نکند که کودکی که پدرش کارگر است، با دیدن این قسمت، آن هم با آن همه تاکید بیجا بر کارگر بودن شخصیت خونه بغلی، چه حس و حالی پیدا می کند. من فکر می کنم حتی اگر این شخصیت به عنوان آقای مهندس یا تکنسین معرفی می شد، بیننده کودکی که نزدیکانش این شغل را داشتند، به دلیل اینکه کلیشه سازی در مورد این دسته از مشاغل خیلی راحت نیست، چندان آسیب نمیدید. اما انتخاب قشری که آسیب پذیر تر است و چسباندن مجموعه ای از رفتارهای ناپسند به فردی از این قشر، قطعا آثار عمیق تری بر کودکان دارد. آن هم در جامعه ای که خیلی از کودکان ما در معرض مقایسه شغل والدین و چشم و هم چشمی و برخورد تبعیض آمیز هستند. تناقض قضیه در اینجاست که موضوع آن قسمت از برنامه "احترام" بود! جالبتر اینکه ماجرای دزدی پیژامه، خیلی بی ربط در داستان گنجانده شده بود و چندان ربطی نداشت به سیر اصلی ماجرا و به راحتی موضوع می توانست محدود شود به همان حرف گوش کن نبودن خونه بغلی.

 تا مدتی بعد از تماشای آن قسمت، به بچه هایی فکر می کردم که با دیدن این برنامه فکرشان مشغول شده یا احیانا طعنه و متلکی از هم کلاسی هایشان شنیده اند، و البته به پدران کارگری که شاید در کنار فرزندانشان این قسمت را دیده اند و سرافکنده شده اند. راستش، من وقتی پزشکان و وکلا و پرستاران و... ، با دلایل موجه و خیلی اوقات غیر موجه، به پخش فلان فیلم و بهمان سریال اعتراض می کنند، چندان درکشان نمی کنم. به عنوان یک وکیل، شاید خوشم نیاید که در بسیاری از سریال ها تصویری خبیث از وکلا نشان داده می شود، اما میدانم که بالاخره وکلا  بلندگویی در اختیار دارند و اعتراض می کنند و هزار و یک راه دارند برای خنثی سازی نسبی تصویر منفی که از آنها ارائه می شود! اما شغل هایی هم هستند که صاحبانشان بلندگویی ندارند که صدایشان شنیده شود. شغل هایی هستند که خودشان در موقعیت آسیب پذیری قرار دارند و ما نباید بیشتر بهشان ضربه بزنیم. آن هم در برنامه ای که مخاطب کودک دارد، که بیشتر در معرض تعمیم دادن  ویژگی های یک فرد به یک شغل و قشر است. لااقل اگر اصل تبعیض مثبت در مورد گروهها و قشرهای آسیب پذیرتر را رعایت نمی کنیم، برای کودکانمان تصویر و کلیشه منفی نسازیم از یک شغل.




  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۰
  • دخترچه


مدتی است که فکرم مشغول انتخاب های زندگی ام است. انتخاب هایی از جنس رشته، گرایش، شغل و...

