میل باغ ما کن
قدیمترها یکی از تفریحاتم، تصور زندگی آدمهایی بود که در قطار، ترام یا اتوبوس میدیدم. حتی وقتی که حوصله خیالپردازی نداشتم، لااقل لبخند میزدم به آدمهای اطرافم. نمیدانم چرا چند وقت است که دیگر نه خیالی مانده که پرواز کند و نه رمقی برای لبخند به غریبهها. بیحوصله شدهام. وقتی آدمها زیاد سروصدا کنند، جایم را عوض میکنم. حالوهوای عاشقانه آدمها، دلم را به هم میزند. آدمها را دیگر دوست ندارم انگار. هنوز ولی با مسنها مهربانم. چند وقت پیش که در اتوبوس، بلند شدم تا زوج پیری راحت کنار هم بنشینند، نگاه گرم پیرزن تا مدتها حالم را خوب کرد. یا آن پیرمرد که به بازویم زد و خواست که کارتش را جلوی کارتخوان بگیرم، انگار در نگاهمان چیزی ردوبدل شد که ماندنی بود.
بخش قابل توجهی از سالهای پیش از دبستان من کنار مادربزرگی گذشت که کلی قصه و شعر بلد بود. مادربزرگی که پسر محبوبش چندین سال پیش به بهانه معالجه دختر کوچکش رفته بود آمریکا و مادربزرگم هنوز چشم به راه بود که حال دختردایی خوب شود و دایی رضا برگردد. من دو ساله بودم که دایی و خانوادهاش ایران را ترک کرده بودند و من طبعا هیچ خاطرهای ازشان نداشتم، هنوز کوچک بودم که روزی برادر بزرگم پرده از حقیقتی که خودش کشف کرده بود، برداشت: دایی رضا که دیگه برنمیگرده. ولی مامانبزرگ نمی دونه ... . مادربزرگم همان شعرها که برای من میخواند را در نامه برای دختردایی مینوشت، البته خودش که نه، او میگفت و بقیه مینوشتند. آن روزها دختردایی خیلی عزیز بود و شاید هم بعضی شعرها فقط مخصوص او بود. مثلا این یکی:
الا دختر که چشم زاغ داری
سبد در دست و میل باغ داری
سبد بنداز و میل باغ ما کن
سرم را بشکن و دردم دوا کن
بالاخره، بعد از حدود ده-یازده سال، دایی و خانوادهاش سفری به ایران کردند. فکر کنم مامانبزرگ آن موقع دیگر فهمیده بود که برای دایی و خانوادهاش، برگشتی در کار نخواهد بود. آن سال، ما سفر بودیم و من خانواده داییام را ندیدم. حدود دو سال بعدترش، مادربزرگم فوت کرد. برای مراسم چهلم، داییام و خانوادهاش هم ــ البته بدون دختر دایی ــ آمدند ایران. من بالاخره پسر محبوب مادربزرگم را دیدم. مهربان بود و میدانستم همدم مادرم بوده در روزگار جوانی. بعدترها، اختلاف در عقیده، دورشان کرده بود از هم. دایی مهربان بود و جوانتر از بقیه داییهای مسن من. اما برای من چهارده ساله، غریب بود که ناگهان کسی را به عنوان دایی بپذیرم که هیچ خاطرهای از او نداشتم. الان دیگر آسانتر شده. گاهی پای تلفن یا در فیسبوک، ابراز محبت میکند و من هم خجالت نمیکشم دیگر. خلاصه، همان سالی که مامانبزرگ فوت کرده بود، دختردایی خودش هم سفری تنها به ایران کرد. من بالاخره دختردایی که مادربزرگم آنقدر در فراقش غصه خورده بود را دیدم. دیدار خیلی سردی بود و خاطره بدی شد. بعد از آن هیچوقت ندیدمش و ارتباط مجازیمان هم هیچوقت گرم نشد. مادربزرگ مادری دختردایی که در آمریکا زندگی میکرد، چند وقت پیش فوت کرد. و من میبینم که دختردایی، که خودش الان یک پزشک متخصص است و مادر یک دوقلو، دختر با محبتی است و هنوز به آن مادربزرگش فکر میکند و برایش ابراز دلتنگی میکند. او فقط احتمالا درست نمیداند که مادربزرگ پدریاش تا مدتها، چشم انتظار بازگشتشان بود.
این روزها اگر کسی در فامیل بپرسد که نوههای دردانه مامانبزرگ کدامها بودند، احتمالا تعداد قابلتوجهی اسم مرا هم میآورند. و من فکر میکنم هیچکس به اندازه من نداند که مادربزرگم چقدر دلتنگ سفرکردهاش بود. امروز نوزده سال از رفتنش میگذرد و من هنوز گریههایم تمام نشده ...
- ۹۷/۰۷/۲۵