Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

در جریان یک گفت و گو با فیلسوف٬ فهمیدم که او تناقضی در حرفهای من در مورد رهگذر دیده و یک جورهایی حس کرده که من موضوع رهگذر را خواسته ام کم اهمیت تر از آنچه بوده٬ نشان دهم. البته او می گوید که مهم نیست٬ اما من به این چیزها اهمیت می دهم چون خودم هم گذشته افراد را مهم میدانم و من هم از هضم چیزهایی در گذشته فیلسوف ناتوانم. 

بعد از چهار سال٬ من بعضی چیزها یادم رفته طبعا. رفتم سراغ بعضی نوشته هایی که هنوز به این وبلاگ منتقل نشده اند و واقعیت این است که جا خوردم از خواندن بخشی از نوشته هایم در مورد آن اتفاق و احساساتم.  در آن مقطع٬ آشنایی با رهگذر اتفاقی  محسوب می شد با تاثیرات قابل توجهی در زندگی ام. رهگذر٬ اولین فردی بود که من در قالب معرفی و بدون آشنایی قبلی دیدمش. بر خلاف تصور اولیه ام٬ دیدم که می شود با چنین آدمی هم حرف مشترک پیدا کرد. برای خودم سوال شده است که آن زمان چه چیزی آن رابطه را معنادار کرده بود برایم با وجود اینکه ما هیچ وقت به همدیگر ابراز احساسات نکرده بودیم. فکر میکنم نکته اصلی اش این بود که من توانایی دوباره اعتماد کردن را به دست آورده بودم در کنار کسی که انسان محترمی بود و حد خوبی از اشتراکات فرهنگی-خانوادگی داشت. و البته من در آن مقطع زمانی٬ بی نهایت تنها بودم و هیچ دوستی دور و برم نبود. خب٬ واقعیت این است که آن روز آخر که به او گفتم که بهتر است ادامه ندهیم این روند آشنایی را٬ من دلم لرزیده بود. بعد از آن همه شک و تردید٬ دقیقا همان روز فکر کرده بودم که ارزش دارد که ریسک کنم. اما در عمل تا دیدم طرف مقابلم انگار می ترسد یا هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیست٬ یا به هر دلیل دیگر جرات ریسک کردن ندارد٬ زور منطقم چربید. دفعه آخر که قاطعانه گفتم ادامه ندهیم٬ نه به  دلیل تفاوتهایمان (که کم هم نبود)٬ بلکه دقیقا به خاطر این بود که احساس می کردم رهگذر یا کلا و یا در آن رابطه٬ ناتوان از ریسک کردن است. و خب٬ من تا یک ماه٬ حال رو به راهی نداشتم. دلیل اصلی سختی ماجرا هم این بود که دقیقا همان روزی که احساساتم به نحو جدی تری درگیر شده بود٬ مجبور شده بودم رابطه را تمام کنم. شاید اگر مدتی بعدش این تصمیم را گرفته بودم و طرف مقابل را بیشتر شناخته بودم٬ کمتر اذیت می شدم. من اما٬ فکر می کردم کار درست این است که سرمایه گذاری عاطفی بی آخر و عاقبت نکنم و اگر می بینم جایی از کار می لنگد٬ خودم بروم بیرون.

فیلسوف می گوید دیگر مهم نیست و نمی خواهد بشنود که ماجرا چه بوده٬ من ولی برای خودم سوال شد که آیا واقعا جنس احساس من به فیلسوف با کسی مثل رهگذر متفاوت است؟ تفاوت عمده ای که من میبینم این است که این بار٬ نوع رابطه خودش مطلوبیت هایی دارد که پیش از این نچشیده بودم. یعنی٬ این بار جدا از جذابیت طرف مقابل٬ کششی در خود رابطه وجود دارد. انگار که این رابطه جنبه دیگرخواهی پررنگ تری برایم  دارد و فیلسوف و حال و هوایش موضوعیت جدی دارند. یکی از اثرات عمده این تمایز٬ انعطافی است که من در مقابل فیلسوف نشان می دهم. در این مدت٬  انعطافی که نشان داده ام و به راحتی عذرخواهی کردنم همیشه با رضایت کامل قلبی بوده است و نه حتی سیاست ورزی. یادم نمی آید قبلا چنین چیزهایی را تجربه کرده باشم. نکته دیگر روراستی در رابطه است: من اگر صداقت رهگذر را تحسین می کردم٬ میزان اعتمادم به صداقت فیلسوف٬ قابل قیاس نیست با آن تحسین. و به همان میزان٬ در رابطه با فیلسوف هم بیشتر خودم هستم.

