- ۳ نظر
- ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۵۹
قرار نبود ابن طور بشود. قرار نبود عاشق بشویم. قرار بود جذابیت و علاقه و اشتراکاتی اگر بود٬ فکر کنم به تصمیم در مورد آینده--که البته آینده به خودی خود٬ ترسناک بود.
تا اینکه رفتم ایران. حضورش گرم بود و پر از حس. نه که از اول بفهمم. بار اول که دیدمش٬ بی احساس ترین موجود دنیا بودم. ذره ذره فهمیدم. آرام آرام جان گرفت چیزی در روزهای آخر اسفند. روز اول فروردین شد و من بعد از هفت سال از آخرین باری که در یک رابطه جدی بودم٬ توانستم به کسی بگویم که دوستش دارم.
از همان اول اما می دانستیم که موانع٬ یکی-دوتا نیستند. که این راه٬ جایی دو شاخه می شود. هنوز هم ور منطقی ذهن مدام نهیب می زند٬ نه به اینکه فیلسوف آدم درستی نیست. نه٬ که هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میبینم پاکی نهادش را. عقل اما می ترسد از آینده. از شکستن این شاخه گلی که در این یک ماه و اندی که از روییدنش می گذرد٬ از جانم مایه گذاشته ام برای حفظش. که شاید تن ظریفش تردتر از این باشد که تاب بیاورد درشتی های زندگی را.
فیلسوف٬ با همه تفاوت هایش با من٬ بخشی از من است. بخشی که جایی گم شده بود٬ جا مانده بود. فیلسوف اگر ده- دوازده سال پیش سر راه من قرار گرفته بود٬ احتمالا این علاقه بین مان شکل نمی گرفت. من مغرور بودم و لجوج و او٬ کله اش باد داشت هنوز. ما دو تا را با همین تجربیات و احساسات امروزمان اما اگر کسی می برد به آن سالها٬ کلی می توانستیم عاشقی کنیم و آینده مان را بسازیم در اوج جوانی مان.
چند روز پیش دومین موی سفید را هم در سرم دیدم. تن من دیگر بیست ساله نیست لابد. من خواستم عهد نشکنم در همه این سالها. و فکر کنم که نشکاندم٬ یا به طور جدی نشکاندم.
می شود خدایی باشد و این همه عشق بین من و فیلسوف را ببیند و باز هم راضی نباشد؟ خدایی که من شناخته ام٬ زمین و آسمان را آنقدر می چرخاند تا راه ما جایی به هم برسد و همسفرش شوم٬ همسفرم شوم: محرمم باشد٬ محرمش باشم.
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
فیلسوف را نمی توان دوست نداشت.
من فکر کرده بودم می شود دست کشید. نشد. نتوانستم. یا شاید خودش نخواست که بشود.
راستش٬ آنقدری نان و نمکش را خورده ام که شرمم شود از اینطور نمکدان شکستن. نان و نمک؟! چه می گویم.
تسلیم٬ ای رقیق اعلی! بندت را بیانداز دور گردنم و هر کجا که خواهی ببر.
لابد خواسته بود نشانم دهد که آنقدرها هم که فکر کرده بودم جای پایم محکم نیست. لابد خواسته بود که ببینم که می توان لغزید؛ در لحظه ای٬ ثانیه ای و بعد دیگر چیزی نباشد که دستت را بندش کنی.
تکانی لازم بود.
اگر خدا بخواهد هفته دیگر این موقع باید تهران باشم. سفر به ایران برای من با خودش سفر در زمان را هم می آورد. من رها می شوم هر بار در زمان و مکانی که جایی در این ده سال گذشته گم شده. کتابها و جزوات دانشگاهی در کتابخانه ام هستند و انگار نه انگار که آخرین بار که استفاده شان کرده ام همان حوالی سال ۸۸ بوده است. بعضی هدیه هایی که آن سالها گرفتم را نگاه می کنم و نمی فهمم دور زمان کی انقدر تند شد. خلاصه اینکه می دانم هر بار که به ایران سفر می کنم تا چند روز گنگ و گیجم و تا می آیم که عادت کنم باید برگردم.
مهمترین ایراد من نداشتن نظم در زندگیه. وقت هایی که از نظر روحی آشفته می شم هم که این بی نظمی به اوج میرسه. توی چنین وقتهایی٬ مدام به خواب پناه می برم.
پروژه ام خوب پیش نمیره. نگرانم.
ایمانم کم تر شده فکر کنم.
یک روز همون اوایل، هم به سونیا و هم به روبرت گفتم: "من عذاب وجدان دارم. من مثل کسی ام که با یک آدم خیلی خوب ازدواج کرده ولی قلبش جای دیگه است!" هر دو کلی خندیدند. بعد من به سونیا نگاه کردم و آروم گفتم: "فقط مشکل اینه که نمی دونم اونی که قلبم پیششه هم من رو دوست داره یا نه!" سونیا از اون خنده قشنگ هاش کرد و گفت: "به نکته بسیار مهمی اشاره کردی!" در نهایت، هر دو گفتند ما می خواهیم کمکت کنیم که تصمیم درست بگیری. هر کاری از دستشون بر می اومد، کردند و من مدام شرمنده تر می شدم از درک و فهمشون. به سونیا گفتم ببخش که انقدر زود ترسیدم و خواستم کنار بکشم. گفت: " نه، عیب نداره، اما این پروژه بچه ی منه! دلم می خواد همه دوستش داشته باشند! گفتم: " وای ببخشید، مشکل از بچه تو نبود و نیست، مشکل منم و مقاومتم در مقابل تغییر." با خودم فکر کردم، آخه احمق، آدم مادر شوهر به این فهیمی رو نباید ناامید کنه که! هرچی بیشتر می گذشت بیشتر داشتم کنار می یومدم با "شوهر" ی که یکهو تو زندگی ام قرار گرفته بود. هم اتاقی می خندید می گفت، مثل اینکه داری کم کم یاد میگیری ازش لذت ببری!