نه اینکه خودم را سرزنش کنم و حسرت بخورم، اما گاه به شدت شک می کنم که مسیری که انتخاب کرده ام، روحم را هم اقناع می کند یا نه. موقع انتخاب رشته دانشگاه، دستم باز بود و محدودیت نداشتم. به رشته هایی مثل فلسفه و باستان شناسی هم علاقه داشتم، اما نه علاقه ای از آن دست که شیدایم کرده باشد! نهایتا بازار کار حقوق و گستره وسیع گرایش هایش،  باعث شد که انتخاب اولم حقوق باشد. استدلالم هم این بود که یک سال می خوانم، اگر دوست نداشتم تغییر رشته می دهم. ترم اول، تقریبا از همه درسها، که بیشترشان هم عمومی بودند،  بدم می آمد! برخلاف اکثریت قریب به اتفاق دانشجوها، پایین ترین معدلم مال همان ترم اول است! ترم دوم، تک و توک درسی بود که جذبم کند. به مرور، بی خیال تغییر رشته شدم. ترم سوم، رییس فعلی ام، استادم شد. منِ ته کلاس نشین، هرجلسه، یک ردیف جلوتر آمدم و با دقت بیشتر جزوه می نوشتم. از آنجا بود که نمگ گیر حقوق شدم. هرچه درسها تخصصی تر می شد، بیشتر لذت می بردم. ذوق و شوق خیلی از بچه های عشق حقوق، کمرنگ شده بود و من تازه احساس می کردم، راهم را پیدا کرده ام. به همین ترتیب، ارشد خواندم و کارآموز وکالت شدم. منی که ترم اول شاید جزء شوت ترین ها طبقه بندی می شدم از دید بقیه، حالا اسمم در دانشکده شناخته شده بود. آن روزها احتمالا روزهای اوج من بود در نظر بقیه. در همان روزها بود که وارد رابطه عاطفی اشتباه زندگی ام شدم. رابطه ای که موفقیت های ظاهری ام را بدجوری تعطیل کرد. بعد از مدتی وفقه و مبارزه با کمال گرایی دیوانه وارم، شرّ پایان نامه را کندم و دلخوری از بی مسئولیتی برخی از اساتید پر ادعا، شد نتیجه آن همه زحمت برای پایان نامه. سعی کردم از ایران بکَنم. در کشور جدید، تازه فهمیدم که آن مثلا بهترین دانشکده حقوقی که من در آن درس می خواندم، فرسنگ ها فاصله دارد با دانشکده های حقوق مطرح جهان. با کسانی هم کلاسی شدم که در کنارشان خودم را خنگ ترین موجود عالم تصور می کردم! کم کم خودم را بالا کشیدم. نهایتا شدم جزء دانشجویان متوسط رو به خوب. رویای بهترین بودن نداشتم، اما تازه فهمیدم معضل اصلی، رقابت برای ورود به بازار کار است.  شش ماهی سرگردان بودم. نهایتا استاد ایرانم، که دیگر در ایران نبود، پیشنهاد کار داد. وارد کاری  مرتبط با رشته ام شدم. بعضی از هم کلاسی های خارجی ام که هنوز درگیر پیدا کردن شغل با ثبات بودند، حسرتم را خوردند. خودم اما در عین شاکر بودن از پیدا کردن شغل، می دانستم که چیز دیگری می خواهم. چه؟ نمی دانستم.

در این دو سال، کم کم فهمیدم که شاید من در کارم موفق هم باشم، اما فرق عمده ام با آدمهای خیلی موفق رشته ام این است که موضوعی که رویش کار می کنم دغدغه زندگی ام نیست! شاید حتی موقع تحقیق روی موضوعات رشته ام، لذت عمیق لحظه ای هم ببرم، اما هیچ کدام از آن موضوعات، جزء مواردی نیست که روحم را درگیر کند. در این مدت، این فرصت را داشته ام که جنس بعضی از دغدغه هایم را خوب بشناسم. بعضی از دغدغه هایم مثل محیط زیست ، کپی رایت، شروط ضمن عقد ازدواج و حمایت از کودکان یا زنان آسیب دیده، موضوعات مهم بعضی از گرایش های حقوق اند. البته، گرایش هایی که با گرایشی که من در آن قرار است متخصص باشم، چندان قرابتی ندارد. برخی از دغدغه هایم هم مثل آموزش کودکان دارای مشکل یادگیری، با رشته و و موضوع کاری ام خیلی فاصله دارند. و اینجور موقع هاست که به خودم می گویم شاید وقت آن باشد که به جای ادامه دادن بی قید و شرط مسیری که دوستش دارم، اما روحم را ارضا نمی کند، مسیری را شروع کنم که با دغدغه های فکری ام هماهنگ تر باشد. مهمترین مانع بر سر این تغییر، این سوال است که  آیا بعد از این همه تلاش در یک مسیر معین، دیر نیست برای تغییر جهت؟ چیزی که من فهمیده ام این است که خیلی از ما ایرانی ها، ریسک پذیری کمی در تغییر مسیر زندگی داریم. در همان دهه بیست زندگی هم فکر می کنیم، دیر است و خود را برده حلقه به گوش انتخاب های گذشته می کنیم.

کم کم وقت آن رسیده که به طور جدی تری فکر کنم به همه راههای پیش رو. البته فکر کردنی که با خود سرزنش و استرس به همراه نیاورد! فکر کردنی مهربان و از جنس همان دوستی با خود!

