Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

سال هشتاد و هفت را در حرم امام رضا تحویل کردم و آرزویی کردم که برایش زمان هم گذاشتم: آخر فروردین! روز بیست و نهم فروردین، آرزوی من برآورده شده، اما... آنچه بعدا پیش آمد فاصله زیادی داشت با آنچه من خیالش را بافته بودم. با این حال، شک ندارم که حکمتی در پس آن واقعه زندگی ام بوده.

از آن سال به بعد، دیگر هیچ سال تحویلی را در ایران نگذراندم. امسال، اما عروسی رفیق جانم- که انشاالله خوشبخت شود- مایه خیر شد و اگر خدا بخواهد، عید را در ایران خواهم بود. سفرم خیلی کوتاه است. روز دوم فروردین باید برگردم تا در نبود همکار، اینجا خالی نباشد. بازی های همکار سر مرخصی را هم بهتر است ناگفته بگذارم.

قبل از رفتن دستی به سر و روی خانه کشیدم. البته هنوز خرده کاری ها مانده.

هنوز نرفته، دچار همان حس دوگانگی شدم که به خاطر تفاوت‌های زندگی در اینجا و آنجا سراغم می ‌آید. جواب منفی آقای خواستگار را هم انشاالله حضوری می‌دهم.

دعا می‌کنم سال جدید برایمان برکت بیاورد، و سلامتی و شادی و دل رحمی و دوستی با خدا. سال نوی همگی پیشاپیش مبارک. اگر دوست داشتید، بعد از خواندن این پست، برای درگذشتگان همه مان فاتحه ای بخوانیم، به ویژه برای آنها که بازماندگان یادشان نمی کنند.

راستی بی صبرانه منتظرم برم ایران نرگس بو کنم.


  • ۲ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶
  • دخترچه

-حدود شش الی هفت سال پیش، زمانی که کارآموز وکالت بودم، از یکی از دادگاهها که بیرون آمدم، پیرزنی به سمتم آمد و گفت خانه دخترش در فلان خیابان است و با زبان روزه باید پیش دخترش برود اما پول همراهش نیست و از من خواست مبلغی برای کرایه اش بدهم. کم نشنیده بودم از سناریوهای مختلفی که متکدیان می چینند. با این حال، مبلغی کمک کردم و رفتم. چند ماهی گذشت. این بار حوالی خانه خودمان، همان پیرزن را دیدم که داستانش را هم تغییر نداده بود. طبیعتا کمک نکردم.  انکار نمی کنم که با وجود اینکه احتمال زیادی داده بودم که داستان منزل دختر واقعیت ندارد، دیدن دوباره اش با همان داستان، حس بدی داشت برایم. امسال، دی ماه که ایران بودم، برای کاری اداری به حوالی منزل خودمان رفته بودم. پیرزن آمد جلو، داستان منزل دختر را که تعریف کرد، ماجرا یادم آمد. حس عجیبی بود. خیلی عجیب. این همه سال گذشته بود، اما داستان عوض نشده بود. این بار هم کمک نکردم. دو راهی بدی است این طور مواقع. از طرفی نمی خواهی مشوق تکدی گری شوی، از طرفی فکر می کنی که لابد طرف محتاج است دیگر.

