- ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۰
وقتی صاحبخانه موافقت کرد که با درصد کمی تخفیف، خانه را به من دهد، دیگر واقعا خیالم راحت شد که بی خانمان نخواهم بود. کلید را پنج شنبه روزی تحویل گرفتم. خانه نیکا را هم تا دوشنبه صبح می توانستم در اختیار داشته باشم. این حس دو خانه داشتن هم در نوع خودش، با حال است!
شنبه و یکشنبه را صرف خرید برای خانه ام کردم. هر وسیله ای که می خریدم و می گذاشتم در خانه جدید، کلی ذوق می کردم. مدام یاد خاطره می افتادم و مسکن مهرش. دیگر خانه نیکا با آن همه تزئینات هنری اش از چشمم افتاده بود!
خلاصه، به لطف برادرم که آخر هفته را آمد پیشم توانستیم کم کم خانه را آماده کنیم. جالب این است که شنبه یک مقدار مواد خوراکی هم خریدیم و من آی کیو همه را در خانه جدید گذاشتم و شب به خانه نیکا برگشتیم و خوابیدیم که یکشنبه صبح زود برای خرید وسابل خانه به جایی خارج از شهر که یکشنبه ها هم باز است برویم. حالا فکر کنید یکشنبه صبح شده و همه جا طبیعتا تعطیل است. برادرم بعد از تمام خستگی های روز قبل می گوید: «چی داری برای صبحانه؟» من هم در کمال اعتماد به نفس می گویم:« خریدها را در خانه جدید گذاشته ام!» یعنی رسما می خواست کله ام را به دیوار بکوبد. یاز خوب است به لطف شیرینی فروشی مراکشی که نزدیک خانه قبلی بود و از قضا یکشنبه ها باز بود، توانستیم صبحانه بسیار خوبی میل کنیم. یعنی من واقعا در امر آشپزی و پذیرایی صفرم و اصولا دو برادر بزرگترم در این زمینه ها فرسنگ ها از من جلوترند. برادرم می گفت:« ببین تو رو خدا همه به کارگرشون غذا میدن که جون بگیره، این ما رو آورده صبحونه هم نمیده...»
به این شکل آخر هفته صرف خرید شد و چراغ یخچال نیکا را هم خریدیم و وصل کردم. آباژور را هم نشان برادرم دادم. با شم فنی و مهندسی مخصوصش، کلید را باز کرد و گفت باید یک کلید جدید بگیریم که برایت وصل کنم. اما متاسفانه آن روز نتوانستیم کلید را بخریم و او باید به شهر خودشان بر می گشت. قرار شد به نیکا بگویم ببینم اگر کلید را بخرم می تواند خودش نصب کند یا نه.
دوشنبه صبح شد و با آخرین چمدان به سمت خانه جدیدم راه افتادم. سعی کردم همه حواسم را جمع کنم که در این اسباب کشی چیزی گم نکنم اما عرضم به خدمتتان که یک لنگه جوراب گم کرده ام ظاهرا!! که البته باز هم در نوع خودش خوب است!
وسایل را که در خانه جدید گذاشتم، رفتم سر کار. آقا، ما نمی دانیم چه حکمتی است که همیشه دکتر "ع" ما را وقتی می بیند که داریم در توالت را می بندیم و می آییم بیرون!! روز اول کار هم وقتی من رسیدم هر سه استاد داخل جلسه بودند و بعد ما تا رفتیم توالت، موقع بیرون آمدن دکتر "ع" را داخل راهرو دیدیم و سلام و علیک کردیم. کلا انگار میعادگاه ازلی و ابدی ما شده باشد دم در توالت. حالا جالبی ماجرا این است که من گلاب به رویتان در طول روز خیلی کم از توالت استفاده می کنم و از مثلا شش باری که در این توالت را باز می کنم، پنج بارش برای رفتن جلوی آینه و بررسی آراستگی ظاهری ام است. اما فکر کنم دکتر "ع" با خودش می گوید این دخترحتما بیرون روی مفرط دارد!!
خلاصه، آن روز صبح هم قرار بود دکتر "ع" از سفر ده روزه اش به ایران بر گردد. ما تا از در توالت آمدیم بیرون، دکتر "ع" را دیدیم که دارد در اتاقش را باز می کند. یعنی خودم از خنده داشتم می مردم. ما هم در همان اثناء فرصت را غنیمت شمردیم و همان در توالت چند ساعت مرخصی گرفتیم برای اینکه در خانه باشیم تا مبل و سایر وسایل سنگینی که سفارش داده بودیم را بیاورند.