 

 


  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۲
  • دخترچه

سه شنبه هفته پیش تمام مدت ذهنم مشغول این بود که خانه ام دوباره دارد به هم ریخته می شود و این امکان آمدن موش را بیشتر می کند! عصر وقتی به خانه رسیدم، در حالیکه داشتم شال و کلاه را از روی سرم بر می داشتم، حس کردم که چیزی در گوشم خش خش می کند. اول فکر کردم گوشه شالم این صدا را ایجاد کرده، اما وقتی کامل همه چیز را از روی سرم و دور گردنم برداشتم، باز هم آن صدای عجیب می آمد. آرام کمی سرم را کج کردم تا در آینه ببینم آیا چیزی روی گوشم هست یا نه. در کسری از ثانیه احساس کردم یک سری شاخک و دست و پا را می بینم که از گوشم بیرون زده. صدا همچنان بود و حس حرکت موجودی در گوشم لحظه لحظه بیشتر می شد! جرات نکردم بیشتر در آینه نگاه کنم! فقط صورتم را دیدم که ناگهان خون در آن دویده بود و حسابی سرخ شده بود! نمی دانستم چه کار کنم. بی حساب ترسیده بودم. پریدم از خانه بیرون. توی کوچه چند قدمی راه رفتم. چه کار باید می کردم؟ بروم سراغ همسایه بالایی؟ آخر آن پیرمرد و پیرزن که انلگیسی شان آنقدر خوب نیست. بعد هم من از این همه پله پایین بکشمشان،  معلوم نیست که کمکی از دستشان بر بیاید. همسایه پایینی چطور؟ آنها خوانواده بلغاری بسیاری خوبی هستند. خیلی هوایم را دارند. معمولا پسر نوجوانشان حرفها را ترجمه می کند. مرد همسایه کمی انگلیسی بلد است اما همسرش فقط تا حدی می فهمد. منی که همیشه برای کارهای خیلی معمولی تر هم خجالت می کشیدم در خانه شان را بزنم، دیدم دیگر وقت رودربایستی نیست. در خانه را زدم. مرد در را باز کرد. خیلی هول بودم، بنده خدا تعجب کرده بود از دیدن دختر سراسیمه ای که سراغ زنش را می گیرد!! گفتم می خواهم زنت توی گوشم را نگاه کند!! بیچاره ها فقط می گفتند بیا تو! سر میز شام بودند. من را نشاندند و دنبال چراغ قوه گشتند. خانم همسایه گوشم را نگاه کرد و گفت من چیزی نمی بینم! خیلی ترسیده بودم. گفتم حس می کنم هرچه که بود، رفت داخل و حرکتش به سمت تو را کاملا حس کرده بودم.


بندگان خدا گیج شده بودند. گفتند فکر می کنیم بهتر است دکتر بروی. من هم ناامید از اینکه نتوانسته اند جانور درون گوشم را شکار کنند، با بی میلی گفتم باشه. یکهو زن رو به مرد کرد و چیزی به ترکی گفت. بعد مرد گفت ما می رسانیمت بیمارستان. گفتم نمی خواهم مزاحمتان بشوم، داشتید شام می خوردید. گفتند نه مهم نیست.


در تمام طول راه زن و مرد همسایه دل داری ام دادند. زن که انگلیسی بلد نبود، با زبان همین همین مملکت مدام حرف میزد و من هم در حدی که حرفهایش را می فهمیدم، به انگلیسی جوابش را میدادم. ملغمه ای شده بود خلاصه. مرد هم تا جایی که انگلیسی اش یاری می کرد این وسط کمک می کرد که مفهوم ها بهتر منتقل شود. خانم همسایه بهم گفت من خودم مادرم و می دانم که مادرت که الان از تو دور است چه حسی دارد. بیمارستان دور بود و آنها در تمام طول راه سعی کردند مرا آرام کنند. جالب این است که این خانواده همان اوایل به من گفتند که از بلغارهای مسلمان هستند و همیشه حس می کنم این هم کیشی باعث می شود حس نزدیکی بیشتری به من بکنند. در طول مسیر، یک خانه را نشانم دادند. مرد گفت: "اینجا یک خانواده ایرانی زندگی می کنند و من خانه ای که در آن زندگی می کنند را بازسازی کردم. اما می دانی؟ فرق داشتند، اصلا از مسلمانها خوششان نمی آمد!" و من در آن عرصات فکر می کردم که چرا بعضی آدمها آنقدر بی پروا از دیگری به خاطر فکرش بدشان می آید و این بد آمدن را عیان می کنند.