- حدود همان شش- هفت سال پیش، قبل از ماجرای دیدن پیرزن، عصر یکی از روزها که با ف – که آن زمان، با وجود بعضی جرقه ها در رابطه مان، دوستم بود هنوز- در دانشگاه مانده بودیم، دخترکی که تا به حال ندیده بودیمش آمد و به نحو مشکوکی گفت پول ندارد و می خواهد آژانس بگیرد از دانشگاه که برود خانه و اگر ما کمکش کنیم، بعدا پس می دهد بهمان. گفت سال اولی است. گفتیم خب چرا با تاکسی یا اتوبوس نمی روی، ما به اندازه پول آن کمکت کنیم، گفت بلد نیستم و شهرستانی هستم. یادم می آید حتی بهش گفتم که می تواند کدام تاکسی را سوار شود و برود یا اینکه آژانس را نگه دارد و برود از خانه پول بیاورد. به هر حال، ما هرکدام مبلغی کمک کردیم که فکر کنم به حساب آن موقع کارش را راه می انداخت. آن شب، یک جلسه دفاع پایان نامه در دانشکده برگزار بود. رفتیم در جلسه بنشینیم که دیدیم همان دختر جلوی یک خانم دیگر را هم گرفته. وقتی آن خانم آمد بنشیند ازش پرسیدم که آیا از شما هم پول خواست و جریان خودمان را گفتم که ما کمکش کرده ایم در حدی که کارش راه بیفتد. آن خانم هم گفت که برایش عجیب بوده درخواست دختر و پولی نداده. بعدش هم من به ف گفتم که احتمالا این شگردش است و اصلا معلوم نیست دانشجوی اینجا باشد. ف هم تکذیب نکرد و تا جایی که یادم هست او هم فرضیه من را تایید کرد. فکر کنم یک یا دو هفته ای گذشت. ف هم کم کم رفتارش داشت با من تغییر می کرد و وارد فازی شده بود که مدام از من و رفتارم ایراد می گرفت. یک روز آمد و مبلغی که به آن دختر داده بودم را گرفت جلویم و گفت دختر را در دستشویی دیده و پول را پس داده. بعد هم با لحن سرزنش گری گفت که من چقدر زود قضاوت کرده ام و باید بروم از آن دختر حلالیت بطلبم. طبیعتا اشاره ای هم نکرد که خودش هم خیلی متفاوت از من قضاوت نکرده بود. من خیلی عذاب وجدان گرفتم. و البته از حس اینکه نقد ف هم بیشتر از اینکه جنبه دوستانه داشته باشد جنبه حال گیری داشت، دلخور بودم. به هر حال، من آدمی نبودم که در بند پولی باشم که حدس زده بودم بهم پس نمی دهد، بلکه با اینکه  فردی با سر هم کردن داستان سعی کند پولی ازم بگیرد، مشکل داشتم. اما ظاهرا، علی رغم ظاهر مشکوک ماجرا، تمام حدس های من غلط از آب در آمده بود. خب، هیچ وقت رویم هم نشد که از آن دختر حلالیت بطلم.  من هنوز عذاب وجدان این ماجرا را با خود حمل می کنم، به خصوص از اینکه با آن خانم دیگر  هم فرضیه ام را در میان گذاشتم، بیشتر ناراحتم. فکر می کنم این علنی کردن حدسم، کثیف ترین قسمت اشتباهم بود. این ماجرا برای من دو درس بزرگ داشت: یکی اینکه واقعا سعی کنم جلوی قاضی درونم را بگیرم و انقدر سریع حکم صادر نکنم. دوم اینکه، حواسم باشد که بعضی نظراتی که ما می دهیم، حتی اگر جنبه نقد هم داشته باشد، و شنونده هم با ما همداستان شود، بعدا به راحتی می تواند علیه مان استفاده شود. از آنجا بود که فهمیدم حتی اگر کسی قبح اخلاقی غیبت یا عیب جویی برایش بازدارنده نباشد، باید یه این فکر کند که در بهترین حالت، شنونده همان حرفها به راحتی بعدا می تواند  خصائل بدگویی، بدبینی، غر زدن، منفی نگری و.... را به گوینده نسبت دهد. طبیعتا معما که حل شد هم کسی نمی بیند که فلان قضاوتی که گوینده به اشتباه کرده، شاید پیش زمینه ای هم داشته. همه آن موقع نتیجه نهایی را که همان قضاوت اشتباه است می بینند.

-چند ماه پیش که دوستم از ایران آمد دیدنم، یک سفر با ماشین به بلژیک رفتیم. به مقصد که رسیدیم، مشکل پیدا کردن جای پارک وجود داشت. یک جا موقتا نگه داشتیم که یک بررسی کلی کنیم که چه باید کرد. از قضا جایی که ایستادیم رو به روی یک مرکز اسلامی بود. خب بلژیک و  به طور خاص بروکسل هم معروفند به وجود گروههای سلفی تندرو و ناامنی در محله های مسلمان نشین. همانطور که ایستاده بودیم مردانی مسلمان جلوی مرکز رفت و آمد می‌کردند. قیافه های بعضی ها دقیقا منطبق بود بر تصویر مسلمانان خطرناکی که این روزها در رسانه ها می بینیم: صورتی اخم آلود با ریش های بلند. به دوستم گفتم اوه اوه اینا رو نگاه کن از اون سلفی های افراطی هستند! مسیر را که بررسی کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راه بیفتیم که شاید جای پارک مناسبی پیدا شود، ماشین روشن نشد. هر کار کردیم، روشن نشد. به شماره شرایط اضطراری شرکت اجاره دهنده ماشین زنگ زدم، اما تماسم ناموفق بود. یکهو دیدیم کسی به شیشه می زند، از قضا یکی از همان آقایان با قیافه مخوف بود. یکی از دوستانش هم نزدیکش ایستاده بود.  پرسید چه شده. و ما مشکل را گفتیم و با یک راهنمایی ساده مساله حل شد. گفت از کدام کشور هستید؟ من که هنوز هم پیش داوری ام داشت در ذهنم جولان میداد، با خودم فکر کردم این تا بفهمید ما ایرانی هستیم و طبیعتا شیعه، حالمان را جا می اورد! با این حال گفتم ایرانی. لبخندی زد و گفت خواهران من از ایران! به گرمی خداحافظی کرد و ما راه افتادیم. این بار خدا چنان سریع نشانم داده بود که قضاوت هایم بی مبنا و غلط است که بدجوری شرمنده شده بودم.

