خیلی حرف دارم اما نمی تونم بنویسم. نمی دانم چرا.
چرا انقدر گمم؟
- ۳ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۹
خیلی حرف دارم اما نمی تونم بنویسم. نمی دانم چرا.
چرا انقدر گمم؟
در این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده. استادم محترمانه مجبورم کرد که هر دو امتحان را بدهم. برایم تاکسی فرستادند که از در خانه ببرتم دانشگاه و برگرداند. در این شرایط درس خواندن و امتحان دادن سخت بود اما الان خوشحالم که راحت شدم٬ هرچند که از نتیجه امتحان اصلا مطمئن نیستم.
این مدت دوستان واقعی دانشگاهم را شناختم. یاکوپو و فَضَل و تیکا برام کم نگذاشتند. به خصوص تیکا که خیلی کمکم کرد. لوسیانا و وارون و تئودورا هم هوایم را داشتند. از خُوان انتظار بیشتری داشتم٬ ولی حق با یاکوپو بود٬ انگار دوستی خُوان با ما بیشتر منفعت طلبانه بود.
بعد از امتحان آخر مستقیما به ایران رفتم. پروازی که باید پنج ساعت و خرده ای می بود٬ حدود یازده ساعت طول کشید. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ما قرار بود تا ده دقیقه دیگر در فرودگاه امام بنشینیم که خلبان گفت دیدش خیلی ضعیف است و هیچ چیز نمی بیند. نهایتا هواپیما به اصفهان رفت و حدود شش ساعت در هواپیما نشستیم تا هوا روشن شد و مه کم شد و دوباره توانستیم به تهران پرواز کنیم. با وضعیت پای من و خستگی امتحانات٬ تحمل این شرایط خیلی سخت بود.
اقامتم در ایران کوتاه بود و بیشتر در تخت و اتاقم گذشت. در مجموع سه بار بیشتر بیرون نرفتم. حوصله معاشرت نداشتم. دوباره گم شده بودم بین زندگی ام در ایران و زندگی ام در اینجا. یادداشتهای ده دوازده سال پیشم را می خواندم و مدام سرگردان تر میشدم.
برای اطمینان٬ وضعیت پایم را در ایران چک کردم. خیلی نگران برخورد بد بیمارستانها و دکترهای ایران بودم. بیمارستان آتیه فراتر از حد انتظارم خوب بود. وقتی برخورد مهربان خانم دکتر اورژانس را دیدم٬ دلم میخواست بهش بگویم که چقدر ارزش دارد که کسی در مملکتی که استانداردهای برخورد پزشک و بیمار نه برای پزشکان درونی می شود نه برای بیماران٬ خودش با وجدان عمل کند.
یکی از بارهایی که بیرون رفتم برای سینما رفتن بود. با عصا در خیابانهای تهران راه رفتن هیچ آسان نیست. برخورد مردمی هم که من دیدم در دو سر طیف قرار می گرفت: عده ای از ایرانی ها مثل بیشتر مردم کشور محل زندگی من٬ هوایت را دارند و برایت راه باز می کنند و .... عده ای اما یا نمیبینند یا خود را به ندیدن می زنند. دم در سینما بودیم که دختر و پسری هم با فاصله کمی از ما به در ورودی رسیدند. پسر ایستاد تا من و پدرم رد شویم. دختر با عجله از کنار ما رد شد و خود را به جلوی ما رساند و بعد ناگهان چلوی ما طوری ایستاد که من ترسیدم با پاهایش بیاید روی پایم! بعد دستش را دراز کرد به سمت پسر که پشت ما بود و با صدای بلند گفت: «چرا وایستادییی آخه؟؟ بیاااا دیگه.» خنده ام گرفته بود. از قضا دوبار در آسانسور دیدمشان. دخترک مدام نگران بود که پسر ازش دور شود. وقتی از کنارشان رد شدیم تا خارج شویم با لحن عجیبی به پسر می گفت: «عزیزززم٬ بیااااا این ور». من باورم نمی شد اینها که میدیدم رفتار واقعی آدمها باشد.