نهایتا رسیدیم و به قسمت اورژانس رفتیم. با اینکه هیچ مریض دیگری نبود کلی نشستیم تا نوبتمان شد. خانم همسایه گفت شاید عنکبوت رفته باشد داخل گوشت. و من هم هنوز وجود موجود زنده را در گوشم حس می کردم. با خودم فکر می کردم نکند چیزی رفته باشد داخل گوشم و تخم هم گذاشته باشد! بالاخره نوبتم شد. دخترک پرستار آمد. شرح حال گرفت. وقتی بهش گفتم موجود زنده ای انگار در گوشم هست انقدر چهره اش را چپ و چوله کرد که می خواستم بگویم تو چطور در بیمارستان کار می کنی و انقدر زود چندشت می شود؟! یکهو دیدم چهار نفر ریختند روی سرم. انگار همه آمده بودند نادرترین اتفاق دوران را ببینند! دخترک پرستار هرهر می خندید. بهش گفتم: به من نخند من در موقعیت افتضاحی هستم. همین طور که می خندید گفت می دانم! اول دکتر بلوند غول پیکری گوشم را معاینه کرد و بعد یک دکتر مو مشکی. هر دو گفتند چیزی نمی بینند. بعد خواباندندم. با ابزار مختلف گوشم را چک کردند. دکتر غول پیکر وقتی دید با کیس جذابی رو به رو نیست رفت. دکتر مو مشکی ماند و یکی از پرستارها. نهایتا گفت ما که چیزی نمی بینم اما گوشت را سه بار شست و شو می دهیم تا مطمئن باشی هرچه هم که بوده در می آید. با یکی از پرستارها گوشم را شستند. چیزی بیرون نیامد مگر مقدار کمی واکس گوش! خلاصه که از دکتر خداحافظی کردیم و آمدیم. همه مان گیج بودیم. پس آن چیزی که در آینه دیده بودم چه بود؟  یعنی همه توهم بود؟! جالب این است که حس وجود چیز خارجی در گوشم هم مدام کمرنگ و کمرنگ تر میشد!


بیچاره همسایه هایم هیچ به رویم نیاوردند که برای هیچ و پوچ علافشان کردم و گفتند همان بهتر که عنکبوت در گوشت نداشتی!! رساندنم خانه و برایم آرزوی خوابی خوش کردند. وقتی رسیدم، رفتم جلوی آینه. سعی کردم در همان زاویه بایستم. دیدم موهایی که از زیر تلم بیرون زده بود و روی گوشم  قرار گرفته بود می توانستند در یک نگاه عجولانه شبیه دست و پای حشره هم به نظر بیایند! پس آن حس عجیب حرکت چیزی در گوشم چه بود؟


راستش هنوز هم نمی دانم جریان چه بود، اما هرچه بود ختم به خیر شد و بعد از رد شدن شوک اولیه، کلی موجب خنده شد! وقتی در کلاس فرانسه موضوع را تعریف کردم، یکی از هم کلاسی هایم گفت: مطمئنی مواد توهم زا استفاده نکرده بودی؟؟!!

  • دخترچه

مدتی بود که دیگر با چکمه بلند مشکی ام راحت نبودم. به فکر خرید یک جفت چکمه بلند مشکی و یک جفت هم کوتاه افتادم. با خودم گفتم به جای اینکه خرده خری کنم، یکباره از یک مارک خوب میگیرم که چندین سال هم پایم درشان راحت باشد. اول آمدم آنلاین بخرم که چیزی چشمم را نگرفت.  اینجا مغازه ها اصولا ساعت شش می بندند، مگر پنج شنبه ها که تا نه شب بازند. من هم دیروز شال و کلاه کردم و بعد از کار به سمت مرکز شهر راه افتادم. به چند جایی سر زدم، اما قیمت ها حتی بعد از تخفیف  هم بالا بود، و مهمتر اینکه من از هیچ کدام آنقدر خوشم نیامد که حاضر باشم بخرمش. خلاصه وقتی از خرید چکمه نا امید شدم، رفتم سراغ کار مورد علاقه ام که همانا خرید لباس خانه است! یکی دو تیکه لباس تو خونه گرم خریدم و روحم شاد شد. بعد رفتم سراغ قسمت لباس بچه ها. طبق مععمول، لباس دخترانه ها را که دیدم، پایم شل شد! با کلی ذوق برای دخترهای دو تا از دوستانم خرید کردم. به خصوص خرید برای آن دخترک شیرینی که هنوز به دنیا نیامده خیلی مزه داد. فکر کنم وقتی خانم صندوق دار داشت خریدهایم را داخل کیسه می گذاشت، مطمئن بود که من یک یا دو دختر کوچولو دارم!