- حدود شانزده- هفده سال پیش، همسایه دیوار به دیوار ما یک سگ بزرگ آورده بود و در حیاط خانه اش بسته بود. آن موقع ها نگهداری سگ در خانه های آپارتمانی خیلی رایج نبود. سگ هم شبها خیلی پارس می کرد. یک شب، سگ پارسهای بلند و عصبانیش را شروع کرد. یک بند پارس می کرد و آرام نمیشد. همه خانواده در هال بودند و من در اتاقی که به حیاط همسایه دید داشت، درس می خواندم. برادرم که آن موقع ها  دبیرستانی بود آمد در اتاق و پنجره را باز کرد و با هم سگ را از بالا نگاه کردیم. به اقتضای شر و شیطنت نوجوانی، برادرم کمی از پنجره خم شد و دستش را از همان بالا به حالت مشت سمت سگ گرفت. سگ که توجهش به ما جلب شده بود کمی آرامتر شد. ما هم خندیدیم و پنجره را بستیم. شاید چند ثانیه نگذشته بود که صدای مهیب شکستن چیزی از بیرون و بلافاصله صدای پارس سگ آمد. رفتیم سمت پنجره، انگار چیزی به حیاط همسایه پرت شده بود. فکر کردیم شاید خود صاحبان سگ کلافه شده اند و این کار را کرده اند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر همسایه در خانه مان را زد و شروع کرد به فحش و ناسزا که به چه حقی به سمت سگ من چیزی پرتاب می کنید. اهالی کوچه سرها را از پنجره در آورده بودند و هرچه خانواده من می گفتند که علی رغم اذیت های صدای سگتان ما هیچ وقت چنین کاری نکرده ایم، باور نمی کردند و می گفتند جهت پرتاب از سمت خانه شما بوده و چراغ اتاق هم که روشن است. مستاجر طبقه بالایمان که پیرمرد شناخته شده ای در محل بود سرش را از پنجره در آورد و سعی کرد وساطت کند که قائله بخوابد. همسایه آن شب رفت خانه‌اش،  ولی تقریبا مطمئنم که تا امروز هم مطمئن است که ما آن کار را کرده ایم! طبیعتا چون خانواده ما به خاطر نمود حجاب مادرم، مذهبی قلمداد می شد، فرضیه همسایه هم تقویت می‌شد. این معما همیشه برای ما لاینحل ماند که قضیه چه بوده، اما خب یک احتمال این بود که مستاجر طبقه بالایمان یک آن از کوره در رفته و این کار را کرده. هرچند، این هم فقط در حد احتمال است.  به هر حال چیزی پرتاب شده بود، ولی ما خوب می دانستیم که هیچ یک از اعضای خانواده ما این کار را نکرده است.