با همه اینها٬ من هیچ نمی دانم آینده رابطه با فیلسوف به کجا می رسد و آیا اصلا ادامه اش به صلاح است یا نه. این را هم برای ثبت احوالات خودم می نویسم که من فکر می کنم مرتبه ای از دوست داشتن و دوست داشته شدن را با فیلسوف چشیدم که قبلا نچشیده بودم: این تنها چیزی است که می دانم. تردیدها البته همچنان سر جای خودشان هستند و دارند مرا خفه می کنند. اما انقدر می فهمم که دوست داشتن فیلسوف جنسش و حدش متفاوت است با  شوخی شوخی از مو قشنگ خوشم آمدن یا حس های جدی تری٬ مثل جذب رهگذر شدن. 

البته که از دید فیلسوف اینها مهم نیست. اما من فکر می کنم آدم باید با خودش روراست باشد و ببیند واقعا این آدم را متفاوت از قبلی ها دوست دارد یا نه. و الا٬ به نظر من آدم در اعماق روحش در بند گذشته می ماند و شاید خیال عشقی ناکام.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۷
  • دخترچه

کاش بهم می گفت که می بینتم٬ می شنوتم. که نمیگذارد سرگردان بمانم.

باید بلند شوم. باید کاری کنم. بس نیست این رخوت تهوع آور؟ 


در زندگی حرفه ای من٬ چیزی وقتی انگار اشتباه رقم خورده. چیزی که خودم هم نمی دانم چیست ولی انگار قصد ندارد رهایم کند. ولی مشکل فقط این نیست. زندگی شخصی ام هم مدام تهی تر شد. نه ویولتی هست٬ نه دل و دماغی برای ورزش که البته همیشه چالشی بوده در زندگی ام٬ و نه دیگر حسی برای همان نقاشی هایی که برای دل خودم بودند. بخش عاطفی زندگی هم شده پر از ترس و تردید. فیلسوف را دوست دارم٬ اما... کسی مدام زیر گوشم می گوید که ادامه این راه اشتباه است. سین بهم گفت چرا ما همه اش دنبال درستی و غلطی کارمون هستیم؟ چرا مدام می ترسیم که اشتباه کنیم؟ من جوابی نداشتم. 

 هنوز روزه نگرفته ام. با این وضعیتی که مدام در رفت و آمدم و مدام تشنه٬ اصلا نمی دانم روزه خواهم گرفت یا نه. یک چیزی کم است انگار. آخرین مهمانی افطاری که دعوت شدم٬ جایی حوالی سال ۸۹ باید باشد. چند سال پیش هم یک بار همکار سابق (بله همان که این اواخر٬ تحملش سخت شده بود)٬ مرا برد خانه اش که با هم افطار کنیم. ولی خب حال و هوای افطاری دعوت شدن نداشت. چیزی همان سالها در ایران٬ گم شده لابد. حتی این روزه های نصفه نیمه ای که در این چند سال اخیر گرفتم هم چیزی کم داشت. کدر شده ام فکر کنم. امسال کدرترم. 

هنوز تاب می خورم بین دین داری به عادت٬ کمال گرایی در پیروی از قواعد نوشته و نانوشته٬ شک و تردید و خستگی٬ و دلی که هنوز هم مامنی نزدیک تر از خدایش نمی یابد. 


  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۰۸
  • دخترچه
دو نفر در درون من دارند هم را تیکه پاره می کنند. دو نفر، بی رحمانه به هم زخم می زنند و من بهت زده و ناتوان، نگاهشان می کنم. 
راه آسان، فرار کردن است و بازگشت به امنیت  گذشته ها. راه درست اما؟ نمی دانم!
  • ۳ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۵۹
  • دخترچه

قرار نبود ابن طور بشود. قرار نبود عاشق بشویم. قرار بود جذابیت و علاقه و اشتراکاتی اگر بود٬ فکر کنم به تصمیم در مورد آینده--که البته آینده به خودی خود٬ ترسناک بود.