بعد در حالی که دو تا کیسه گنده دستم بود خودم را مهمان کردم به یک رستوارن ایتالیایی خیلی شلوغ ولی خوب. نهار هم نخورده بودم و بنابراین، خوردن شام مفصل خیلی می چسبید. من زیاد عادت به تنهایی رستوران رفتن ندارم، اما خب کم کم دارم یاد می گیرم که لذت ببرم از تنهایی نشستن و خوردن. خلاصه به پیشخدمت گفتم که یک نفرم و او هم در آن شلوغی، جایی برایم آماده کرد. دفعه قبل با یکی از دوستانم به این رستوران آمده بودم و پیتزای چهارپنیر فوق العاده ای خورده بودم. این بار اما تصمیم گرفتم پاستا بخورم. کیفیت غذا خیلی خوب بود و حجمش هم کاملا مناسب بود. من که همیشه غذاهایم می ماند، قشنگ تا تهش را خوردم! یک ژلاتوی نارگیل هم سفارش دادم که با اینکه چهار اسکوپ بود، تمام زورم را زدم و تمامش کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود که نه از غذایم چیزی ماند، نه از دسر! کلی هم بهم چسبید. روی صندلی رو به رو هم یکی از کیسه های خریدم را گذاشتم!


حالا هرچی من میگم این شهر، برای خودش یک دهاته، کسی باور نمی کنه. یعنی احتمال اینکه توی مرکز شهر اینجا شما آشنا ببینید وحشتناک بالاست! توی رستوران یکهو دیدم یه پسر اسپانیایی که توی کلاس فرانسه با همیم، اون طرف تر با یک خانم جوان آسیایی نشسته. توی کلاس متوجه شده بودم که حلقه دستش می کنه و حالا وسط آن همه شلوغی فضولی من گل کرده بود که همچنان حلقه دستش هست یا نه! می خواستم مطمئن بشم که مثلا در حال زیرآبی رفتن نیست! بعد که باکلی چرخش سر، فهمیدم حلقه همچنان  دستشه، خیالم راحت شد که طرف احتمالا یا همسرش هست و یا همکاری، چیزی! نمی دانم او هم مرا دید یا نه اما فکر نکنم. جالبه که در همان حین هم به خودم می گفتم آخه به تو چه! اتقاق دیگر در ایستگاه ترم افتاد. چهارشنبه شب که از کلاس بر می گشتم با یک مشت نوجوان هم مسیر شدم که اتفاقا دقیقا هم در ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و به یکی از هتل های اطراف رفتند. از ملیت های مختلف بودند و با هم انگلیسی حرف می زدند. حدس زدم که از طرف مدرسه، سفر آمده اند و احتمالا هم مدرسه بین المللی می رفتند چون تنوع نژادی شان بالا بود. در تِرَم دیدم که یک پسر هندی تبار و یک دختر احتمالا استرالیایی مشغول گفت و گو بودند و حرفهایشان رنگ مخ زنی خفیفی داشت می گرفت. من و آقایی که جلویم نشسته بود، خنده مان گرفته بود. از قضا پنج شنبه هم که که در همان ایستگاه مرکز شهر منتظر ترم بودم، همان بچه ها آنجا ایستاده بودند. پسر هندی تبار این بار سر به سر دو  دختر دیگر می گذاشت، یا به عبارت بهتر آنها سر به سرش می گذاشتند! خنده ام گرفته بود از اینکه اینجا احتمال رو به رویی مکرر با آدمها انقدر زیاد است. دوباره هم همان ایستگاه دم خانه من پیاده شدند و از پشت صدای شیطنت هایشان می آمد، شاید هم داشتند به این می خندیدند که هر روز مرا می بینند!