- دوم راهنمایی بودم و بغل دستی ام خواهرزاده مدیر مدرسه بود. از مدرسه ام و سخت گیری‌هایش بیزار بودم. از دید مدرسه هم من، دانش‌‌آموز ناهنجاری بودم. مدتی بهم بند کرده بودند که کارهای خارج از حد و حدود مدرسه می‌کنم و من معنی این عبارت را نمی‌فهمیدم. فکر می کردم فهمیده‌اند که مثلا در فلان امتحان، کمی تقلب کرده‌ام! اما منظور آنها چیزی فراتر از این حرفها بود! دلیل پیش‌داوری منفی‌شان به من دقیقا نمی‌دانم چه بود اما حدس می‌زنم این بود که می‌دانستند در کودکی چند سالی خارج از ایران بوده‌ام. البته یک دانش‌آموز مشکل دار هم در مدرسه بود که ظاهرا در یک مقطعی رفته بود و حسابی پشت سر من حرفهای بی سر و ته زده بود. خب وقتی هم کادر یک مدرسه حرفه‌ای نباشند، خودشان را وارد بازی‌های کودکانه می‌کنند. خلاصه من به شدت با مدرسه و مشاورش که هر روز دنبال بهانه جدیدی از من بود، درگیر بودم. اما، خواهر زاده مدیر مدرسه که بغل دستی ام بود، دختر با شخصیت و بااخلاقی بود و گاهی قبل از امتحان ها با هم درسها را دوره می‌کردیم. یک روز، آخر وقت آمدند و گفتند مسابقات درس‌هایی از قرآن یا چیزی شبیه آن را منطقه فرستاده. برای اینکه جواب سوالها را بدهیم باید جزوه‌هایی را که قبلا داده بودند می‌خواندیم. که خب طبعا من لایش را هم باز نکرده بودم!  پاسخنامه ها را دادند و من با خودم فکر کردم من که جواب این سوالها را نمی‌دانم، همین‌طور الکی گزینه ها را پر کنم. خلاصه خوانده و نخوانده پاسخنامه را پر کردم و دادمش به مشاور کذا که به عنوان مراقب آمده بود. خواهرزاده مدیر که فکر کنم جواب سوالها را بلد بود با حوصله گزینه ها را انتخاب کرد و یکی از آخرین نفرهایی بود که برگه اش را داد به مشاور. خانم مشاور که پاسخنامه خواهرزاده مدیر را گذاشت روی بقیه پاسخنامه ها که قبلا مرتب کرده بود، یکهو حس کارآگاهی اش گل کرد که: "صبر کنید ببینم اینجا دو پاسخنامه به اسم خانم گ (همان خواهرزاده مدیر) هست. کی این شوخی بی مزه رو کرده؟ خودش بگه؟" من با خودم فکر کردم یعنی کی این وسط همچین کاری کرده؟ چه حوصله ای داشته! مشاور گفت: "هرکی هست خودش بگه وگرنه من خودم می فهمم کی بوده." بعد شروع کرد دانه دانه اسمهای روی پاسخنامه ها را خواندن تا بفهمد اسم چه کسی کم است! وقتی دانه دانه اسمها را میخواند من که مطمئن بودم بالاخره به اسم من هم می‌رسد و می فهمد من مجرم نیستم، یک آن با خودم گفتم نکند واقعا اسم همه را بخواند و اسم من نباشد آن وسط!! و خب، خانم مشاور همه اسمها را خواند و اسم تنها کسی که نبود، من بودم!! خودم داشتم شاخ در می‌آوردم! پاسخنامه را نشانم داد، با دست خط خودم جلوی نام و نام خانوادگی نوشته شده بود: زهرا گ.  مشاور که احتمالا از خوشحالی اینکه دوباره بهانه‌ای از من به دست آورده سر از پا نمی‌شناخت، ژست عصبانی گرفت و من را از کلاس بیرون کرد. من هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. همانطور که در راهرو قدم می‌زدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده: همان موقع که خواهرزاده خوش خط مدیر داشته اسمش را روی پاسخنامه می‌نوشته و من نگاهش می‌کردم در حالی که فکرم پیش این بوده که چطور این مسابقه کذایی که هیچ ازش نمی‌دانم را جواب دهم، ناخودآگاه دستم بدون اینکه مغزم بفهمد چه می‌کند به تکرار نوشته بغل دستی پرداخته. این موضوع برایم آشنا بوده و هست. بارها شده  که با کسی حرف می‌زنم و برگه کاغذی جلویم هست. آن موقع اصلا نمی‌فهمم چه می‌نویسم روی کاغذ، اما بعدا که کاغذ را نگاه می‌کنم از دیدن کلمات جسته و گریخته ای که از خلال یک گفت و گو و یا یک درگیری ذهنی درونی انتخاب کرده و ناخودآگاه روی کاغذ آورده ام، خودم جا می ‌خورم. یعنی اصلا خودم یادم نمی‌آید همچین چیزهایی را نوشته باشم. حالا مگر می‌شد چنین چیزی را برای آن مشاور توضیح داد؟ امکان نداشت باور کند. به خصوص که من جوابها را الکی زده بودم و طبیعتا نمره افتضاحی در مسابقه می‌گرفتم. مشاور هم مطمئن بود که من برای خراب کردن خواهرزاده مدیر، دست به این نقشه شوم زده‌ام لابد. خیلی بی‌پناه بودم. هیچ مدرکی نداشتم. به جرم نکرده متهم شده بودم و هیچ کس حرفم را باور نمی‌کرد. در این بین خواهرزاده مدیر از کلاس بیرون آمد. بهش گفتم باور کن من نفهمیدم چی شد. گفت من می دانم چه شده. من اول اسمم را نوشتم روی پاسخنامه و تو حواست نبوده و برش داشتی. بعد من هم حواسم نبوده و دوباره اسمم را روی آن یکی پاسخنامه نوشتم. گفت به خانم مشاور هم می‌گوید. راستش بعید می‌دانم که نفهمیده بود که اسمش روی پاسخنامه من با دست خط خودم نوشته شده بود.  با موقعیتی که داشت، هرچه می گفت برای کادر مدرسه حجت بود. رفت و به مشاور گفت اشتباه شده و خودش اسم رو دو بار نوشته. قائله ختم به خیر شد و ادامه پیدا نکرد، اما من هنوز به دختر سیزده ساله ای فکر می کنم که به راحتی می‌توانست من را با مدرک دست خط خودم محکوم کند، اما ترجیح داد این کار را نکند.    