راستش آن چند ساعتی که در خانه منتظر تحویل وسایل بودم، خیلی لذت بخش بود. آفتاب خوبی پهن شده بود و من روبه پنجره بالکن نشسته بودم و حسابی لذت می بردم.
خوب است کمی از همسایه هایم هم بگویم. همسایه پائینی ام یک زن و شوهر بلغاری با دو فرزند هستند که متاسفانه خوب انگلیسی بلد نسیتند اما خیلی مهربان و اهل کمک هستند. یک پسر نوجوان دارند که او را به عنوان مترجم صدا می کنند. پسرک هم از آن نوجوان های نچسب و گوشت تلخ که اصلا اعصاب مصاب ندارند، است! یعنی، مامان باباهه، 4 تا جمله می گویند، این پسره تو سه کلمه برای من ترجمه می کنه. مدتی است که عملا به این نتیجه رسیدیم که با آقای همسایه پائینی، خودمان بدون نیاز به مترجم صحبت کنیم. خانمش اصلا متوجه نمی شود اما خودش نسبتا فهم خوبی دارد و بیشتر صحبت کردن برایش سخت است. البته دانش مقدماتی زبان آلمانی من هم گاهی در فهم بعضی کلمات هلندی به کار می آید و وقتی هلندی حرف می زنند، تا حد کمی می فهمم چه می گویند. حالا جالب این است که این همسایه های من از ترک های بلغارستان هستند و من اگر ترکی بلد بودم، نباید انقدر به خودم زحمت می دادم!
و اما همسایه بالایی، یک زن و شوهر پیر هلندی هستند که تا به حال موفق نشده ام درست و حسابی ببینمشان. اما هربار گذری دیده ام، خیلی خوب و مهربان بوده اند. از آن با سلیقه ها هستند که تمام پنجره ها و دیوارها را پر از گل کرده اند. ساختمان خانه ما به این شکل است که دو سری پله رو به خیابان وجود دارد. یک سری پله از پائین و از در خانه همسایه پائینی می آید بالا و به خیابان می رسد. یک سری پله هم از کنار در خانه من و همسایه بالائی می رود پائین و به خیابان منتهی می شود. در واقع در من و همسایه بالایی کنار هم است. اما در خانه آنها که باز شود باز پله می خورد و به یک خانه دوبلکس می رسد. اما در خانه من، مستقیم داخل آپارتمان باز می شود. این همسایه بالایی، تمام پله های منتهی به در خانه خودش و من را پر از مجمسه های لاک پشت در سایزها و رنگ های مختلف کرده است. بعد، این لاک پشت ها دانه دانه انگار از پله ها پائین آمده اند و آخر پله یک گلدان است که دو لاک پشت آخر که خیلی هم کوچک هستند، یکی شان به گلدان آویزان است و دیگری در خاک گلدان نشسته است. من هم در اولین خریدی که برای خانه کردم، یک لاک پشت کوچک خریدم که بعدا دم درم بگذارم که به نوعی نهضت لاک پشت ها را ادامه داده باشم!
القصه، ما ظهر آن روز وسایل خانه مان را تحویل گرفتیم که دیدیم نیکا دارد زنگ می زند. آهان، این را هم بگویم که به پیشنهاد خاطره خوبم یک گلدان زیبا برای نیکا خریدم و روی میزش گذاشتم (که البته ناگفته پیداست که لنگه اش را هم برای خانه خودم خریدم!) . یک کارت هم کنارش گذاشتم و بازگشتش را خوشامد گفتم. نیکا که زنگ زد، با این جمله شروع کرد:" من سورپرایز شدم!" من هم که فکر کردم از دیدن ابتکارات و سلیقه من غافلگیر شده است، خنده ای کردم و گفتم امیدوارم خوشت آمده باشد. بعد دیدم با عجله می گوید:" بله سفر خوب بود اما الان هرچه نگاه می کنم می بینم کلید اضافه ای که با خودم برده بودم را ندارم، می توانی کلید را به من برسانی؟" خلاصه دیدم که بنده خدا هنوز به خانه نرسیده و چمدان به دست در فرودگاه است و من خوش خیال فکر کرده ام دارد از ابتکارات من تعریف می کند.... ! با اینکه مسیر خانه جدیدم تا خانه قبلی طولانی است، موافقت کردم که کلید را بهش برسانم. خیلی تشکر کرد. وقتی هم را دیدیم ماجرای کلید آباژور را برایش توضیح دادم و در مورد ظرف شکسته هم گفتم که جریمه را می پردازم. گفت بعدا می تواینم در این موارد صحبت کنیم و شماره حساب خواست تا مبلغ ودیعه را برگرداند. بعدتر در ایمیل هایی که رد و بدل کردیم گفت قیمت ظرف 8 یورو بوده است. اما برایم جالی بود که پولش را از مبلغ 200 یوروی ودیعه کم نکرد و همه را برگرداند. اما قرار شد من برای کلید آباژورش یک فکری بکنم و چیزی بخرم که مشکلش را حل کند. نا گفته نماند که وقتی گلدان و کارت را در خانه اش دیده بود، خیلی خوشحال شده بود و کلی تشکر کرد. خلاصه این استرس بزرگ هم به لطف خدا حل شد.