برای برگشت مادرم را راضی کردم که نیاید. تیکا گفت می آید فرودگاه دنبالم. دم آخر سرمای بدی خوردم که هنوز درگیرم. تیکا آمد و شب هم پیشم ماند و برایم غذا درست کرد و حسابی پرستاری ام را کرد. بعد هم با هم رفتیم دانشگاه. مسیر دانشگاه خیلی خسته ام کرد٬ اما باید عادت کنم. تیکا راحت برایم حرف زد. گفت همه ما فکر می کردیم یاکوپو تو را دوست دارد چون توجه ویژه ای به تو داشت. برایش گفتم که رابطه ما یک دوستی ساده است و یاکوپو نه سال است که با دوست دخترش است. و من هم با دوست دخترش آشنا شده ام و خیلی هم دختر خوبی است. دیگر نگفتم که با توجه به پیشنهاد کاری خیلی خوبی که فدریکا در آمریکا گرفته٬ یاکوپو دارد به ازدواج با فدریکا و مهاجرت به آمریکا فکر می کند و روی کمک من حساب کرده برای راست و ریست کردن رزومه و سایر مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا. یک بار باید ماجرای دوستی ام با یاکوپو را بنویسم.
همه این مقدمه ها را گفتم تا فرار کنم از داستان داخل هواپیما. سخت است گفتنش. کنار کسی نشسته بودم که از همان اول کمکم کرد. بعد ٬ از جریان پایم پرسید و برایش گفتم. سر حرفمان باز شد. مدتها بود که این طور به دل نشستن را تجربه نکرده بودم. در آمریکا درس می خواند و فعلا ساکن کشوری بود که من در آن هستم. دروغ چرا٬ مدتها بود که پسری که مهربانی و متانت و هوش و منش اجتماعی اش یک جا به دلم بنشیند ندیده بودم. وقتی فهمیدم شش سال از من کوچکتر است خیلی جا خوردم. من کی انقدر سنم بالا رفته بود که آدم شش سال کوچکتر از من مردی باشد برای خودش؟ موقع پیاده شدن وسایلم را آورد پایین و خداحافظی کردیم و رفت. من به دلیل عصا و وضعیت پایم باید منتظر می ایستادم و آخرین نفر پیاده می شدم. ریسک نکردم که راه تماسی برقرار کنم. او هم چیزی نپرسید. فقط در میان حرفهایش اسم کوچکش را فهمیده بودم و دانشگاهش. پیدا کردن علی نامی که در فلان دانشگاه معروف آمریکا درس می خواند در اینترنت نباید آسان باشد. اما پیدا شد. پیدا شد بی آنکه من بخواهم راه تماسی برقرار کنم. دیشب به یاکوپو گفتم که بعد از سالها کسی به دلم نشست. گفت:
“Wow! I wish I could have pushed you!”
برایش گفتم که فایده ای ندارد حتی اگر من قدمی بردارم. دوران عجیبی است. من خسته ام از گچ پا و از سرماخوردگی. زود آزرده می شوم. می دانم که خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته و آنطور که باید شکرگزار نیستم. رفتار آدمهای بی اهمیت زندگی مثل «خوان» آزارم می دهند و آز آدمهای مهم زندگی ام غافل شده ام. و در کنار همه اینها فکر می کنم نداشتن دوست پسر٬ شریک یا همسر همانقدر که دوستان خارجی ام فکر می کنند عجیب است٬ لابد عجیب است دیگر و من دارم خودم را گول می زنم که همه چیز عادی است.
مدت زیادی میشه که ننوشتم. این مدت مجبور شدم تافل بدم چون تافل قبلی منقضی شده بود. مقاله دوم با استاد ایران هم اگه خدا بخواد نهایی شد. یک سری خرده کاری هم در حال انجام دادنشونم که انشاالله آخر آگوست که از کار قراره بیام بیرون ،کمتر اذیت شم. سه هفته از ماه جولای رو ان شاالله برای یک دوره تابستانی به کشور دیگری می روم. بعد که بر گردم کمتر از یک ماه وقت دارم برای راست و ریست کردن کارها و بعد هم ترک محل کار. احتمالا بگویم برایم مهمانی خداحافظی نگیرند. حوصله ندارم آن وسط بایستم و سخنرانی کنم. آنها که واقعا دوستشان داشتم و دلم تنگشان می شود را حضوری خداحافظی خواهم کرد و بقیه هم یک ایمیل کلی کفایت می کند. حالا ببینیم چه می شود.