همه اینها را گفتم تا یادم بماند که گاهی  شواهد به هیچ وجه کافی نیستند برای فهمیدن آنچه در واقع اتفاق افتاده. من البته مشکل دارم با این اصطلاح که انقدر هم فراکیر شده و همه در هر موقعیتی می‌گویند قضاوت نکنیم. اتفاقا قضاوت کردن بخشی از عملکرد ناگزیر مغز است. مثلا برای تشخیص حق و باطل، طبیعی است که قضاوت کنیم. حتی گاهی قضاوت نسبت به یک عمل،  بخشی از مسئولیت اجتماعی افراد است. یعنی مثلا من وقتی میبینم از خانه همسایه‌ام، هر شب صدای ضرب و شتم می‌آید و کودک همسایه روزها با صورت کبود از خانه می‌آید بیرون، به نظرم موظفم که قضاوت کنم که جایی از کار می لنگد و در نتیجه قضیه را به پلیس گزارش کنم. با قضاوت نکن، قضاوت نکن، من باید دست روی دست بگذارم لابد.

به نظرم آنچه نباید انجام دهیم حکم صادر کردن در مورد اشخاص است، نه اعمال. که البته همان قضاوت ناخودآگاه اشخاص را هم واقعا نمیشود کامل حذف کرد. مثلا وقتی کسی چهار بار رازمان را نگه داشت، طبیعی است که بار پنجم، به دلیل قضاوتمان به او اعتماد نکنیم. خلاصه که خودم هم دقیق نمی‌دانم برای تعیین مرز خطا بودن قضاوت و درست بودنش، چه ملاکهایی می توان داشت. اما این را به خوبی میدانم که بارها شده که آنچه شواهد و قرائن نشان میداده کاملا خلاف چیزی بوده که در واقع صورت پذیرفته. برای همین من ترجیح می دهم که به جای نفی کلی  فعل قضاوت کردن که یکی از عملکردهای طبیعی مغر است، از ترمینولوزی دینی  و لفظ اجتناب از "ظنّ"*  استفاده کنم. به نظرم کمترین کاری که می توانیم بکنیم این است که فرضیاتی را که بر اساس شواهد در ذهنمان پیش می آید را جار نزنیم لااقل. اگر موضوع در حدی است که نیاز به اقدام پیش گیرانه دارد، خب راه حل منطقی در جریان گذاشتن پلیس است تا آنها تحقیقاتشان را – با همه کاستیهایش- بکنند. اگر هم نه، به نظرم بهتر است ما نه تجسس کنیم، نه اعلام عمومی حدسیات. که البته کار سختی است.


*قرآن کریم / سوره حجرات / آیه 12

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا ...
ای اهل ایمان، از بسیاری پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها گناه است
و هرگز (از حال درونی هم) تجسس نکنید ...


 

  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۱
  • دخترچه

پستی که در ادامه مطلب می آید از آن پستهایی است که چند ماه است که در صف انتظار نشسته. وقتی نوشتنش رو به اتمام بود، بلاگفا خراب شد و بعدش هم حال و هوای خودم چندان سازگار نبود با این پست. تا اینکه این اواخر، وقتی دوباره حس کردم شاید هنوز درست و حسابی عبور نکرده ام، سری زدم به این نوشته و با دید جدیدی که به دست آورده بودم، بعضی قسمتهایش را تکمیل کردم. فکر می کنم الان مناسب باشد برای انتشار، به این امید که برای کسانی مفید باشد خواندن این راهکارهایی که حاصل مطالعات پراکنده و البته رصد کردن تجربیات شخصی خودم و برخی آشنایان و دوستان بوده است.