پی نوشت :  وسط نوشتن این متن، دوباره رفتم وب سایت های فروش آنلاین کفش را چک کردم و نهایتا چکمه رو آنلاین سفارش دادم!


 

  • دخترچه

-مامان هی می گفت آهن و ویتامین های گروه ب را دوباره شروع کن و من می گفتم لازم نیست، آخرین بار که آزمایش دادم، دکتر گفت همه چیز عادیه. الان چند روزی میشه که شروع کردم و باید بگم، تا حد زیاد کسالت و رخوتم بهتر شده. یعنی تا هفته پیش، رسما کل روز در حال چرت بودم.


-با رئیس صحبت کردم و بحث برگشت رو به نحو خیلی جدی مطرح کردم. به وضوح از این بحث  خوشحال نشد، اما گفت نمی خواد مانع تصمیم گیریم بشه. آرزو کرد که سبک زندگی تنهایی ام تغییر کنه و لااقل به اون دلیل از برگشت منصرف شم. منم البته توی دلم گفتم زهی خیال باطل! من تازگی به یه نتیجه انقلابی هم رسیدم، اگه احیانا کسی وارد زندگی ام بشه، عمرا دیگه من اینجوری فول تایم کار کنم، تازه می خوام بشینم استراحت کنم! والا!


-امروز صبح داشتم پیاده می اومدم سر کار (ویولت رو دیشب در محل کار گذاشته بودم، شبهایی که کلاس می رم دیگه ویولت رو نمیبرم و از تِرَم استفاده می کنم.) که یهو دیدم یه دونه های سفیدی افتاد جلو پام. با خودم گفتم حتما یه بچه شیطون داره از پنجره خرده یونولیت پرت می کنه پایین. بعد دیدم نه انگار دارن زیاد می شن و خلاصه فهمیدم تگرگه! البته خدا رو شکر اون موقع رگباری نشد بارشش، اما بعد از چند ساعت، یه تگرگ حسابی تند بارید. جایی که من هستم سرده با بادهای وحشتناک، اما برف کمتر میاد. امسال هم یه بار اومده دقیقا زمانی که که من ایران بودم.


-از کلاس نقاشی خیلی راضی ام. هفته پیش یه دفعه ای اونقدر پیشرفت کردم که معلمم گفت از پشت تابلو بلند شو، پشتت رو بکن به تابلو و دور شو بعد یکهو برگرد سمت تابلو! تازه فهمیدم چقدر دوست دارم تابلوی گل زنبق بنفشم رو.


  • دخترچه

وقتی وقفه می افتد، نوشتن خیلی سخت می شود. حالا من هم که دو هفته ای از برگشتنم از ایران می گذرد، بارها فکر کرده ام به آنچه می خواهم بنویسم و تا حدی هم پروراندمش اما دست به قلم نتوانستم بشوم. برای همین الان واقعا نمی دانم که از چه می خواهم بنویسم.


برگشتن از ایران سخت بود، خیلی سخت. دو شب قبل از برگشت بغض کردم و بعد هم یک دل سیر گریه کردم. برای چی داشتم بر می گشتم؟ در آن شانزده، هفده روز چنان سبک زندگی ام عوض شده بود که هیچ انگیزه ای برای بازگشت نداشتم.