هفته دوم آگوست برای یک روز تدریس جایی دعوت شده ام. هیجان دارم و البته ترس. با این حال این از آن فرصتهایی است که دلم میخواهد شجاع باشم و امتحانش کنم، با وجود همه ترسم از صحبت جلوی جمع.
خبر دیگر اینکه بعد از استعفاء از کار، اگر خدا بخواهد یک دوره درسی یک ساله شروع میکنم. تصمیم سختی بود. دلم میخواست زودتر برگردم ایران. ولی این موقعیت پیش آمد که یک جورهایی دلم نمیخواهد از دستش بدهم. نمیدانم چه میشود. نمیدانم بعدا حسرت یک سال دوری بیشتر از ایران را خواهم خورد یا نه، نمیدانم چقدر حتی گذراندن این دوره برای کارهایی که میخواهم در ایران انجام دهم تاثیر داشته باشد. اما به هر حال این تصمیم را گرفته ام. دلیلش بیشتر یک جور کسب رضایت درونی است شاید. احساس میکنم من تازه بعد از تجربه کاری میتوانم بهرهای که میخواهم را از دانشگاه ببرم. مضافا به اینکه الان اعتماد به نفس حرف زدن سر کلاسم خیلی نسبت به چهار سال پیش تقویت شده. همه اینها شاید باعث شود که بیشتر بتوانم از دانشگاه لذتببرم. با این حال، باز هم هیچ چیز معلوم نیست.
این روزها انگار همه چیز در دور تند است و من مدام باید حواسم باشد که جا نمانم. با همه اینها، آغوش امن خدا انگار سفتتر دورم است. الحمدالله.
همین چند وقت پیش داشتم فکر می کردم به اینکه روزی که اولین موی سفیدم را ببینم چه حالی پیدا می کنم. امروز صبح جلوی آینه توالت، برق روشنی در بین موهام به چشمم خورد. دستم را بردم بین موها و سعی کردم آن مظنون براق را دستگیر کنم. در همان حال، به تمام حسهای زنی با اولین موی سفیدش فکر کردم.
دستم را به دور موی خطار کار چفت کردم و آمدم به سمت اتاقم تا زیر نور طبیعی بررسی اش کنم. نصفه بالایی مو سفید شده بود و جنسش مرده و خشک. جایی برای انکار نبود...
هوا گرم شده و حشرات مجالی برای ابراز وجود پیدا کردهاند. یک راه خیلی تنگ و باریک، روبهروی محل کارم هست که میانبری است برای رسیدن به خیابان بعدی. آن خیابان بعدی را هم یک راه سرسبز تقریبا جنگلی مخصوص پیاده و دوچرخهسوار قطع میکند. دوچرخه سواری در آن راه سبز معمولا کیف میدهد البته وقتی که در جهت سرازیریاش باشی. منتها چند ماه که هوا سرد باشد، آدم یادش میرود که تا هوا گرم میشود، دوچرخه سواری در آن مسیر یعنی با سر رفتن تو دل کلی پشه ریز و دیگر حشراتی که گله ای به چشم و دماغ و دهن وارد میشوند. وای به روزی که عینک آفتابی نداشته باشی. رسما مجبوری چشمهایت را ببندی. تازه، آن روز توی همین وضعیت که با قیافه چپ و چوله سعی میکردم کورمال کورمال دوچرخه را از راه باریک هدایت کنم به سمت خیابانی که قطعش میکرد، رئیس کل محل کارم با ماشین رد شد و دست تکان داد و من که فقط شمای تاری میدیدم از ماشینی که رد شد و دستی که تکان خورد، دستم را بالا آوردم و بعد سعی کردم حدس بزنم که کی بوده این که رد شده!
دیروز هم هوا گرم بود و من یک دامن بلند نخی پوشیدم و لذت دوچرخهسواری با دامن خنک را چشیدم. فقط امان از وقتی که باد میزند زیر دامن و هی باید صاف و صوفش کرد. رسیدم محل کار، گرم بود. پنجره اتاقم چون چند ماهی باز نشده، سفت شده و زورم نمیرسد بازش کنم. مدتی گذشت و از پنجره باز راهرو سر و کله حشرات پیدا شد: مگس و زنبور. سر و صدا می کردند و خودشان را به این ور و آن ور می زدند. پنجره را که نمی توانستم باز کنم. خودشان هم عقلشان نمیرسید از در بروند بیرون. تا آخر وقت تحملشان کردم.