تا اینکه رفتم ایران. حضورش گرم بود و پر از حس. نه که از اول بفهمم. بار اول که دیدمش٬ بی احساس ترین موجود دنیا بودم. ذره ذره فهمیدم. آرام آرام جان گرفت چیزی در روزهای آخر اسفند. روز اول فروردین شد و من بعد از هفت سال از آخرین باری که در یک رابطه جدی بودم٬  توانستم به کسی بگویم که دوستش دارم. 

از همان اول اما می دانستیم که موانع٬ یکی-دوتا نیستند. که این راه٬ جایی دو شاخه می شود. هنوز هم ور منطقی ذهن مدام نهیب می زند٬ نه به اینکه فیلسوف آدم درستی نیست. نه٬ که هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میبینم پاکی نهادش را. عقل اما می ترسد از آینده. از شکستن این شاخه گلی که در این یک ماه و اندی که از روییدنش می گذرد٬ از جانم مایه گذاشته ام برای حفظش. که شاید تن ظریفش تردتر از این باشد که تاب بیاورد درشتی های زندگی را.


فیلسوف٬ با همه تفاوت هایش با من٬ بخشی از من است. بخشی که جایی گم شده بود٬ جا مانده بود. فیلسوف اگر ده- دوازده سال پیش سر راه من قرار گرفته بود٬ احتمالا این علاقه بین مان شکل نمی گرفت. من مغرور بودم و لجوج و او٬ کله اش باد داشت هنوز. ما دو تا را با همین تجربیات و احساسات  امروزمان اما اگر کسی می برد به آن سالها٬ کلی می توانستیم عاشقی کنیم و آینده مان را بسازیم در اوج جوانی مان.


چند روز پیش دومین موی سفید را هم در سرم دیدم. تن من دیگر بیست ساله نیست لابد. من خواستم عهد نشکنم در همه این سالها. و فکر کنم که نشکاندم٬ یا به طور جدی نشکاندم. 

می شود خدایی باشد و این همه عشق بین من و فیلسوف را ببیند و باز هم راضی نباشد؟ خدایی که من شناخته ام٬ زمین و آسمان را آنقدر می چرخاند تا راه ما جایی به هم برسد و همسفرش شوم٬ همسفرم شوم: محرمم باشد٬ محرمش باشم.

  • ۴ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۳
  • دخترچه

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۳
  • دخترچه

 فیلسوف را نمی توان دوست نداشت.

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۵۰
  • دخترچه

من فکر کرده بودم می شود دست کشید. نشد. نتوانستم. یا شاید خودش نخواست که بشود.

راستش٬ آنقدری نان و نمکش را خورده ام که شرمم شود از اینطور نمکدان شکستن. نان و نمک؟! چه می گویم. 

تسلیم٬ ای رقیق اعلی! بندت را بیانداز دور گردنم و هر کجا که خواهی ببر.



  • ۹ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۱۳
  • دخترچه

لابد خواسته بود نشانم دهد که آنقدرها هم که فکر کرده بودم جای پایم محکم نیست. لابد خواسته بود که ببینم که می توان لغزید؛ در لحظه ای٬ ثانیه ای و بعد دیگر چیزی نباشد که دستت را بندش کنی. 

تکانی لازم بود.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۴
  • دخترچه

اگر خدا بخواهد هفته دیگر این موقع باید تهران باشم. سفر به ایران برای من با خودش سفر در زمان را هم می آورد. من رها می شوم هر بار در زمان و مکانی که جایی در این ده سال گذشته گم شده. کتابها و جزوات دانشگاهی در کتابخانه ام هستند و انگار نه انگار که آخرین بار که استفاده شان کرده ام همان حوالی سال ۸۸ بوده است. بعضی هدیه هایی که آن سالها گرفتم را نگاه می کنم و نمی فهمم دور زمان کی انقدر تند شد. خلاصه اینکه می دانم هر بار که به ایران سفر می کنم تا چند روز گنگ و گیجم و تا می آیم که عادت کنم باید برگردم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۲
  • دخترچه

مهمترین ایراد من نداشتن نظم در زندگیه. وقت هایی که از نظر روحی آشفته می شم هم که این بی نظمی به اوج میرسه. توی چنین وقتهایی٬ مدام به خواب پناه می برم.

پروژه ام خوب پیش نمیره. نگرانم.

ایمانم کم تر شده فکر کنم.

  • دخترچه