بالاخره اما برگشتم. خوبی اش این بود که برخلاف مسیر رفت، حالم بد نشد و  اکثر طول دو پرواز را به مدد دیفن هیدرامین خوابیدم. توی همین پروسه پرواز هم انگار ذهنم خودش را آماده کرد برای تغییر و بازگشت به زندگی همیشگی. خلاصه که بعد از کلی جا به جایی و هواپیما و قطار و تاکسی سوار شدن به خانه ام رسیدم و فردایش رفتم سر کار، البته به زور و با قیافه گرفته! عصر همان روز اول کاری قرار بود اولین جلسه ترم جدید کلاس مکالمه فرانسه ام را بروم که قضایای پاریس پیش امد و من هیچ رقمه حوصله بحث نداشتم در این مورد. حس اینکه به خاطر مسلمان بودنم مجبور به توضیح اعمال افرادی شوم که بیشترین قربانیانشان را از میان مسلمانان گرفته اند، اذیتم می کرد. خلاصه کلاس را نرفتم، البته با درجه ای عذاب وجدان و حدی از استرس برای جلسه بعدی. در طول هفته اول هم مدام اخبار مهاجر ستیزی و اسلام هراسی رو به افزایش در اروپا را خواندم و حرص خوردم. هوا هم سرمایش تا مغز استخوان می رفت و بی حوصلگی و رخوت من را بیشتر می کرد. هفته دوم شد و به کلاس فرانسه رفتم. معلم این ترم مرد نسبتا جوانی بود. خب طبیعتا بحث اتفاقات پاریس داغ بود و بحث کشید به آزادی بیان و کاریکاتور و.... من هم این مدت تحلیل های زیادی خوانده بودم از وضع موجود و نقد استانداردهای دوگانه در برخورد با مسلمانها. اما خب یک جورهایی از بحث فراری بودم و ترجیح میدادم که تقابلی پیش نیاید. باید اعتراف کنم که روامداری و انعطاف هم کلاسی هایم و البته معلم آن کلاس از بسیاری از هموطنانم بیشتر بود. یعنی خیلی بهتر تفکیک قائل می شدند بین دین اسلام و وحشی گری یک مشت مریض. نمی گویم لزوماً خیلی عادلانه قضاوت می کردند راجع به جریانات روز دنیا، اما چیزی که توجهم را جلب کرد، فرهنگ گفت و گو بود. نه اینکه همه اروپایی ها مطلقاً روشنفکر و باز باشند در برخورد با مخالف، اما باید پذیرفت که فرهنگ عمومی جامعه به درجه نسبتا خوبی از روامداری و تحمل تفاوت ها در هر زمینه ای رسیده (البته اگر دوباره در پرتوی اتفاقات سیاسی، جریانهای افراطی بیگانه ستیز تقویت نشوند). اما فارغ از تفاوتهای اعتقادی و سیاسی حتی، به نظرم ما کلا فرهنگ گفت و گویمان چندان نهادینه نشده. یعنی اختلاف نظر و سلیقه در کوچکترین چیزها را یا دستمایه مسخره کردن قرار می دهیم یا تحقیر. اصلا انگار قانون نانوشته ای هست که همه باید همانند باشند و تو حق نداری مثلا از فلان چیز مد روز خوشت نیاید. نمی گویم در جامعه غرب پارادایم فکری وجود ندارد که دارد و اتفاقا خیلی اوقات خیلی ظریف و ناملموس ارزشهایشان را در ذهنت بهترین ارزشها می کنند. اما با همه اینها، هنوز هم حق متفاوت بودن در میان آدمهایی که درجه ای از سلامت روانی و فرهنگ اجتماعی دارند، تا میزان قابل توجهی به رسمیت شناخته می شود. مثلا معلممان وقتی می خواست کاریکاتور روی جلد اولین شماره مجله شارلی ابدو بعد از آن اتفاق را نشان دهد  به من گفت که تو حق داری خوشت نیاید از این کاریکاتور و کاملا آزادی که اعتراض کنی. خب راستش من بعدش با خودم فکر می کردم چند درصد از هموطنان سینه چاک آزادی بیانم این حق را دادند به مسلمانان که آزرده شوند از چنین طرح هایی؟ خلاصه که جو کلاس از آنچه که فکر می کردم و آنچه که در شبکه های اجتماعی دنبال کرده بودم، خیلی کم تنش تر بود. با این حال، خود معلممان می گفت در این مدت 150 حمله به مسلمانان یا مراکز مسلمانان فقط در فرانسه صورت گرفته و این خیلی نگران کننده است.