امروز که آمدم هر دو هنوز بودند. زنبور به وضوح خسته شده بود. یک سر آمد روی میزم نشست. نگاهش کردم. دلم نسوخت. دوباره مشغول کار شدم. برگشت سمت پنجره. چند باری خودش را کوبید به پنجره. بعد انگار تسلیم شد. آرام لبه پنجره نشست، بی حرکت. رفتم بالای سرش. تکان نمیخورد. تقریبا مطمئن بودم که هنوز نمرده، منتظر نشسته تا مرگ بیاید سراغش. تازه فهمیدم چقدر مستاصل بوده در این دو روز. کاغذی برداشتم و جلویش گرفتم. بی رمق پاهایش را تکان داد: فقط در حد قدمهایی کوتاه برداشت که بتواند روی کاغذ بیاید. معلوم بود دیگر نای تکان خوردن ندارد. در دستم یک نارنگی بود که داشتم می خوردم. خواستم نارنگی را جایی بگذارم، دیدم نباید وقت را هدر داد. همانطور یک دست نارنگی و یک دست کاغذ حامل زنبور به سمت راهرو رفتم. پنجره راهرو بسته بود. با بدبختی بازش کردم و کاغذ را گرفتم بیرون. زنبور اول بی حرکت بود. باد آمد، پرتش کرد پایین. مثل یک جنازه افتاد پایین. یکهو انگار یادش آمد که نباید تسلیم مرگ شود. در حین سقوط پر زد. دیگر ندیدمش.
این روزهایِ مرا کتابی پر کرده که هدیه پدرم به مناسبت تولد سی و یک سالگیام بوده. مدتها بود که کتابی نخوانده بودم که بیم داشته باشم از تمام شدنش. صفحه صفحهاش را مزه مزه می کنم و هم دلم نمیآید زمینش بگذارم و هم نمیخواهم زود تمامش کنم.
این کتاب، بازخوانی سه متن کهن فارسی درباره زندگی حبیب خداست. ویراستار در این بازخوانی، عناصر دراماتیک متن را جدا کرده و همه را نظم تقریبی زمانی داده و به هم چسبانده. به قول خودش گویی کاشیهای کوچک، طرح بزرگ را کامل کند. نثرکتاب بی تکلف است و کِشنده. طراحی جلد زیبا، قطع مناسب و صحافی عالی هم دست به دست هم داده تا کتاب، بسیار خوشدست و روان و بی وقفه ورق بخورد.
در آستانه مبعث دوست خدا (ص)، خواندن این کتاب را به آنان که به دنبال روایتی کهن و تصویرساز از زندگی آخرین نبی هستند پیشنهاد میکنم.
گفت: روزی نشسته بودم خالی به مناجات.
همی نگه کردم: برنایی را دیدم! نیکورویی! نیکومویی! نیکو منظر! نیکو جامه! قدم وی بر زمین و سر وی به عنان آسمان رسیده.
مرا گفت: "اقراء یا محمد!"
من گفتم:" چه خوانم؟"
گفت:" اقراء باسم ربک! بگو: بسم الله الرحمن الرحیم."
من این بگفتم. از برکت این نام راحتی در هفت اندام من آمد.
[....]
چون دراز بکشید، خدیجه دل مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آنگه من باز پیش خدیجه رفتم.
خدیجه گفت:" یا محمد، کجا بودی؟ که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو و مرد به هرجای فرستادم تا تو را طلب کنند." آنگه چون دید که نه بر آن حالم که از بر وی رفتم، پرسید که:" یا محمد تو را چه افتاده است که چنین شده ای؟ مگر بترسیده ای؟"
خدیجه را گفتم:" دثّرونی، دثّرونی! مرا بپوشید!"
خدیجه وی را به جامه بپوشید.
جبریل باز آمد. گفت:" یاالها المدثّر! ای جامه در سر درآورده! برخیز خلق را بیم کن از دوزخ و با توحیدِ خدای خوان و آنکه تو رسولِ خدایی!"
