یک روز همون اوایل، هم به سونیا و هم به روبرت گفتم: "من عذاب وجدان دارم. من مثل کسی ام که با یک آدم خیلی خوب ازدواج کرده
ولی قلبش جای دیگه است!" هر دو کلی خندیدند. بعد من به سونیا نگاه کردم و آروم گفتم: "فقط مشکل اینه که نمی دونم اونی که قلبم پیششه هم من
رو دوست داره یا نه!" سونیا از اون خنده قشنگ هاش کرد و گفت: "به نکته
بسیار مهمی اشاره کردی!" در نهایت، هر دو گفتند ما می خواهیم کمکت کنیم که تصمیم درست بگیری. هر کاری از دستشون بر می اومد، کردند و من مدام
شرمنده تر می شدم از درک و فهمشون. به سونیا گفتم ببخش که انقدر زود ترسیدم و
خواستم کنار بکشم. گفت: " نه، عیب نداره، اما این پروژه بچه ی منه! دلم می
خواد همه دوستش داشته باشند! گفتم:
" وای ببخشید، مشکل از بچه تو نبود و نیست، مشکل منم و مقاومتم در مقابل
تغییر." با خودم فکر کردم، آخه احمق، آدم مادر شوهر به این فهیمی رو نباید ناامید
کنه که! هرچی بیشتر می گذشت بیشتر داشتم کنار می یومدم با "شوهر" ی که
یکهو تو زندگی ام قرار گرفته بود. هم اتاقی می خندید می گفت، مثل اینکه داری کم کم یاد
میگیری ازش لذت ببری!
با همه اینها، روبرت و سونیا اجازه دادند که یک
ماهی رو با اون موضوعی که دلم پیشش بود بگذرونم. بهم گفتند الان این کار رو بکنی،
خیلی بهتره تا بعداً. این شد که مرخصی گرفتم و رفتم برای کارآموزی در یک شرکت؛ دقیقا در قلب
موضوعی که عاشقش بودم. عزمم رو جزم کرده بودم که بمونم. کم کم زمزمه ها بلند شد که
تو جات همین جاست، باید بمونی. من شاد بودم و پر انرژی و جز در مواقع لزوم، هیچ
یادی نمی کردم از زندگی قبلی. موضوع محبوب روز به روز لبخندهای پت و پهن تری بهم
تحویل میداد و من دیگه می دونستم که اگه خدا بخواد بشه، میشه. روز آخر، جرارد باهام تماس گرفت. گفت: "می
خواهم کاری کنم که تو به محبوبت برسی. خودم حمایتت می کنم. من هرچی فکر میکنم حیفه
که تو و اون هم رو از دست بدید، شما هر دوتون می تونید بهم فایده برسونید."
بعد هم خندید و گفت من حیفم میاد اون یکی
موضوع بخواد تو رو مال خودش کنه! خلاصه قرار شد اوایل سال جدید برای امر خیر مزاحم
بشن!
من برگشتم سر خونه و زندگی قبلی با کلی امید و
مقادیری عذاب وجدان. حتی به متن سخنرانی خداحافظی ام هم فکر کردم! دیگه نمی تونستم
با موضوع پی اچ دی ام هیچ ارتباطی برقرار کنم. کتاب رو جلوم باز می کردم و فکرم
جای دیگه بود. طاقت نیاوردم: به روبرت گفتم. درکم کرد مثل همیشه. یک سوال ازم
پرسید و گفت: "برو و جوابش رو برای خودت پیدا کن. جواب این سوال تکلیف زندگی
ات رو روشن میکنه. عذاب وجدان هم خوبه که داری ولی تهش زندگی خودته و نباید به
خاطر عذاب وجدان تصمیم به موندن بگیری." برگشتم توی اتاق و به هم اتاقی ام گفتم که
فقط به خاطر آدمهایی که دوستشون دارم، گاهی فکر می کنم نباید ول کنم اینجا رو. هم اتاقی نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت:" نمی خواهی که توی یک ازدواج بمونی فقط
به صرف اینکه فامیل شوهرت رو دوست داری؟! مهم اینه که قلبت کجاست، تهش تو باید با
این پی اچ دی زندگی کنی."
یک ماه گذشت و خبری از محبوب و وابستگانش نشد.
من همچنان بلاتکلیف بودم و در عین حال، تحقیقات نشون میداد که معلوم نیست موضوعی
که انقدر عاشقش بودم چقدر مرد زندگی باشه! در این مدت که من در اوج بی توجهی به پی
اچ دی بودم، اون صبورانه نشسته بود و نگاهم می کرد. یک روز دیگه حالم بد شد از این
رکود و انتظار. رفتم توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم من اومدم ببینم می تونم یا نه،
لطفا دستت رو بده. دستش رو گذاشت تو دستم. تاتی تاتی کنان راه افتادیم. روبرت و سونیا هم بهم راهکار میدادن که چطوری با بچه شون بهتر کنار بیام. فعلا به سختی داریم با هم کنار می آییم.
من تصمیمم رو گرفتم که تلاش کنم این زندگی رو بسازم و فکر غیر رو از سرم بیرون کنم. موضوع تحقیقم سخته و پیچیده. دل من برای دانشگاه قبلی و دوستان آنجا مدام تنگ می شه. محیط فعلی، علی رغم درک و مهربانی روبرت و سونیا، هنوز احساس خنگی به من میده. رابطه با وافل خوب نیست. وافل بعد از اون جریانات یکی دوباری سعی کرد با من صمیمانه تر رفتار کنه و من تحویلش نگرفتم و حالش گرفته شد و الان یه جورایی شمشیر رو از رو بسته.
با همه اینها، من تصمیم گرفتم که به این پی اچ دی متعهد باشم. حداقل فعلا.