خیلی سردرگمم.
برای بیست و هشتم فوریه یک وقت مصاحبه دارم از جایی که کار کردن و حتی کارآموزی در آن، آرزوی خیلی هاست. شرایط مصاحبه اش چندان آسان نیست و از افرادی هم که آنجا کارآموزی کرده اند شنیده ام که محیط کاری بسیار سخت گیرانه ای دارند. با اینکه چند ماه پیش به تشویق یکی از دوستان خارجی ام که در آنجا کارآموزی می کرد، تقاضای گذراندن کارآموزی در آنجا را فرستادم، الان احساس می کنم عجب سنگ بزرگی برداشته ام! این مصاحبه در درجه اول به زبان انگلیسی خواهد بود اما به تمام زبانهایی که در رزومه تان ادعا کردید به آنها مسلطید و یا با آنها آشنایی دارید، از شما سوال می شود. و خب من مدتهاست که زبان فرانسوی تمرین نکرده ام. از طرفی عربی اینجانب (علیرغم علاقه وافرم به زبان عربی) مانند بسیاری از هم وطنان، در مکالمه خیلی می لنگد و بیشتر عربی نوشتاری است. حالا مانده ام در این مدت چطور عربی ام را به سطحی برسانم که چندتا جمله لااقل بتوانم بلغور کنم! و در عین حال، چطور لغات فرانسوی فراری از ذهن را برگردانم؟! حالا باز خدا رو شکر که من در این موارد خیلی وسواسی ام و در همان رزومه تاکید کرده ام که آشنایی ام بیشتر با عربی نوشتاری است. یا سطح دانش فرانسوی ام را پائین تر از انگلیسی، اعلام کرده ام.
و مهمتر از همه اینها اینکه تازه امروز به مدد یکی از هم کلاسی های پارسالم فهمیدم که در مصاحبه راجع به یکی از رای های اخیر مربوط به رشته تخصصی ما، سوال می شود و در واقع باید رای را تحلیل کرد. و من هنوز هیچ رایی را برای خواندن پیدا نکرده ام، تا چه برسد به تحلیلش!
حالا یکی نیست به من بگوید که تو خودت می دانی که این دارالوکاله چقدر سخت گیر است و شانس چندانی نداری ( ملیت و حجاب را هم اضافه کنید به موارد مربوطه)، پس چرا استرس گرفته ای؟
چرا؟
دلیلش ساده است: کمال طلبی! من تا چند روز پیش به این مصاحبه به چشم یک تجربه نگاه می کردم. اما هرچه به تاریخ مصاحبه نزدیکتر می شوم، تصور ضایع شدنم جلوی سه نفر که قرار است برای دور اول مصاحبه ام کنند؛ بدجوری حالم را می گیرد!
حالا اینها را اضافه کنید به اینکه تا ما دوباره کلاس اسم نوشتیم، پیشنهادات کاری- که احتمالا باز هم بی سرانجام است!- روانه شد!! دو پیشنهاد کاری که از قبل داشتم اما گفته بودند هنوز باید صبر کنی، دارد جدی می شود انگار! این دو کار، مشکلات کار اولی را که از مصاحبه اش نوشتم، ندارند؛ اما پیچیدگی های دیگری دارند!
حالا من مانده ام میان یک سه راهی که یکی اش به نحو سختی سربالایی است و آمادگی زیادی می خواهد که متاسفانه من الان آنچنان که باید آمادگی اش را ندارم. دوتای دیگر هم به شدت پر پیچ و خم است و حتی ممکن است مرا به آدمهایی از زندگی ام وصل کند که هیچ علاقه ای به ارتباط مجدد با آنها ندارم از جمله "ف" و حتی یارو!
چه می توانم بگویم جز التماس دعای فراوان!