اتفاق جالب دیگر جمعه هفته پیش بود که دوباره کلاس نقاشی را شروع کردم. در آن سرمای وحشتناک، دوباره کلاس رفتن سخت بود، اما وقتی بالاخره رفتم و شروع کردم به کشیدن، تازه یادم آمد چقدر لذت دارد.  پیرو همان بحث پذیرش تفاوت ها، در کلاس نقاشی یک دختر مسلمان بود که داشت تابلوی بزرگی از مسجد النبی می کشید و معلم انگلیسی مان هم با کلی دقت راهنمایی اش می کرد. در همان کلاس، خانمی هم بود که داشت تصویر اندام برهنه زنی را می کشید! همه کنار هم بودند و هیچ کس قضاوت و اظهارنظری راجع به انتخاب و سلیقه دیگری نمی کرد. اگر هم کسی نظری میداد، تعریف از کیفیت طراحی و نقاشی دیگری بود. و این هم از چیزهایی است که مطمئنم اگر زمانی از اینجا بروم، دلم برایش تنگ خواهد شد!


توی راه برگشت به خانه که رکاب می زدم دوباره این سوال پررنگ شد: "ماندن یا برگشتن؟" در تمام طول سفر ایرانم، کفه ترازو به سمت برگشت سنگین شده بود. نه اینکه در این مدت، همه چیز در ایران بی نقص باشد که از ترافیک بگیر تا تاخیر هواپیما و کارنابلدی و طلبکاری مهماندار هواپیما و آلودگی هوا و آشغالهای کف خیابان و ...را دیده و چشیده بودم! اما با همه اینها کفه حس خوب داشتنِ کسانی که می فهمندت، کسانی که مدام نباید خودت را برایشان توضیح دهی و کسانی که همدلی خوب می دانند، بر همه ناکارآمدی ها و اعصاب خردی ها می چربید. حالا اما کمی تعادل ترازو به هم خورده و مطمئنم که چیزهایی هست که با برگشتنم برای همیشه از دستشان می دهم، در عین حال که قطعا چیزهایی را هم به دست خواهم آورد.


  • دخترچه

ان شاالله تا فردا این موقع هم امتحان کتبی را دادم و هم شفاهی. ببینیم بعد از این همه عمر درس خوندن یه دیپلم نصیبمون میشه آیا یا نه!


این هفته خیلی همه چیز شلوغ پلوغ است. امتحان، سر شلوغی های آخر سال در محیط کار، کارت های تبریک سال نو آماده نشده، خانه به هم ریخته، لباس های شسته نشده، لباس های شسته شده ولی خشک نشده، سوغاتی های خریداری نشده، مقاله تکمیل نشده ( که قرار بود قبل از سفر ایران تمام شود که ببرمش برای استاد محترم و علی رغم قولم به خودم قرار هم نیست تمام شود به این زودی!). با همه اینها فکر سفر حالم را خوب می کند، هرچند کوتاه، هرچند فشرده و هول هولکی.

فردا رو مرخصی گرفتم که بعد از امتحان بپرم برم تو مغازه ها و سوغاتی هام رو تکمیل کنم. بعد هم بیام خونه تا جایی که می کشم بشورم و بسابم! آخه کلید خونه رو قراره بدم به همسایه که به گلها آب بده، نمی خوام جلوش آبروم بره.

  • دخترچه

بعضی روزها سخت ترند، تلخ ترند، بی رحم ترند. جوری خودشان را می کوبند توی صورتت که مات و مبهوت می مانی. اولش گریه می کنی و بعد می بینی توان گریه هم دیگر نداری. تازه می فهمی آنقدرها که فکر میکردی قوی نشده ای و هنوز بی انصافی آدمها می رنجانتت. رنجشی آنقدر عمیق که بنشینی مرور کنی که از هفت سالگی تا به امروز چقدر نا رفیق داشته ای مثلا!


این جور موقع ها.... بگذار اشک هایت روان شوند اما نگذار با خود ببرندت! اگر کسی را در کنارت داری که همدلی بلد است، حرف بزن با او. اگر نداری اما، هیچ نترس. بنشین سر سجاده ات. قرآن بخوان، حافط بخوان، منطق الطیر بخوان، کشکول بخوان، مناجات های خواجه عبدالله را بخوان...


صبح بعد که از خواب بلند می شوی دیگر آنقدرها مهم نیست که آقای فلان آن کار را کرده یا خانم بهمان. مهم دیگر تویی و او و آنچه او برای تو خواسته است. و این تویی که اگر عاقل باشی خودت را محکمتر در آغوشش جا می کنی و دلت گرم می شود. اگر هم نه که مثل بچه های لجوج خودت را می کشی کنار بی آنکه بدانی هرجا بروی باز هم در آغوش خودش هستی!

  • دخترچه