  • ۶ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۸
  • دخترچه

اینکه کم می نویسم نه اینکه حرف کم باشد که اتفاقا خیلی هست و بارها توی ذهنم ایده های نوشتن را پروراندم اما خب دست به قلم نتوانستم بشوم. این روزها گرفتاری کار زیاد شده، اما از جنس آن گرفتاری هایی است که همراه با احساس مفید بودن است. یکی از مقاله ها با استاد ایران پیش رفت و اگر خدا بخواهد و مشکلی پیش نیاید، فکر کنم کم کم مقدمات چاپش فراهم شود. سه تا مقاله دیگر البته هم چنان در صف نشسته اند.

هوا هم خوب است در مجموع. با اینکه هنوز هم روزهای بارانی چند وقت یک بار خودشان را نشان می دهند، رنگ خاکستری، غالب نیست و بلاخره زور نور و روشنایی دارد می چربد به ابرها!

کلاس نقاشی هم خوب پیش می رود. آرامشی که از این توانستن- که هیچ وقت فکر نمی کردم محقق شود- می گیرم، غیر قابل وصف است.

خب در همین روزهای خوبی که یادم می آید تند تند خدا را شکر کنم، خواندن اخبار مربوط به وضعیت محیط زیست، بحران آب، زیاد شدن بیماری ها، خطاهای پزشکی و سیستم درمانی، تصادفات و... در ایران به شدت غمگینم می کند. می دانید؟ آدم وقتی دور است، یک جور دیگری به مشکلات کشورش فکر می کند. وقتی می آیم ایران، آنقدر درگیر زندگی روزمره می شوم که فکر آینده ایران و اینکه چه خواهد شد، جای عمیقی را در مغزم اشغال نمی کند. مشکلات هست، همه غر می زنند، سری به تاسف  تکان می دهند و نهایتا از کنارش رد می شوند. نمی دانم کدام وضعیت بهتر است راستش. چون در این حالتی هم که من دارم،  راه حل موثر و اقدام مفیدی برای بهبود وضعیت کشورم به نظرم نمی رسد و عملا فقط متاسف و نگران می شوم.

از وقتی خبر مربوط به خانمی را خواندم که کپسول اکسیژنی که بهش وصل کرده اند حاوی گاز دیگری بوده، مدام دارم فکر می کنم که چه می شود کرد که مسئولیت پذیری بیشتر شود در این موارد؟ چرا تا وقتی این موضوع رسانه ای نشده بود، به گفته همسر این خانم، مسئولیان بیمارستان حتی برخورد درستی هم نداشتند؟ مسئولینی که خودشان پدرند و مادر و همسر و احتمالا پای درد دلشان که بنشینی کلی گلایه دارند از امور مملکت و سردرمدارانش. مشکل کار ما کجاست که فکر می کنیم مثلا دولتمردان از سیاره دیگری آمده اند و همه بدی های مملکت به خاطر سردرمدارن خبیث است و ما خوبیم؟ آن وقت خودمان (به عنوان شهروند) حتی حاضر نیستیم قبل از خط عابر پیاده بایستیم! این سفر که ایران آمدم متوجه شدم که ناتوانی ام در رد شدن از خیابانهای تهران به نحو چشم گیری افزایش داشته. نکته قابل توجه برایم این بود که بسیاری از دختران جوانی که از قضا پشت ماشن های آنچنانی هم نشسته بودند در گذاشتن پا روی گاز به محض نزدیک شدن به خط عابر، گوی سبقت را از راننده تاکسی ها هم ربوده بودند! این راننده های جوان لابد تحصیلات هم دارند، سفر خارج هم رفته اند، کلی هم صحبت بلدند در مورد لزوم فرهنگ سازی! یا وقتی بسیاری از کاسبان و صندوقدارن محترم، علی رغم همه تبلیغات رسانه ای، منِ خریدار را از حق اولیه خودم برای وارد کردن رمز کارتم محروم می کنند، کجای کار می لنگد؟

نمی خواهم منفی نگر باشم. خیلی چیزها در ایران بهتر شده. این سفر کاملا  احساس کردم که رفتار عمومی مردم بهتر شده. به طور خاص، توجهم جلب شد که نسبت به ده سال پیش برخورد محیط عمومی با محجبه ها عادی تر شده. اما خب هنوز هم مشکلاتی در کشورم هست که حداقل بخشی اش می توانست نباشد اگر خودمان همت می کردیم.