عمیقا معتقدم که تغییر حال بد به خوب، تا حد قابل توجهی می تواند ارادی باشد. با این حال، گاه عوامل بیرونی روند این تغییر و تحول حال را کند میکنند و البته مقاومت درونی ناخودآگاهی هم در برابر این تغییر شکل می گیرد. برای من که اکثر سالهای عمرم در مدرسه و دانشگاه گذشته است، گذران قسمت عمده زمانم در خانه ( که روزی آرزویی دور می نمود!) رابطه مستقیمی با حال ناآرام روحی ام دارد. این که صبح ها استرس زود بیدار شدن نداشته باشی نعمتی است در نوع خودش که سالها آرزویش را داشتم اما این روزها انگار این تنبلی -و البته بیماری- دارد روز به روز کرخت ترم می کند.
پارسال در یک اتاق و دور ار خانواده ام بودم. شرایط زندگی اصلا آسان نبود. اما شادتر بودم. شاید چون زندگی ام برنامه داشت. امسال، در یک خانه راحت و با اعضای خانواده ام هستم، اما با همه خوشحالی هایم از بابت داشتن این نعمت، حالم آن طور که باید خوش نیست. حتی گاه احساس می کنم دل تنگی برای وطن، این روزها بیشتر از پارسال به سراغم می آید. نه اینکه همه روز غمبرک زده باشم ها، اما خودم می دانم که آدم سابق نیستم. سعی هم کرده ام در روند زندگی ام تغییراتی دهم. مثلا من همیشه عاشق طراحی بوده ام، اما هیچ گاه فرصت درست و حسابی برایش جور نمی شد. از طرفی، همیشه هم می ترسیدم که استعدادش را نداشته باشم. فعلا دو جلسه با یک خانم دوست داشتنی کلاس داشته ام. به نحو عجیبی آرامم کرده است این کشیدن ها و سایه زدن ها. قبل ترها در مدرسه که بودم، از معلم های نقاشی ام استرس می گرفتم. شاید چون معمولا ذوقم را کور می کردند و مثل یک موجود بی استعداد نگاهم می کردند! این بار خوشحالم که از آن استرس خبری نیست.
به هر حال، باید قدم های بزرگتری هم بردارم. این بیماری که فعلا سرجنگ دارد با من. اما به لطف خدا از هفته آینده برنامه زندگی ام قرار است تغییراتی کند. امیدوارم این تغییرات، درجهت مثبت باشد. فعلا که از کار خبری نیست اما شاید با این برنامه جدید و رفتن کلاس، کمی منظم تر شوم و بتوانم لا اقل پای آن مقاله کذا بنشینم که نوشتنش طلسم شده گویا!
دوستی برایم آزمونی فرستاده بود در مورد ارزیابی کیفیت زندگی. چشمتان روز بد نبیند، نمراتم به نحو آبرو بری در اکثر موارد پائین بود! نتیجه آمون را نگه داشتم تا مدتی بعد روند تغییر حالم را بسنجم.
زن که باشی...
.
.
.
.
.
لذت ابروی تازه برداشته شده را درک می کنی!
هربار صورتم اصلاح می شود و ابروها تمیز، با خودم نرم تر می شوم. جلوی آینه که می روم به خودم از آن لبخندهای مهربان می زنم. موهایم را با ملاطفت از صورت کنار می زنم. کمی صورتم را می چرخانم و از گوشه چشم به آینه زل می زنم و لبخند کج کج می زنم! ابرو که بر میدارم؛ عاشق می شوم، عاشق دختر بیست و هفت ساله لاغری که چشم و ابروی شرقی اش برق می زند. عاشق دختری که تا ده سال پیش، به عشق های افسانه ای اعتقاد داشت و فکر می کرد روزی نیمه گم شده اش، عاشقش شود و با هم صحبتی و هم دلی هایش روحش را صیقل زند. دختری که امروز چشم هایش نگران است اما مدتهاست که به دنبال عشقهای افسانه ای نیست. دختری که امروز دوست دارد خودش روحش را صیقل دهد، خودش دنیایش را بزرگتر کند و خودش مسیر کمال را بجوید.
ابرو که بر می دارم، اعتماد به نفس گم شده ام بر می گردد انگار!
شاید تا به حال آهنگ فرانسوی Non, Je Ne Regrette Rien (نه، هیچ حسرتی نمی خورم) را شنیده باشید. این قطعه که در سال 1956 نوشته شده است؛ شهرت خود را با اجرای خواننده فرانسوی، ادیت پیاف (Édith Piaf) در سال 1960 به دست آورد.
این آهنگ را می توانید اینجا بشنوید.