کتاب قاف- ویرایش یاسین حجازی
حدود چهار سال پیش، وقتی هنوز ماهی کوچولو توی دل مامانش بود، و من در انتظار عمه شدن، یکی بهم گفت عمه ها مهربونن اما هیچ وقت برادرزاده ها اونا رو به اندازه خاله ها دوست ندارن. خب من خودم عمه نداشتم اما دیده بودم که خیلی از آدمها با عمه هاشون خوب نیستند. به هرحال، چون مامان و خاله خودم، عمه های خیلی محبوبی هستند برای برادرزاده هاشون، سعی کردم این حرفها روم اثر نذاره.
ماهی کوچولو ما بالاخره به دنیا اومد و من در کل سالی یک نوبت (از چند روز تا یکی دو هفته) می بینمش. با اینکه من اوایل، از همون راه دور، خودم را هلاک می کردم براش و این میزان شیفتگی در خاله اش وجود نداشت و حتی علنا می گفت که بچه دوست نداره، وقتی بالاخره خاله اش دیدش، شد طرفدار پر و پا قرص پسر کوچولو. و همه هم، از جمله برادر خودم، با شگفتی زیادی از عشق بی بدیل خاله به خواهرزاده می گفتند و تحسین می کردند این عشق رو. خب منم کم کم به حاشیه رفتم و خودم هم به مرور دوست داشتنم رو کنترل شده تر کردم. چون نمی خواستم برایم توقعی ایجاد بشه که بعدا توی ذوقم بخوره. به مرور یاد گرفتم دوست داشتنم رو مشروط نکنم به واکنش ها و محبت هایی که دریافت می کنم. برادرزاده پسر مهربونیه، اما به دلیل کمتر دیدن من، من رو کمتر می شناسه. خب من هم از بعضی چیزها دلم می گیره. مثل اون بار که من ایران بودم و داشت با مامان بابا اسکایپ می کرد، من رو که دید اسم زن دایی اش رو گفت (به جان خودم هم اسمم رو بلده هم قیافه ام رو میشناسه!). یا همین دیروز که از معدود مواردی بود که تو بغلم نشسته بود و ورجه وورجه نمی کرد و یهو محبتش گل کرد و دست گردنم انداخت و من گفتم: آخیششش حال اومدم. و اونم یکهو نگاهم کرد و اسم زن دایی اش رو گفت! گفتم من عمه دخترچه ام. خندید و با لحن شیطونی گفت عمه+ اسم زن دایی! شاید خودش هم خوب می فهمید که لج من در میاد!
اینا هیچ کدوم به این معنا نیست که من برادرزاده ام رو دوست ندارم. برعکس، خیلی هم دوستش دارم و سلامتی و عاقبت به خیریش برام خیلی مهمه. به این معنا هم نیست که برادرزاده ام با من بده، بلکه برعکس، خیلی هم با محبته ولی خب من رو قطعا نزدیکتر از زن دایی یا زن عموش نمی دونه (حالا نمی گم دورتر می دونه!). من البته نمی گم این عنوان ها به خودی خود تعیین کننتده است. ولی وقتی آدم کسی رو با این نسبت نزدیک داره (بچه برادر یا بچه خواهر)، دلش می خواد رابطه ای متفاوت نسبت به روابطی که با بچه دیگران داره، تجربه کنه. شاید هم این احساس از ناپختگی منه. نمی دونم. به هر حال، من هم دارم تمرین می کنم که دوست داشتنم رو در یه چارچوبی قرار بدم که در آینده توقع برام ایجاد نشه. و دروغ چرا؟ این کار اونقدرها هم آسون نیست.
لازمه در اینجا یک اشاره ای هم به برادرزاده دوم بکنم، که از قضا راهش خیلی ازم دور نیست! آلوچه خان فعلا روابط حسنه ای با من داره (البته این طور که فهمیدم رابطه اش با من با رنگ لباسم نسبت مستقیمی داره) و خنده های خیلی خوشگلی تحویلم میده. اما با همه اینها، برای این یکی از اول دارم تمرین می کنم دوست داشتن در چارچوب و در عین حال، بدون توقع رو.
