دلم برایش سوخت
دلم برای استیصالش سوخت. رفته بود به گذشته و مقایسه کرده بود. فکر کرده بود چرا آن سالها نه از روی جهل که از روی غفلت، پی چیزهایی را نگرفته بود که شاید دنیایش را بزرگتر میکرد. همیشه اینطور بود که در این موقعیتها، مقایسه میکرد. گاه، این مقایسه انگیزه تغییر میداد و گاه، رنج میآفرید. نوزده ساله بود و با اینکه اهل رقابت نبود، در آن بعدازطهر خرداد، خودش را با آدمی مرموز مقایسه کرده بود و خواسته بود در نمره، که دم دستیترین وسیله سنجش بود، رقابت کند. فایدهاش لااقل این بود که بعد از چهار سال، هم نمرههایش خوب بود و هم در رشتهاش متخصص.
دوباره سخت شده بود با خودش. محاکمه شروع شده بود و مدعیالعموم، یکریز حرف میزد. تنهاییاش دلم را سوزاند. میدانستم که اینطور موقعها، به رفیق آن سالها هم فکر میکند که بی هوا، دوستی را منکر شد. چقدر در بیست سالگی سعی کرده بود موشکافی کند و دلیلی پیدا کند؟ حیف زمان از دست رفته نبود؟
دلم برای سرگشتگیاش سوخت.
- ۹۷/۰۸/۰۶