آهنگ کلمات و تکیه روی سیلابس آخر آنها در زبان فرانسوی، ریتم خاصی به این شعر بخشیده که هماهنگ با محتوای آن است. طبیعتا ترجمه این شعر، قادر به انتقال این ریتم و آهنگ در زبان اصلی نخواهد بود. با این حال، فکر می کنم گوش دادن به یک آهنگ با دانستن معنی اش دل پذیرتر باشد.
هرچند حرفه ام ترجمه کردن نیست، اما این کار را برای دل خودم دوست دارم. بر من ببخشائید اگر ترجمه ام چندان که باید شاعرانه از آب در نیامده است!
Non... rien de rien
Non je ne regrette rien
Ni le bien... qu'on m'a fait
Ni le mal, tout ça m'est bien égale…
Non... rien de rien
Non... je ne regrette rien
C'est payé, balayé, oublié
Je me fous du passé…
Avec mes souvenirs
J'ai allumé le feu
Mes chagrins, mes plaisirs
Je n'ai plus besoin d'eux
Balayées les amours
Avec leurs trémolos
Balayés pour toujours
Je repars à zéro
Non... rien de rien
Non... je ne regrette rien
Ni le bien, qu'on m'a fait
Ni le mal, tout ça m'est bien égale
Non, rien de rien
Non... je ne regrette rien
Car ma vie... car mes joies…
Aujourd'hui... ça commence avec toi…
نه، هیچِ هیچ
نه، من هیچ حسرتی نمی خورم
نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،
و نه بدی ها؛
همه درنظرم یکسانند.
نه، هیچِ هیچ
نه، من هیچ حسرتی نمی خورم
بهایش پرداخته شده، محو و فراموش شده است.
من کمترین اهمیتی به گذشته نمی دهم.
با خاطراتم، آتشی افروخته ام.
غم هایم، شادی هایم،
دیگر به آنها نیازی ندارم.
عاشقانه هایم، با همه ارتعاشهایش،
محو شده است،
برای همیشه محو شده است.
بار دیگر، از صفر شروع می کنم.
نه، هیچِ هیچ
نه، من هیچ حسرتی نمی خورم
نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،
و نه بدی ها؛
همه درنظرم یکسانند.
نه، هیچِ هیچ
نه، من هیچ حسرتی نمی خورم
چرا که زندگی ام،
و خوشی هایم،
از امروز با تو آغاز می شود...
من برام یک سوال ایجاد شده!!!
آیا من جز سه تفنگدار عزیزم ( حوا و خاطره و مهرنگار)، خواننده دیگری هم دارم؟؟؟!!! (نخندید خب سواله دیگه!)
در این که این سه خاطرشان خیلی عزیز است، هیچ شکی نیست. اما راستش برای اولین بار دچار این کنجکاوی شده ام که بدانم فرد دیگری هم دنبالم می کند یا نه! تا پارسال، برای خودم می نوشتم. اما این روزها این سه مخاطب عزیز، انگیزه نوشتن به من می دهند....
اگر خواننده دیگری هم دارم خوشحال می شوم که بدانم.
سلام
اگر این همه تاخیر افتاد بین این قصه قدیمی ببخشید. راستش خودم فکر نمی کردم انقدر طولانی بشه. امروز قصد داشتم تمومش کنم اما یه ملاقات، حسابی فضای فکری ام رو تغییر داد.
فردی از آشنایان، به دلیل سرطان پانکراس در طول یک سال اخیر در اینجا تحت درمان بوده است. ظاهرا این چند روز بیماری شدت گرفته و بستری شده. دکترها گفته اند چند روزی بیشتر نمی ماند. دیگر نمی تواند حرف بزند و گویی در حال احتضار است. امروز به دیدن همسر و دختر دو و نیم ساله اش رفته بودم. دخترک طبعا چیزی نمی فهمد از عمق ماجرا. وقتی تلفن زنگ می زد با ذوق می گفت: بابا زنگ زده و شیرین زبانی هایی از این دست. مادر این دختر، زنی قوی بود. درد و غم در چشمانش موج می زد اما خود را محکم نگاه داشته بود.
یا "باب الحوائج" واسطه شوید که خداوند این پدر را شفا دهد. دل این کودک هنوز رنگ این دنیا را به خود نگرفته، به پاکی دلش نظر کنید. یا ابوفاضل، ای حامی کودکان کربلا، این کودک را تنها نگذارید...
لطفا دعایش کنید.
بعدا نوشت: همین الان خبر فوت اون بنده خدا اومد... برایش دعا کنید.