امروز روز اول سی و یک سالگی است. البته به تقویم میلادی هنوز سی ساله ام، اما تقویم هجری شمسی میگوید که همین امروز سی و یک ساله شدم. دروغ چرا؟ تا همین دیشب نام سی و یک سالگی بیشتر از سی سالگی می ترساندم. یک جور واقعی تری توی چشمم می کرد دهگان سه را. دوست داشتم به تاخیر بیفتد آمدنش. اما خب، از صبح که پا شدم، دارم عادت می دهم خودم را به این ترکیب سی و یک.
امسال اولین روز تولدی را تجربه می کنم که باید تنها و بدون هیچ کدام از اعضای خانواده بگذرانم. سه سال پیش وقتی در هشتم آوریل به این کشور سفر کردم تا کارم را شروع کنم، لااقل صبح تا قبل از پرواز، پدر و مادرم پیشم بودند. دو سال پیش هم فکر می کردم قرار است تنها باشم در روز تولدم، اما خانواده ام غافلگیرم کردند و خودشان را تا شب رساندند. و پارسال هم خدا رو شکر روز تولد در کنار خانواده گذشت. امسال، اما خودم هستم و انتظار برای آخر هفته ای که انشاالله بعد از یک سال و نیم همه اعضای خانواده را دور هم جمع خواهد کرد. برادرزاده ای که یک سال و نیم است ندیدمش و تا به حال در هیچ کدام از تولدهایم نبوده و البته برادرزاده جدیدی که دارد اولین بهار زندگی اش را می بیند. خدایا شکرت به خاطر همه اینها. اما به هر حال امروز (19 فروردین) و فردا (8 آوریل)، تنها خواهم بود. آنقدر رابطه ام با محیط کار صمیمانه نیست که بخواهم در اینجا تولد بگیرم. بماند که در اینجا هم اگر کسی یادش باشد تولدم را فردا را می داند.
با اینکه سرما خورده ام و بی حوصله ام، از دیروز تصمیم گرفتم که روز تولد را متمایز از روزهای عادی کنم. دیشب که رفتم سوپر مارکت که میوه و شکر و چای و... بخرم، دسته گل رز شیری رنگ با لبه های سرخابی چشمم را گرفت. با اینکه دستم پر بود، خریدمش. موقع خرید پنیر هم، آن پنیر گران تر را، که مدتی بود نمی خریدم، برداشتم. شب هم برای شام ماهیچه درست کردم که طبق معمول اصلا خوشمزه نشد.
صبح که پا شدم، آفتاب در خانه پهن شده بود. دیگر باید باور می کردم سی و یک سالگی را. فکر کردم برخلاف چند مدت گذشته که مدام بی حوصله لباس پوشیدهام، کمی با سلیقه تر لباس بپوشم. ژیله بلند قرمز طرح ایرانی را در آوردم. بلوز و شلوار مشکی و روسری مشکی و قرمز را کنارش گذاشتم. همه را اتو کردم. حالم بهتر شد. بعد از مدتها حوصله کردم برای سر کارم خوراکی بردارم: شیرموز و نارنگی و آناناس و موز!
امروز اما پیش از آنکه از تخت بیرون بیایم، وقتی هنوز بی حوصله و غمگین بودم، به طور کاملا اتفاقی گذارم افتاد به صفحه خانه ای بی (مرکز رسمی حمایت از کودکان پروانه ای). انگار نشانه ای باشد در پس این اتفاق درست در روز سی و یک سالگی.
حالا من می خواهم یک خواهش کنم از همه کسانی که
گذارشان به اینجا می افتد و ممکن است به خاطر لطفی که به من دارند بخواهند تبریک
تولدی بگویند. اگر دوست دارید، به این صفحه بروید و هرچقدر که در توانتان هست، کمک
کنید. داستان این کودکان واقعا رنجنامه است...
صبح جمعه برسی و وقتی همه خوابند وارد حیاط بشی و سروی که دوست قدیمی ات بوده رو از بعد از مدتها نوازش کنی. سروی که هفده هجده سال پیش کاشته شده و از بازسازی کامل خانه و حیاط سالم عبور کرده...
هنوز بوی عید رو نفهمیدم اما شکوفه های دلفریب رو جسته و گریخته دید زدم...
الحمدالله به خاطر همه چیز.
اما خدا جان، میگذاری گله کنم از جان یاری که خیلی بی وفاست، خیلی زیاد؟