با همه اینها، روبرت و سونیا اجازه دادند که یک ماهی رو با اون موضوعی که دلم پیشش بود بگذرونم. بهم گفتند الان این کار رو بکنی، خیلی بهتره تا بعداً. این شد که مرخصی گرفتم و رفتم برای کارآموزی در یک شرکت؛ دقیقا در قلب موضوعی که عاشقش بودم. عزمم رو جزم کرده بودم که بمونم. کم کم زمزمه ها بلند شد که تو جات همین جاست، باید بمونی. من شاد بودم و پر انرژی و جز در مواقع لزوم، هیچ یادی نمی کردم از زندگی قبلی. موضوع محبوب روز به روز لبخندهای پت و پهن تری بهم تحویل میداد و من دیگه می دونستم که اگه خدا بخواد بشه، میشه. روز آخر، جرارد باهام تماس گرفت. گفت: "می خواهم کاری کنم که تو به محبوبت برسی. خودم حمایتت می کنم. من هرچی فکر میکنم حیفه که تو و اون هم رو از دست بدید، شما هر دوتون می تونید بهم فایده برسونید." بعد هم خندید و گفت من حیفم میاد اون یکی موضوع بخواد تو رو مال خودش کنه! خلاصه قرار شد اوایل سال جدید برای امر خیر مزاحم بشن!
من برگشتم سر خونه و زندگی قبلی با کلی امید و مقادیری عذاب وجدان. حتی به متن سخنرانی خداحافظی ام هم فکر کردم! دیگه نمی تونستم با موضوع پی اچ دی ام هیچ ارتباطی برقرار کنم. کتاب رو جلوم باز می کردم و فکرم جای دیگه بود. طاقت نیاوردم: به روبرت گفتم. درکم کرد مثل همیشه. یک سوال ازم پرسید و گفت: "برو و جوابش رو برای خودت پیدا کن. جواب این سوال تکلیف زندگی ات رو روشن میکنه. عذاب وجدان هم خوبه که داری ولی تهش زندگی خودته و نباید به خاطر عذاب وجدان تصمیم به موندن بگیری." برگشتم توی اتاق و به هم اتاقی ام گفتم که فقط به خاطر آدمهایی که دوستشون دارم، گاهی فکر می کنم نباید ول کنم اینجا رو. هم اتاقی نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت:" نمی خواهی که توی یک ازدواج بمونی فقط به صرف اینکه فامیل شوهرت رو دوست داری؟! مهم اینه که قلبت کجاست، تهش تو باید با این پی اچ دی زندگی کنی."
یک ماه گذشت و خبری از محبوب و وابستگانش نشد. من همچنان بلاتکلیف بودم و در عین حال، تحقیقات نشون میداد که معلوم نیست موضوعی که انقدر عاشقش بودم چقدر مرد زندگی باشه! در این مدت که من در اوج بی توجهی به پی اچ دی بودم، اون صبورانه نشسته بود و نگاهم می کرد. یک روز دیگه حالم بد شد از این رکود و انتظار. رفتم توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم من اومدم ببینم می تونم یا نه، لطفا دستت رو بده. دستش رو گذاشت تو دستم. تاتی تاتی کنان راه افتادیم. روبرت و سونیا هم بهم راهکار میدادن که چطوری با بچه شون بهتر کنار بیام. فعلا به سختی داریم با هم کنار می آییم.
من تصمیمم رو گرفتم که تلاش کنم این زندگی رو بسازم و فکر غیر رو از سرم بیرون کنم. موضوع تحقیقم سخته و پیچیده. دل من برای دانشگاه قبلی و دوستان آنجا مدام تنگ می شه. محیط فعلی، علی رغم درک و مهربانی روبرت و سونیا، هنوز احساس خنگی به من میده. رابطه با وافل خوب نیست. وافل بعد از اون جریانات یکی دوباری سعی کرد با من صمیمانه تر رفتار کنه و من تحویلش نگرفتم و حالش گرفته شد و الان یه جورایی شمشیر رو از رو بسته.
با همه اینها، من تصمیم گرفتم که به این پی اچ دی متعهد باشم. حداقل فعلا.
جان یار٬
من نمی دانم تو آیا اصلا در همین زمین نفس می کشی یا نه. من نمی دانم اصلا دنبال من گشته ای یا نه. راستش من خیلی اوقات شک می کنم که تو وجود داشته باشی. نه که فکر کنی مثل ده سال پیش فکر می کنم نیمه گمشده را که پیدا کنی٬ خوشی خود به خود می آید. نه٬ من دیگر این را از بر شده ام که تا خودم به رضایت از زندگی نرسم٬ کسی نمی تواند خوشی را به زندگی ام بدمد. من می دانم که حتی اگر روزی من را پیدا کردی٬ برای همسفر شدن٬ باید هزار بار زمین خورد و باز بلند شد.
من اما با همه تردید ها و شک هایم به وجود داشتنت٬ به اینکه بشود واقعا هم را پیدا کنیم٬ به اینکه من اصلا آدم همسفر شدن باشم٬ یک چیز را خوب می دانم: اگر تو واقعا وجود داشته باشی٬ من تو را دوست دارم. همانطور که هستی٬ با همه زخمهایی که ممکن است روحت داشته باشد. با همه ناکاملی هایت٬ با همه ناکاملی هایم.
راستش مدتهاست که فهمیده ام چقدر دیدن اراده یار ناکامل برای رشد دل نشین تر است از داشتن محبوبی که سراسر کمال و جمال است!