آمدم از خودم بنویسم، به کجاها رسید بحث! این روزها در یک کلام، خدا را شاکرم و دعا می کنم برای مردمم که شادتر باشند، سالم تر، خویشتن دارتر، مرفه تر و البته با عقل معاش بیشتر. کاش آن همت برای بهتر شدن در همه مان ایجاد شود.

 

  • دخترچه
این روزها مزمل می خوانم و شکر خدا آرام ترم. خیلی آرام تر. 
گرفتاری های کاری زیاد است اما تا حدی دوباره یاد گرفته ام هنر در لحظه بودن را. تازگی یک الگو کشف کرده ام در خودم: من انگار هر سال، از اواخر آگوست تا اوایل ژانویه حال روحی ام پر تلاطم و نا آرام است. بعد کم کم شروع می کنم به خوب شدن و آرام شدن. دوباره جایی در تابستان، حوالی جون-جولای یک موجی بهمم می ریزد و دوباره خوب می شوم تا دوباره بارانهای آگوست شروع شود!

تصمیم گیری در مورد ازدواج و اینها هم قرار شد فعلا به تعویق بیفتد. از برکت آرامش این روزها دوباره مطمئن شدم که اگر صلاح و قسمت من ازدواج کردن باشد، بی شک خدا آن را که باید سر راهم قرار می دهد و مهرش را به دلم می اندازد. 

چند وقت پیش خواب عجیبی دیدیم. در خیابان بودم و می خواستم نماز بخوانم. وقت نماز تنگ بود. در خانه ای را زدم. خانمی در را باز کرد و وقتی خواسته ام را گفتم، خیلی راحت و عادی به من جایی داد که نماز بخوانم. بعدا فهمیدم که یک خانواده جنوبی اند با یک عالمه بچه قد و نیم قد. آدمهای خیلی خوبی بودند و دوستشان داشتم. وقتی داشتم از پیششان میرفتم، خاله بچه ها (خواهر همان خانم که در را باز کرده بود!) به قول خودش یک "غازی" پنیر و خرما بهم داد. خیلی خوشحال بودم. خیلی حالم خوب بود.



  • دخترچه

جایی حول و حوش ده-یازده سالگی ام، پسرک شیطان ولی مودب توجهم را جلب کرد. چرا؟ یادم نیست! بچه بودم و احتمالا دقیق نمی فهمیدم  هیجانِ علاقه به جنس مخالف را. چیز زیادی هم یادم نیست از این که این حس دقیقا کی شروع شد و تا کی ادامه پیدا کرد. اجمالا می دانم که دوران زیادی نبود. تنها یک صحنه در ذهنم مانده. روزی سر سجاده، هنگام نماز مغرب و عشا، تصور کردم چه می شد اگر مجبور نبودیم تا بزرگسالی صبر کنیم و او همین الان با خانواده اش، که آنقدر هم با هم دوست بودیم، می آمد خواستگاریم و من عروس می شدم!

سالها بعد بارها به این تصورم خندیدم. در عرض بیست سال گذشته علی‌رغم رفت و آمد خانوادگی و دوستی مادرم با مادرش، هم را ندیده بودیم. این سفر که ایران رفتم، بعد از مدتها، همه اعضای خانواده شان آمدند خانه مان. ناخودآگاه با خودم فکر کردم پسر خوبی است، بیست سال اما زمان کمی نبود برای محو شدن آرزوها. چند روز بعد که فهمیدم خواسته با من بیشتر آشنا شود، حالم گرفته شد. می دانستم که پسر خوبی است، اما می دانستم این آشنایی راه به جایی نمی برد.

با این حال، دیدمش. بار اول مطمئن بودم که آدمِ هم نیستیم. بار دوم، موش چاق خیابان شریعتی به من فهماند که می توان روی حمایتش حساب کرد- می‌دانید که موش ها در زندگی من رُل مهمی بازی می‌کنند-! بار سوم و چهارم، داشتم فکر می کردم که او ،با توجه به انعطاف و حمایت گریش، شوهر خوبی می تواند باشد، حتی اگر لزوما زبانمان مشترک نباشد. روز آخر فال حافظ گرفتم و حافظ گفت: "هاتف آن روز به من مژده این دولت داد/ که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند".

اما، اینجا که آمدم، حواسم را جمع تر کردم. دیدم من دارم تلاش می کنم که خودم را متقاعد کنم به پذیرفتن او. فهمیدم یک جای کار می لنگد. نمی شود این روابط انقدر کوششی باشد، پس جوشش چرا نیست؟ بعد دیدم که ادامه رابطه با او مستلزم تغییرات زیادی در من است: تغییر محل زندگی، تغییر سبک زندگی، کنار گذاشتن برنامه ریزی با دست باز برای آینده و.... نه اینکه من نخواهم برگردم به ایران. اما من همیشه به بازگشت با این دید نگاه کرده ام که محصورم نکند. ازدواج با کسی که همه کار و زندگی اش در ایران است یعنی مطمئن بودن به اینکه نمی خواهی برگردی. من مطمئنم به این موضوع؟ مطمئن نیستم!

از همه اینها که بگذریم شخصیت به شدت عمل گرای او تفاوت دارد با انواعی از شخصیت که من معمولا جذبشان می شوم. نه اینکه عمل گرایی اش را تحسین نکنم که اتفاقا خیلی هم می کنم اما من دلم می خواهد همسفری داشته باشم که بتوانم با او از دغدغه های ذهنی ام هم بگویم. در این میان، اتفاق دیگری هم افتاد. دیدن تقریبا اتفاقی فیلم کوتاهی از رهگذر، به من فهماند که هنوز شنیدن صدایش می تواند من را درگیر کند. مسخره است؟ می دانم. خواب و خیال بازگشت او را دارم؟ نه. نباید در گذشته ماند؟ کاملا موافقم. اما می دانم که وقتی این درگیری حسی نسبت به کسی در گذشته، درست یا غلط، جایی در اعماق وجودم هست، اشتباه است پذیرفتن آدمی که علی رغم تمام احترامی که برایش قائلم، حس عاطفی بهش ندارم.

دادن این پاسخ منفی آنقدرها هم آسان نیست. می دانم همسانی خانوادگی مان یک جورهایی بی بدیل است. می دانم که خانواده اش دوستم دارند و خانواده ام دوستش دارند. می دانم که برخلاف خیلی از پسرهای امروزی، جبهه نمی‌گیرد در مقابل تفاوتهای طرف مقابل. می دانم که این قابلیت را دارد که یک شوهر خوب برای همسرش شود. اما عمیقا شک دارم که من این توانایی را داشته باشم که او را خوشبخت کنم، مگر اینکه تصویری که از جان‌یارم دارم را دگرگون کنم. کاری که در حال حاضر دلیلی برای آن نمی‌بینم.

  • دخترچه

خدایا از راز دل من با خبری...

می‌دانی که چقدر مطمئن بودم به استواری خودم، که فکر نمی کردم به مغلوب شدن دوباره. می‌دانی که بارها با خودم گفتم که آن هم افسانه ای بود که واقعیت نداشت و همان بهتر که فراموش شود، که مطمئن بودم فراموش شده...

پس چرا نشده خدا؟

چرا امروز باید بفهمم که هنوز هم، بعد از همه آن عبور کردن ها، جایی اشغال کرده در وجودم؟

  • دخترچه
آرزوی بیست سال پیش جلوی چشممه و من...
من شور و شوق ندارم حتی!

خدایا، من دوست ندارم  به کسی ضربه بزنم و ناخواسته موجب آزار کسی بشم. 
  • دخترچه

این روزها بدجوری گنگم. هنوز گیج سالهای سپری شده ام. ترس دارم از گذر عمر. انگار سالهایی که ایران نبودم، با دور تند گذشته باشند. می‌ترسم برگردم و خیلی چیزها عوض شده باشه.

در عین گم گشتگی در زمان، احساس می کنم از حال و هوای واقعی مردمم دورم. راه ارتباطی ام، دنیای مجازی بوده که وقتی میرم ایران می فهمم هیچ نمونه خوبی از جامعه ام نیست.

من ترسو شدم این روزها. می ترسم زمان جلو بره. می ترسم از نابالغی خودم.

  • دخترچه

یکی یکی داره خاطرات کودکی یادم میاد. دو بار که بهش حسودیم شد رو خوب یادمه.

عکس بچگی مون کنار هم خنده داره، هر دو به یه نقطه دور خیره شدیم، اون با لبخند محو، من با سر بالا گرفته و لب های جمع شده.

جقدر زمان چیز غریبیه.

  • دخترچه